من زبان فارسی را پاسداری میکنم
در وصف پاسبانی از زبان فارسی و ویراستاری، سه شعرِ جالب و هموزن هست که در پی هم آمدهاند: یکی از دیگری الهام گرفته است و سومی از دومی.
شعر نخست را خواجه محمدنعیم قادری، شاعر افغانستانی، گفته است و موضوعی عامتر از ویرایش دارد: زبان شیرین فارسی.
من زبان پارسی را پاسداری میکنم
و بیان خویش را فرهنگداری میکنمخون دل خوردم مدام و با سرشک دیدهام
گلشن باغ ادب را آبیاری میکنممن زبان پهلوی را خواندهام دّر دری
واژههای ناب آن را ساختاری میکنمشهرِ یاران ادب را مینهم ارجِ گران
هر یکی را هرکجا حرمتگذاری میکنمچون زبان ماست گنج معرفت اندر جهان
احتراز از فحش و طعن و جعلکاری میکنممن به حرف نابکار دشمنان بیادب
چون گذشته صبر دارم، بردباری میکنماَلاَمان از شهر نو و اَلحَذر از شعر نو
من به خود کِی صیغهٔ تقلید جاری میکنمکاخ ایوان ادب را آبورنگ تازهای
با سرایشهای نغز آیینهداری میکنمژاژخایان را بهنام عشق میسازم ادب
با زبان پارسی مردممداری میکنممیزنم بر فرق هر یاوهسرا چوب ادب
از حریم مُلک معنی پاسداری میکنمنیست مداحی و فحاشی مرا در شأن، لیک
من ازین فرهنگ حسّ شرمساری میکنممینهم مرهم به زخم مردمان ملک و دین
التیام درد ملت زین مجاری میکنممیبرم رنج یتیمان از بلای صلح و جنگ
دردمندان وطن را غمگساری میکنمهست صلح و عشق جاری در زبان پارسی
هر جماعت را بهلطف مهر یاری میکنمدوش با شمشیر تیز و حال با خون قلم
گلزمین فارسی را آبیاری میکنمواجب آمد پاسداری از زبان فارسی
این وجیبه را ادا با لطفِ باری میکنمبهر تحکیم بنای دین انسانساز خود
معنی فرهنگ را در مُلک جاری میکنمدر کویر خشک آفتدیدهٔ این مرزوبوم
لالهٔ شعر دری را سبزهکاری میکنمدر ثقافت مینمایم کارهای بینظیر
حرف و املا غلط ویراستاری میکنمبهر برپایی رستاخیز فرهنگی چنان
اهل علم و معرفت را یاریاری میکنمتا بروید در نهاد ما درخت معرفت
کار فرهنگ و هنر را افتخاری میکنمزندگی بیفهم و دانش آرزوی ما مباد
نوبهار معرفت را گلعذاری میکنمتا که پیرایش شود دّر دری در میهنم
بانی اندیشه مشق ابتکاری میکنمکاخ بنیاد ستم را مضمحل خواهم نمود
آب را در جویبار عدل جاری میکنمعهد من با آریازاد است تا روز پسین
این وطن کی طمعهٔ گرگان هاری میکنمآنچه در این مملکت از جور بداندیش رفت
سالها بینی برایش سوگواری میکنمهرکه پا را کج نهد او را نکوهش میکنم
از کیان ملک جم من پاسداری میکنمادعای بیشوکم از ما و من در کشورم
بهر آمارش چنین لحظهشماری میکنممن که آز آزادگان سرزمین خاورم
کی به اهریمن دمی هم سازگاری میکنمدست بیفرهنگ دشمن بشکنم بار دگر
حامیانش را ز هر صحنه فراری میکنمطالب آدمکش و میهنستیز قرن را
خاک پای قهرمان با استواری میکنمکی بسان نوکران اجنبی در مملکت
چاکری و بردگی و سرسپاری میکنممسخ بنمودست همین بیگانهها تاریخ ما
من خراسان را زهر جرثومه عاری میکنمنی یمین و نی یسارم، نی سیاه و سرخرنگ
موکب آزادگی را جاننثاری میکنممدعی را گو اگر داری تو از مردی نشان
بین که در میدان رزمت چون عیاری میکنممینوازم مردم با علم و با فرهنگ را
دشمنان را سر دچار شرمساری میکنمرنگ ما را کرده طاغوت زمانه زار و زرد
قطع بنیاد شر و طرز شراری میکنمما چسان تخریب میراث نیاکان بنگریم
با چنان ذلت کجا کی بردباری میکنمدشمنان مملکت غرقاند در ناز و نعم
من،که قوت لایموت نان جواری میکنمریشههای جهل را هرجای میباید کشید
جهد و پیکاری به هر لیل و نهاری میکنمبر سر آنم که گر روزی شود در مملکت
کار را بر اهل کارش واگذاری میکنمدر ره عشق وطن تا زنده باشم هرکجا
جانفشانی مینمایم جاننثاری میکنمخواهمی امن و امانی از برای کشورم
من نکوهش حملههای انهاری میکنمدارم ایمان متین و اعتقاد راستین
زین سبب از ناکسان پرهیزگاری میکنمفارسی و تاجکی گوییند و یا در دری
هرکسی منها کند من بیقراری میکنمنیست فرقی در میان لهجههایی دلنشین
من بهلطف لهجههای خویش کاری میکنمفارسی چون عروةالوثقی ابنای وطن
این حقیقت را بیان و کامگاری میکنمهمدلی از خود مگیر ای همزبان نازنین
زنده این دوران نو را همچو پاری میکنمهمزبانا، گر تو باشی همره و همکار من
دانش و اندیشه را هم پایداری میکنمدر تقابل با دسایسهای اعدای وطن
دایماً تأکید بر وجدان کاری میکنمگر من و تو ما شویم و روز آید با همی
کشور ماتمسرا را باغ باری میکنمباز هم با معجز فرهنگ انسانساز خود
کارهای جاودان و ماندگاری میکنمعظمت پارینه فرهنگ را در هر زمان
از خداوند توانا خواستاری میکنمگفت اندر جمع یاران با صراحت قادری
کز زبان پارسی خود پاسداری میکنم
سپستر زندهیاد عمران صلاحی شعری کوتاه بر همان وزن سرود، با طنز روان و دلنشین مخصوصِ خودش. خواندش لبخند بر چهرهٔ ویراستاران مینشاند و «زنده باد» بر لبشان:
«من زبان فارسی را پاسداری میکنم»
چون که دارم روز و شب ویراستاری میکنممیکنم اقدام لازم را علیه «برعلیه»
هرکجا گنجشک میبینم قناری میکنمحرفها و جملهها را میکنم زیروزبَر
با قلم آبِ روان را آبِ جاری میکنمگر «هلیکوپتر» ببینم مینویسم «چرخبال»
«پارک»ها را «بوستان»های بهاری میکنممیگذارم روی کاغذ «کَرد» را جای «نمود»
هرکجا «ماشین» بیاید من «سواری» میکنم«می» اگر چسبیده باشد، میکنم آن را جدا
«ها» اگر دیدم جدا شد، وصلهکاری میکنمگر کنم با جملهٔ ویرایشی اِبراز عشق
دلبر بیچاره را از خود فراری میکنمگر ببینم یک غلط، کوبم دودستی بر سرش
کلّهٔ الفاظ را از موی، عاری میکنمشیر را وا میکنم، در دست میگیرم شلنگ
گلشن باغ ادب را آبیاری میکنم
دستآخر رضا بابایی بهاستقبال شعر مرحوم عمران صلاحی رفته است و ادامهاش داده. شعر رضا بابایی در كتاب خود ایشان، بهتر بنویسيم چاپ سال ۱۳۹۰، چاپ شده است:
«من زبان پارسی را پاسداری میکنم»
از شراب واژه هر دم میگساری میکنممیکنم مس را طلا و سنگ را لعل عقیق
بس خر و اَستَر که چون اسبِ سواری میکنمدشمنم با هر که قانون را «پیاده میکند»
خستهام از این بلیهایی که آری میکنمدائماً این «بیتفاوت»ها عذابم میدهند
ای بسا شبها که جای «عیش» «زاری» میکنماز کجا آمد «توسط»؟ من نمیدانم، ولی
تا نریزم خون او را بیقراری میکنم«است» را تا هست، «میباشد» نباشد خوبتر
«پایمردیِ» غلط را «پایداری» میکنم«درب» را «در» میکنم، «کنکاش» را «کاوشگری»
همچنین «تحکیم» را من «استواری» میکنمبیپدرمادرتر از ابنزیاد است این «زیاد»
از چنین ننگی زبان را پاک و عاری میکنمبا که گویم من نمیخواهم تو «همیاری» کنی
بچهجان، آدم شو و بنویس «یاری میکنم»گو چنین کردم، مگو «انجام دادم» آنچنان
گر چنین گویی تو را خدمتگزاری میکنمای خدا داد مرا بستان از این «لازم به ذکر»
مُردم از بس مُرده را بیمارداری میکنمپارسی گو، گرچه تازی نیز گاهی خوشتر است
من بدین رو «تعزیت» را «سوگواری» میکنممعصیت بالاتر از «در راستا» و «ارتباط»؟
از گناهی این چنین پرهیزکاری میکنمشد زبان ویران از این «مورد»نویسان مَشنگ
در ره «مورد»زدایی جانسپاری میکنمگرچه عمران صلاحی متصل میکرد «ها»
من بهجِد خودداری از این وصلهکاری میکنمای دریغا، عصر رایانه است و فصل واژهها
وصل میجستم ولی ویراستاری میکنمیا الهی، گر ز ویرایش رها گردانیام
من تو را «تقدیر» نه، بل «حقگزاری» میکنمبعدِ عمری کار فرهنگی و ویرایش، کنون
از برای پاچهخواری، پاچهخاری میکنمدر حساب جاریام یک نقطه میبینی و بس
گرچه عمری نقطه و ویرگولگذاری میکنمزندگی مانند جمله، مرگ همچون نقطه است
دیدن این نقطه را لحظهشماری میکنم
4 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
> مگذار که آفتاب، «آفتابه» شود!
> مجتبی احمدی
•
[چند «رباعی» از یک ویراستارِ نسبتاً عاشق، که هم «زبان فارسی» را دوست میدارد و هم «تو» را.
این رباعیها پیشکش میشود به یاد و خاطرۀ زندهیاد «مجتبی عبداللهنژاد» و دغدغههای عاشقانهاش برای زبان فارسی.]
•
•
#جان_پدرت !
کم پُرغلط و دریوری حرف بزن!
با لفظِ خوشآهنگِ دَری حرف بزن!
جان پدرت، زبانِ ما «فارسی» است
با من به زبانِ مادری حرف بزن!
•
#آفتابه_سوزان !
تا کی به غلط، خوابِ تو هی «خوابه» شود؟
جورابِ تو با «هکسره»، «جورابه» شود؟
اینها به درک! ولی به خورشید قسم!
مگذار که آفتاب، «آفتابه» شود! *
•
#خواهش_میکنم
ای جان من! ای عزیز من! ننویسی…
ای لاله و یاس و نسترن! ننویسی…
با من به زبان فارسی صحبت کن!
خواهشمندم که «خواهشاً» ننویسی!
•
#پیشنهاد_بیشرمانه !
تا بیشتر از این نشوم مات، نگو!
محبوبِ عزیز! جانِ بابات نگو!
جانم! «الف» و «ت» مالِ جمعِ عربیاست
ای فارسِ من! «پیشنهادات» نگو!
•
#بسه_دیگه !
کَشتیم به گِل نشست، ننویس عزیز!
بابا کمرم شکست، ننویس عزیز!
از فرقِ میانِ «است» و «هست» آگاهی؟
هی «هست» بهجای «است» ننویس عزیز!
•
#توقع_بجا
خواهم که در آغوش کشم آن قَد را
آن ماهترین ملاحتِ ممتد را
اما قبلش توقّعِ من این است:
ننویس بهجای «است»، «میباشد» را
•
#گاهی_نگاهی
کی گفته لجوج باش و انصاف نده؟!
یا گوش به حرفِ ساده و صاف نده؟!
«گاهاً» غلط است؛ چشم واکن گاهی!
این «گافِ» قشنگ را ببین، گاف نده!
•
#افتادن
آنسان که نباید و نشاید ننویس!
ای خوب! بیا و اینقدَر بد ننویس!
از چشمِ من ایکاش نیفتی!… افتاد؟
هی جای «بیفتد»، تو «بیوفتد» ننویس!
•
#عین_اطمینان !
هرچند که داد ظاهراً دست، نبود
او بر سرِ عهدی که خودش بست، نبود
گفتم که: ببین! تو مطمئنی آیا؟
با «عین» نوشت «مطمعن» است!… نبود
•
#به_من_بگو_چرا
یکعدّه همیشه «ب» نوشتند «به» را
یکعدّه هماره «ک» نوشتند «که» را
گفتم که: چرا؟ چرا غلط؟! «ـه» پس کو؟!
دیدم که به خنده «چ» نوشتند «چه» را!
•
(* بر اشکال وزنیِ این مصراع واقفم.)
•
#چارانههای_بهناچاری
#رباعی #زبان_فارسی
#هفتهنامه_کرگدن
#مجتبی_احمدی
•
[منتشرشده در هفتهنامۀ «کرگدن»، شمارۀ نودویکم، سیام تیرماهِ نودوهفت]
زبان فارسی
ای زبان فارسی نامت بلند
در جهان همواره مانی بی گزند
ای زبان ِ شعر و عشق و آشتی
تو همیشه در جهان، گُل کاشتی
ای زبانِ مردمِ اهل خِرد
واژه هایت، معرفت می آورد…
گشته ای در اختلافات جهان
ریسمانِ وحدت ِ ایرانیان…
ای زبان دانش و فرهنگ ما
با تو زیبا در جهان آهنگ ما..
دکتر یدالله گودرزی
منظور از این مصرع چیست؟
«گر من و تو ما شویم و روز آید با همی»
ما هم نمیدانیم. شاید شیوۀ خاصی است در گویش افغانستانیِ فارسی، برای بیان معنایی معیّن.
شاید هم: اگر روزی برسد که من و تو با هم همراهی کنیم، کشوری که ماتمسرا شده است را دوباره باغ و گلستان میکنم.