راستش را بخواهید، اولش گفتم: «نه!» تصمیم گرفته بودم زمین ویراستاری را ببوسم. دو سالی از مادرشدنم میگذشت و سختیهای کار ویراستاری، همزمان با وظایف مادری و همسری و درسخواندن، طاقتم را طاق کرده بود. بعد از هفت سال ویراستاری و ویرایش بیش از شصت کتاب، همۀ فکروذکرم شده بود اینکه یکجوری برای همیشه از این گود بیرون بروم. از طرفی، مدیریت بخش تدوین نشری که برایش کار میکردم هم عوض شده بود و سازِ ناساز این مدیر جدید، اصلاً به مذاقم خوش نمیآمد و رابطهام آن روزها حسابی با ویراستاری شکرآب بود! تمیزکاریِ روزهای اول کرونا هم که دیگر قوز بالاقوز بود.
میدانستم ناشر به این راحتیها از ویرایش کتابِ به این مهمی نمیگذرد. راه چاره را هم خوب پیدا کرد: این بار همان مدیر قبلی بهم زنگ زد و دوباره پیشنهاد ویرایش کتاب را داد. به این یکی «نه» نمیشد گفت. نه چون مدیر بود و برای خودش هِیمنهای داشت؛ بلکه چون هرچه از ویرایش میدانستم، مدیون مدیریت او بودم.
داستان من و ویراستاری از حوالی سالهای ۱۳۹۲ شروع شده بود؛ زمانی که با ولع عجیبی مفتومجانی برای بچههای دانشگاه ویراستاری میکردم و هرچه کتاب آموزش ویراستاری گیر میآوردم، یکشبه قورت میدادم. بچهزرنگ ادبیات فارسی دانشگاه خوارزمی بودم؛ از آن شاگرد شیرینعسلها که فقط میخواستم ثابت کنم میشود آدم ادبیات بخواند و وارد بازار کار هم بشود. برای همین، تمام راستۀ انتشاراتیهای انقلاب را گز کرده و البته هر بار به درِ بسته خورده بودم. قیافۀ ترشکردۀ یکی از مدیر نشرها هنوز جلوی چشمم هست که میگفت: «وقت ندارم برایت صرف کنم!»
همان ماهها بود که بالاخره ویرایش مفتیِ یک کتاب، دریچۀ جدیدی به رویم باز کرد و مرا پرت کرد به جایی به اسم انتشارات راهیار. این بار مدیری روبهرویم نشسته بود که احساس میکردم وقت برای رشد من «دارد»: مسعود ملکی.
روزهای اول آنقدر بیریا خرابکاریهای ویرایشیام را درست میکرد که فکر میکردم پادوی آن مجموعه است. یادم هست بعد دو سال تازه فهمیدم مدیرِ آنجاست! سماحت و صبرش در مقابل خطاهایم مرا شرمنده میکرد و باعث میشد بیشتر بخوانم و دقیقتر شوم و هر روز کارم را ارتقا بدهم. برخلاف خیلی از نشرها، از همان روز اول، قرارداد خوبی پیش رویم گذاشت، با شرط محفوظماندن حقوق معنوی و آمدن نامم در شناسنامۀ کتابها! این در آن سالها عجیب و باورنکردنی بود.
ایشان از همان روزهای اول بهجای جملۀ معروف «تو فقط یه ویراستاری»، مرا «کارشناس محتوایی و ادبی کتابها» میخواند. من هم جسارتم هر روز بیشتر میشد و برای هر کتابی نقدی بلندبالا خطاب به نویسنده مینوشتم. کار به جایی کشیده بود که حتی کتابی را که زیردستم آمده بود، رد کردم و در یادداشتی توضیح دادم ارزش چاپ ندارد و در صورت چاپ، باید بهلحاظ محتوایی اصلاح شود! تازه چون ویرایش هم کرده بودم، هزینۀ ویرایشش را فاکتور کردم. در کمال ناباوری، ایشان پذیرفت. کتاب را چاپ نکرد، فرستاد برای اصلاح و دستمزد ویرایش را هم داد! بعدها، البته نه فقط در راهیار، چاپ چند کتاب در نشرهای دیگر را هم به همین ترتیب متوقف و توصیه کردم که پیش از چاپ اصلاح شوند.
این همان کسی بود که نمیشد بهش گفت: «نه!» این بار به آقای ملکی گفتم فکرهایم را میکنم. نویسندۀ «کتاب مهمِ در دست ویرایش» را میشناختم. قبلاً هم کتاب دیگری از او ویرایش کرده بودم. خانم یزدانپناه به سوریه سفر کرده و از نزدیک با زنان سوریِ جنگزده مصاحبه کرده بود. حاصل کارش شده بود کتاب اینجا سوریه است. کار با او هم، خودش به دشواری ویرایش اضافه میکرد: نویسنده بهشدت حساس بود و نمیشد به همین راحتی یک واو از کتابش جابهجا کرد! باید همهچیز حسابشده و با نظارت او پیش میرفت.
از طرفی در کنار ویرایش قرار بود حجم این متن ۹۰۰صفحهای را کم کنم. گویا من تنها موجود نازلشده به آن نشر بودم که میبایست در مواجهه با این ۲۷۰هزار کلمه، پیروزمندانه سر بلند میکردم! هنوز مردد بودم. ماه مبارک در پیش بود و سختی روزه به طاقتفرساشدنِ کار میافزود. شمارۀ خانم یزدانپناه را داشتم. تماس گرفتم. با زنگ اول، گوشی را برداشت. لابهلای حرفهایش جملهای گفت که تیر خلاص را بهم زد: «تا وقتی این کتاب رو ویرایش میکنی، هر شب صد تا صلوات خاصۀ حضرت زهرا(س) برات میفرستم.»
شما را نمیدانم؛ اما من به رزق خیلی اعتقاد دارم. مطمئن بودم این صلواتها به یک جای زندگیام میخورَد. به ثانیه نکشید که زنگ زدم به آقای ملکی: «قبول میکنم. فقط تنها نمیتونم؛ یه ویراستارِ کمکی برای ویرایش صوری میخوام کناردستم باشه.» پشت تلفن بهوضوح میشد خوشحالی را از صدایش فهمید.
به چند تا از ویراستارها زنگ زدم و شرح کار را گفتم. همه تا اوضاع کتاب را میدیدند، یا درجا رد میکردند یا مینشستند به نصیحت، که قبولکردنش دیوانگی محض است! بالاخره یکی از دوستانم پذیرفت. متن را بهش دادم و خودم دستبهکار شدم. در کمال ناباوری بعدِ سه روز متن را پس فرستاد! وسواس کرونا گرفته بود و خواندن شکنجههای وحشیانۀ داعش حالش را بدتر میکرد. امیدم ناامید شده بود. از طرفی نیز متعهد بودم و راه چاره نداشتم. بعد از سحری مینشستم پای کار و صبح هم با دخترم، زهرا، مشغول میشدم.
موضوع کتاب بسیار جذاب بود. خانم یزدانپناه را در دل تحسین میکردم که خطر کرده و به مناطق جنگزدۀ سوریه رفته بود؛ به جاهایی که داعش در چندکیلومتریاش بود یا هر آن احتمال بمباران میرفت. شبها در داستانهای زنان سوری غرق میشدم: با آنها به اسارت میرفتم و وقتی داعش بیرحمانه اتوبوسهای حامل اسرا را منفجر میکرد، از جا میپریدم. زمانی هم که کودکان بیپناه را به فجیعترین شکل ممکن میکُشت، قلبم هزار تکه میشد.
در طول ویرایش کتاب بارها پیش میآمد که به خودم نهیب میزدم: «حرفهای باش! متأثر از نوشتهها نشو! قوی باش تا ساختار جملهها از دستت درنرود.» اما واقعیت را نمیتوانستم انکار کنم: من قوی نبودم! کشش اتفاقات و شدت مصیبتهایی که بر سر زنان مظلوم سوریه آمده بود، تأثیر عمیقی بر روحوروانم گذاشته بود. گاهی به خودم که میآمدم، میدیدم میان خروارخروار متنِ ناویراسته گیر افتادهام، ساعتهاست که بیهدف دارم میخوانم و گلویم از گریه میسوزد. خودم را جای خانوادۀ ایهم (اسمش اینطور یادم مانده) میگذاشتم که داعشیها استخوان ساق پای پسرکِ یکونیمسالهشان را دونصف کرده بودند؛ یا جای دخترکی که داعشیها او را توی قفس بزرگی کرده و به گورستان برده بودند و دخترک یکشبه دیوانه شده بود… .
با برنامهریزی دقیقی، ساعت خوابم را کم کرده بودم و از هر زمان مُردهای استفاده میکردم. باید خیلی از قسمتهای متن را بازنویسی میکردم. وسیعکردن دایرۀ کلمات کتاب هم بخشی از کارم بود. فصلبهفصل، متنهای ویراسته را روی ردگیری تغییرات (ٰTrack Changes) به تأیید خانم یزدانپناه میرساندم و بعد از آن هم یک بارِ دیگر بازویرایی میکردم.
خستگی و دستتنهایی، با وجود یک بچۀ کوچک، همۀ توانم را گرفته بود؛ برای همین بعد از مشورت با همسرم، دو هفتهای رفتم به کاشان تا چند ساعتی در روز دخترم را به مادرم بسپارم و خودم مشغول کار شوم. دو هفته بعد بود که با انرژی مضاعف برگشتم به خانه. شاید تأثیر صلواتهای نویسنده بود که حال دوستم بهتر شد و از اواسط کار، دوباره آمد کنارم.
همهچیز داشت خوب پیش میرفت که شنیدن یک خبر ناگوار، بدجور اوضاع روحیام را به هم ریخت؛ آنقدر که شبوروزم شده بود گریه. مادرم کرونا گرفته و بستری شده بود. بدتر اینکه بهعلت مسافت طولانی، کاری از دستم ساخته نبود. همان زمان چشمدردِ عجیبی بهسراغم آمد؛ درست وقتی که در اوج کرونا مطب هیچ دکتر متخصصی در رشت باز نبود. خودم را رساندم به اورژانس بیمارستان فارابی. بهخاطر فشار کاری و تحمل استرس زیاد، قرنیۀ چشمم آسیب دیده بود.
وقت تنگ بود و چیزی تا زمان تحویل پروژه نمانده بود؛ برای همین در کشاکشِ درمان، همچنان ویرایش هم میکردم. گاهی زنگ میزدم به نویسنده و سؤالهایی را میپرسیدم که برایم گره ذهنی ایجاد کرده بود: «ایهم آخرش چی شد؟ رفتار سوریها با شما چطور بود؟ نمیترسیدید؟»
خانم یزدانپناه هم با حوصله پاسخ میداد و هر بار یک ساعتی مینشست به خاطرهگفتن از حواشی کتاب. برایم مهم بود در فضای سفر و ذهنیت نویسنده قرار بگیرم. دیگر همۀ مکانهای کتاب را مثل کف دست میشناختم و با شخصیتهایش انس گرفته بودم. اصلاً انگار خودم بهجای خانم یزدانپناه رفته بودم سوریه! یک بار این را خودش هم اعتراف کرد. دیگر با هم حسابی عیاق شده بودیم و گهگاه عکس خودم و دخترم را برایش میفرستادم.
دو ماهِ سخت و نفسگیر به همین منوال سپری شد. بالاخره بازخوانی نهایی را انجام دادم. کار از نظر من تمامشده بود؛ اما نویسنده میخواست تغییرات مهمی در متن بدهد. دشوارتر اینکه انتظار داشت ناظر به همان تغییرات، دوباره کل کتاب را ویرایش و بازبینی کنم! گریهام گرفته بود. ادامۀ کار دیگر نه برایم ممکن بود، نه اصلاً بهصلاح خودِ کتاب. نپذیرفتم.
نتیجه اما رضایتبخش بود، هم برای ناشر و هم برای نویسنده. علاوه بر ویرایش کتاب، چیزی حدود ۱۰۰هزار کلمۀ متن حذف شده بود.
همان طور که گفتم، من به رزق خیلی اعتقاد دارم. میدانستم رزق آن صلواتهای خاصه، جایی و بهشکلی به زندگیام برمیگردد. همیشه به همسرم برای رزقهایی که بهش میرسد، حسودیام میشود. مخصوصاً بیشترِ توسلهایش به حضرت زهرا(س) ردخور ندارد! چندی پیش توی تاکسی نشسته بودم و همین جور اتفاقی از ذهنم میگذشت که چرا توسلهای من به حضرت زهرا(س) بینتیجه میماند؟ چرا حضرت زهرا(س) من را تحویل نمیگیرد؟!
جالب اینکه وقتی خبر جایزۀ جلال برای ویراستاری این کتاب را بهم دادند، درست زمان تولد حضرت زهرا(س) بود. کار دنیا را میبینید؟ عجیب نیست؟! یقین کردم این شمّهای از رزق همان صلواتهای خاصۀ نویسنده است. بغض راه گلویم را بست و بیاختیار اشکم سرازیر شد. احساس درماندگی میکردم، احساس شرم و عجز. شاید از شدت همین خضوع و درماندگی در برابر نور عالم هم باشد که در روز قیامت، همۀ خَلق چشمهایشان پوشیده و چهرههایشان به زیر افکنده میشود.
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ.»
معرفی نویسندهٔ متن، از زبان خودشان، با تشکر ویژه از ایشان:
نرجس توکلیام، کارشناسارشد زبان و ادبیات فارسی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی. nrjstvkl @ gmail
از سال ۱۳۹۲ پا به دنیای ویراستاری گذاشتهام. در سال ۱۴۰۰ برندهٔ اولین جایزهٔ ویرایش کتاب کشور در جشنوارهٔ شهیداندرزگو شدم، برای اثر زیر:
سمیه ذوقی و ملیحه بخشینژاد و ندا ترکمنچه؛ روز آزادی زن؛ تاریخ شفاهی قیام ۱۷دی زنان مشهد، تهران: راهیار، ۱۳۹۹، در ۱۸۰ صفحه، کاغذی، کتابخوان.
در سال ۱۴۰۱ نیز برگزیدهٔ پانزدهمین دورهٔ جایزهٔ ادبی جلال آلاحمد شدم، در بخش ویژهٔ ویرایش، برای ویراستاری این کتاب:
زهره یزدانپناه قرهتپه، اینجا سوریه است؛ صدای زنان راوی جنگ، تهران: راهیار، ۱۴۰۰، در ۷۷۶ صفحه، کاغذی، کتابخوان.
بسیار سپاسگزارم از «انجمن ویرایش و درستنویسی» برای پایهگذاری این جایزهها و نیز پیگیری در اجرای فرایندهای داوری و فرهنگسازی برای درستنویسی.
راستی، دهمین کارگاه برخط «ویرایش و درستنویسیِ» مؤسسهٔ «ویراستاران» را در سال ۱۳۹۹ شرکت کردم و این تجربهٔ جذاب را به شما هم پیشنهاد میکنم. چند جلسه هم دورهٔ کارآموزی ویرایش را با آقای سید حمید حیدریثانی گذراندم.