virastaran.net/a/11903

من زبان فارسی را پاسداری می‌کنم | زبان‌حال ویراستارها در سه شعر

آغاز, آموزش, چیستی ویرایش, دربارهٔ ویرایش, مبانی ویرایش, ویرایش و درست‌نویسی

من زبان فارسی را پاسداری می‌کنم

آداب ویراستاری-ویراستاران

در وصف پاسبانی از زبان فارسی و ویراستاری، سه شعرِ جالب و هم‌وزن هست که در پی هم‌ آمده‌اند: یکی از دیگری الهام گرفته است و سومی از دومی.

شعر نخست را خواجه محمدنعیم قادری، شاعر افغانستانی، گفته است و موضوعی عام‌تر از ویرایش دارد: زبان شیرین فارسی.

من زبان پارسی را پاسداری می‌کنم
و بیان خویش را فرهنگ‌داری می‌کنم

خون دل خوردم مدام و با سرشک دیده‌ام
گلشن باغ ادب را آبیاری می‌کنم

من زبان پهلوی را خوانده‌ام دّر دری
واژه‌های ناب آن را ساختاری می‌کنم

شهرِ یاران ادب را می‌نهم ارجِ گران
هر یکی را هرکجا حرمت‌گذاری می‌کنم

چون زبان ماست گنج معرفت اندر جهان
احتراز از فحش و طعن و جعل‌کاری می‌کنم

من به حرف نابکار دشمنان بی‌ادب
چون گذشته صبر دارم، بردباری می‌کنم

اَلاَمان از شهر نو و اَلحَذر از شعر نو
من به خود کِی صیغهٔ تقلید جاری می‌کنم

کاخ ایوان ادب را آب‌ورنگ تازه‌ای
با سرایش‌های نغز آیینه‌داری می‌کنم

ژاژخایان را به‌نام عشق می‌سازم ادب
با زبان پارسی مردم‌مداری می‌کنم

می‌زنم بر فرق هر یاوه‌سرا چوب ادب
از حریم مُلک معنی پاسداری می‌کنم

نیست مداحی و فحاشی مرا در شأن، لیک
من ازین فرهنگ حسّ شرمساری می‌کنم

می‌نهم مرهم به زخم مردمان ملک و دین
التیام درد ملت زین مجاری می‌کنم

می‌برم رنج یتیمان از بلای صلح و جنگ
دردمندان وطن را غم‌گساری می‌کنم

هست صلح و عشق جاری در زبان پارسی
هر جماعت را به‌لطف مهر یاری می‌کنم

دوش با شمشیر تیز و حال با خون قلم
گل‌زمین فارسی را آبیاری می‌کنم

واجب آمد پاسداری از زبان فارسی
این وجیبه را ادا با لطفِ باری می‌کنم

بهر تحکیم بنای دین انسان‌ساز خود
معنی فرهنگ را در مُلک جاری می‌کنم

در کویر خشک آفت‌دیدهٔ این مرزوبوم
لالهٔ شعر دری را سبزه‌کاری می‌کنم

در ثقافت می‌نمایم کارهای بی‌نظیر
حرف و املا غلط ویراستاری می‌کنم

بهر برپایی رستاخیز فرهنگی چنان
اهل علم و معرفت را یاریاری می‌کنم

تا بروید در نهاد ما درخت معرفت
کار فرهنگ و هنر را افتخاری می‌کنم

زندگی بی‌فهم و دانش آرزوی ما مباد
نوبهار معرفت را گل‌عذاری می‌کنم

تا که پیرایش شود دّر دری در میهنم
بانی اندیشه مشق ابتکاری می‌کنم

کاخ بنیاد ستم را مضمحل خواهم نمود
آب را در جویبار عدل جاری می‌کنم

عهد من با آریازاد است تا روز پسین
این وطن کی طمعهٔ گرگان هاری می‌کنم

آنچه در این مملکت از جور بداندیش رفت
سال‌ها بینی برایش سوگواری می‌کنم

هرکه پا را کج نهد او را نکوهش می‌کنم
از کیان ملک جم من پاسداری می‌کنم

ادعای بیش‌وکم از ما و من در کشورم
بهر آمارش چنین لحظه‌شماری می‌کنم

من که آز آزادگان سرزمین خاورم
کی به اهریمن دمی هم سازگاری می‌کنم

دست بی‌فرهنگ دشمن بشکنم بار دگر
حامیانش را ز هر صحنه فراری می‌کنم

طالب آدم‌کش و میهن‌ستیز قرن را
خاک پای قهرمان با استواری می‌کنم

کی بسان نوکران اجنبی در مملکت
چاکری و بردگی و سرسپاری می‌کنم

مسخ بنمودست همین بیگانه‌ها تاریخ ما
من خراسان را زهر جرثومه عاری می‌کنم

نی یمین و نی یسارم، نی سیاه و سرخ‌رنگ
موکب آزادگی را جان‌نثاری می‌کنم

مدعی را گو اگر داری تو از مردی نشان
بین که در میدان رزمت چون عیاری می‌کنم

می‌نوازم مردم با علم و با فرهنگ را
دشمنان را سر دچار شرمساری می‌کنم

رنگ ما را کرده طاغوت زمانه زار و زرد
قطع بنیاد شر و طرز شراری می‌کنم

ما چسان تخریب میراث نیاکان بنگریم
با چنان ذلت کجا کی بردباری می‌کنم

دشمنان مملکت غرق‌اند در ناز و نعم
من،که قوت لایموت نان جواری می‌کنم

ریشه‌های جهل را هرجای می‌باید کشید
جهد و پیکاری به هر لیل و نهاری می‌کنم

بر سر آنم که گر روزی شود در مملکت
کار را بر اهل کارش واگذاری می‌کنم

در ره عشق وطن تا زنده باشم هرکجا
جان‌فشانی می‌نمایم جان‌نثاری می‌کنم

خواهمی امن و امانی از برای کشورم
من نکوهش حمله‌های انهاری می‌کنم

دارم ایمان متین و اعتقاد راستین
زین سبب از ناکسان پرهیزگاری می‌کنم

فارسی و تاجکی گوییند و یا در دری
هرکسی منها کند من بی‌قراری می‌کنم

نیست فرقی در میان لهجه‌هایی دل‌نشین
من به‌لطف لهجه‌های خویش کاری می‌کنم

فارسی چون عروةالوثقی ابنای وطن
این حقیقت را بیان و کامگاری می‌کنم

همدلی از خود مگیر ای هم‌زبان نازنین
زنده این دوران نو را همچو پاری می‌کنم

هم‌زبانا، گر تو باشی همره و همکار من
دانش و اندیشه را هم پایداری می‌کنم

در تقابل با دسایس‌های اعدای وطن
دایماً تأکید بر وجدان کاری می‌کنم

گر من و تو ما شویم و روز آید با همی
کشور ماتم‌سرا را باغ باری می‌کنم

باز هم با معجز فرهنگ انسان‌ساز خود
کارهای جاودان و ماندگاری می‌کنم

عظمت پارینه فرهنگ را در هر زمان
از خداوند توانا خواستاری می‌کنم

گفت اندر جمع یاران با صراحت قادری
کز زبان پارسی خود پاسداری می‌کنم

آداب ویراستاری-ویراستاران

سپس‌تر زنده‌یاد عمران صلاحی شعری کوتاه بر همان وزن سرود، با طنز روان و دلنشین مخصوصِ خودش. خواندش لبخند بر چهرهٔ ویراستاران می‌نشاند و «زنده باد» بر لبشان:

«من زبان فارسی را پاسداری می‌کنم»
چون که دارم روز و شب ویراستاری می‌کنم

می‌کنم اقدام لازم را علیه «برعلیه»
هرکجا گنجشک می‌بینم قناری می‌کنم

حرف‌ها و جمله‌ها را می‌کنم زیروزبَر
با قلم آبِ روان را آبِ جاری می‌کنم

گر «هلیکوپتر» ببینم می‌نویسم «چرخ‌بال»
«پارک‌»ها را «بوستان‌»های بهاری می‌کنم

می‌گذارم روی کاغذ «کَرد» را جای «نمود»
هرکجا «ماشین» بیاید من «سواری» می‌کنم

«می» اگر چسبیده باشد، می‌کنم آن را جدا
«ها» اگر دیدم جدا شد، وصله‌کاری می‌کنم

گر کنم با جملهٔ ویرایشی اِبراز عشق
دلبر بیچاره را از خود فراری می‌کنم

گر ببینم یک غلط، کوبم دودستی بر سرش
کلّهٔ الفاظ را از موی، عاری می‌کنم

شیر را وا می‌کنم، در دست می‌گیرم شلنگ
گلشن باغ ادب را آبیاری می‌کنم

آداب ویراستاری-ویراستاران

دست‌آخر رضا بابایی به‌استقبال شعر مرحوم عمران صلاحی رفته است و ادامه‌اش داده. شعر رضا بابایی در كتاب خود ایشان، بهتر بنویسيم چاپ سال ۱۳۹۰، چاپ شده است:

«من زبان پارسی را پاسداری می‌کنم»
از شراب واژه هر دم می‌گساری می‌کنم

می‌کنم مس را طلا و سنگ را لعل عقیق
بس خر و اَستَر که چون اسبِ سواری می‌کنم

دشمنم با هر که قانون را «پیاده می‌کند»
خسته‌ام از این بلی‌هایی که آری می‌کنم

دائماً این «بی‌تفاوت»‌ها عذابم می‌دهند
ای بسا شب‌ها که جای «عیش» «زاری» می‌کنم

از کجا آمد «توسط»؟ من نمی‌دانم، ولی
تا نریزم خون او را بی‌قراری می‌کنم

«است» را تا هست، «می‌باشد» نباشد خوب‌تر
«پایمردیِ» غلط را «پایداری» می‌کنم

«درب» را «در» می‌کنم، «کنکاش» را «کاوشگری»
همچنین «تحکیم» را من «استواری» می‌کنم

بی‌پدرمادرتر از ابن‌زیاد است این «زیاد»
از چنین ننگی زبان را پاک و عاری می‌کنم

با که گویم من نمی‌خواهم تو «همیاری» کنی
بچه‌‌جان، آدم شو و بنویس «یاری می‌کنم»

گو چنین کردم، مگو «انجام دادم» آن‌چنان
گر چنین گویی تو را خدمت‌گزاری می‌کنم

ای خدا داد مرا بستان از این «لازم به ذکر»
مُردم از بس مُرده را بیمارداری می‌کنم

پارسی گو، گرچه تازی نیز گاهی خوش‌تر است
من بدین رو «تعزیت» را «سوگواری» می‌کنم

معصیت بالاتر از «در راستا» و «ارتباط»؟
از گناهی این چنین پرهیزکاری می‌کنم

شد زبان ویران از این «مورد»نویسان مَشنگ
در ره «مورد»زدایی جان‌سپاری می‌کنم

گرچه عمران صلاحی متصل می‌کرد «ها»
من به‌جِد خودداری از این وصله‌کاری می‌کنم

ای دریغا، عصر رایانه است و فصل واژه‌ها
وصل می‌جستم ولی ویراستاری می‌کنم

یا الهی، گر ز ویرایش رها گردانی‌ام
من تو را «تقدیر» نه، بل «حق‌گزاری» می‌کنم

بعدِ عمری کار فرهنگی و ویرایش، کنون
از برای پاچه‌خواری، پاچه‌خاری می‌کنم

در حساب جاری‌ام یک نقطه می‌بینی و بس
گرچه عمری نقطه و ویرگول‌گذاری می‌کنم

زندگی مانند جمله، مرگ همچون نقطه است
دیدن این نقطه را لحظه‌شماری می‌کنم

مقالات پیشنهاد شده

4 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید

  • مجتبی احمدی
    24فروردین 1398، 11:58

    > مگذار که آفتاب، «آفتابه» شود!

    > مجتبی احمدی

    [چند «رباعی» از یک ویراستارِ نسبتاً عاشق، که هم «زبان فارسی» را دوست می‌دارد و هم «تو» را.
    این رباعی‌ها پیشکش می‌شود به یاد و خاطرۀ زنده‌یاد «مجتبی عبدالله‌نژاد» و دغدغه‌های عاشقانه‌اش برای زبان فارسی.]


    #جان_پدرت !
    کم پُرغلط و دری‌وری حرف بزن!
    با لفظِ خوش‌آهنگِ دَری حرف بزن!
    جان پدرت، زبانِ ما «فارسی» است
    با من به زبانِ مادری حرف بزن!

    #آفتابه_سوزان !
    تا کی به غلط، خوابِ تو هی «خوابه» شود؟
    جورابِ تو با «هکسره»، «جورابه» شود؟
    این‌ها به درک! ولی به خورشید قسم!
    مگذار که آفتاب، «آفتابه» شود! *

    #خواهش_می‌کنم
    ای جان من! ای عزیز من! ننویسی…
    ای لاله و یاس و نسترن! ننویسی…
    با من به زبان فارسی صحبت کن!
    خواهشمندم که «خواهشاً» ننویسی!

    #پیشنهاد_بی‌شرمانه !
    تا بیشتر از این نشوم مات، نگو!
    محبوبِ عزیز! جانِ بابات نگو!
    جانم! «الف» و «ت» مالِ جمعِ عربی‌است
    ای فارسِ من! «پیشنهادات» نگو!

    #بسه_دیگه !
    کَشتی‌م به گِل نشست، ننویس عزیز!
    بابا کمرم شکست، ننویس عزیز!
    از فرقِ میانِ «است» و «هست» آگاهی؟
    هی «هست» به‌جای «است» ننویس عزیز!

    #توقع_بجا
    خواهم که در آغوش کشم آن قَد را
    آن ماه‌ترین ملاحتِ ممتد را
    اما قبلش توقّعِ من این است:
    ننویس به‌جای «است»، «می‌باشد» را

    #گاهی_نگاهی
    کی گفته لجوج باش و انصاف نده؟!
    یا گوش به حرفِ ساده و صاف نده؟!
    «گاهاً» غلط است؛ چشم واکن گاهی!
    این «گافِ» قشنگ را ببین، گاف نده!

    #افتادن
    آن‌سان که نباید و نشاید ننویس!
    ای خوب! بیا و این‌قدَر بد ننویس!
    از چشمِ من ای‌کاش نیفتی!… افتاد؟
    هی جای «بیفتد»، تو «بیوفتد» ننویس!

    #عین_اطمینان !
    هرچند که داد ظاهراً دست، نبود
    او بر سرِ عهدی که خودش بست، نبود
    گفتم که: ببین! تو مطمئنی آیا؟
    با «عین» نوشت «مطمعن» است!… نبود

    #به_من_بگو_چرا
    یک‌عدّه همیشه «ب» نوشتند «به» را
    یک‌عدّه هماره «ک» نوشتند «که» را
    گفتم که: چرا؟ چرا غلط؟! «ـه» پس کو؟!
    دیدم که به خنده «چ» نوشتند «چه» را!

    (* بر اشکال وزنیِ این مصراع واقفم.)

    #چارانه‌های_به‌ناچاری
    #رباعی #زبان_فارسی
    #هفته‌نامه_کرگدن
    #مجتبی_احمدی

    [منتشرشده در هفته‌نامۀ «کرگدن»، شمارۀ نودویکم، سی‌ام تیرماهِ نودوهفت]

    پاسخ
  • الف. محمدی
    1دی 1399، 13:57

    زبان فارسی

    ای زبان فارسی نامت بلند
    در جهان همواره مانی بی گزند

    ای زبان ِ شعر و عشق و آشتی
    تو همیشه در جهان، گُل کاشتی

    ای زبانِ مردمِ اهل خِرد
    واژه هایت، معرفت می آورد…

    گشته ای در اختلافات جهان
    ریسمانِ وحدت ِ ایرانیان…

    ای زبان دانش و فرهنگ ما
    با تو زیبا در جهان آهنگ ما..

    دکتر یدالله گودرزی

    پاسخ
  • منظور از این مصرع چیست؟
    «گر من و تو ما شویم و روز آید با همی»

    پاسخ
    • ما هم نمی‌دانیم. شاید شیوۀ خاصی است در گویش افغانستانیِ فارسی، برای بیان معنایی معیّن.
      شاید هم: اگر روزی برسد که من‌ و تو با هم همراهی کنیم، کشوری که ماتم‌سرا شده است را دوباره باغ و گلستان می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد