خانم نصیری در مطلبی با عنوان «کفش مارکدار»، دربارۀ سفارشدهندهای گفتند که تاجری سرمایهدار بود؛ اما برای پروژۀ فرهنگی، دستش به جیبش نمیرفت:
این تجربۀ ایشان، مرا بهیاد یکی از سفارشهایم انداخت:
– سلام آقای حیدریثانی.
– سلام. سلامت باشید.
– خوبید استاد؟ چه خبر؟
– خدا را شکر. سلامتی.
– من … هستم، مدیر انتشارات … . راستش وصف شما را بسیار شنیدهایم و دورادور به شما ارادت داریم. غرض از مزاحمت، یک سفارش کار بود.
– لطف دارید. بفرمایید چطور کاری است.
– داستان است. در واقع رمان است. میخواهم صفر تا صدش را به شما بسپرم: از تایپ و ویرایش گرفته تا صفحهآرایی و طرح جلد. کار خام را تقدیم میکنم و شما هم زحمتش را بکشید و کار نهایی بدهید.
با خودم گفتم: عجب! چقدر فرهیخته! یعنی ندیده، اینقدر به من اعتماد پیدا کرده؟! پاسخ دادم:
– خب لطف کنید کار را بفرستید ببینم. نظرم را عرض خواهم کرد.
– با اجازهتان تلفنتان را میدهم به نویسنده که خودش تماس بگیرد. قیمت را هم به خودش بدهید. کار که نهایی شد، خروجیاش را بفرستید.
نویسنده تماس گرفت. نوقلم بود و آنهم اولین نوشتهاش. کاغذهای دستنویسش را آورد. وقتی کار را دیدم، فهمیدم ماجرا از چه قرار است: باید هیچچیز را به کتاب تبدیل میکردم! در واقع آن ناشر میخواست آمادهخواری کند: تمام دشواریهای تعامل با آن نونویسنده را بهدوش من بیندازد و در نهایت خودش از خروجی باکیفیت اثر، نهایت بهره را ببرد: نگاه سودجویانۀ محض! حتی به خودش زحمت نداده بود یک کلمه دربارۀ فرایند چاپ کتاب و هزینههایش به آن شخص توضیح دهد. نویسنده گمان میکرد با دویستسیصدهزار تومان میتواند یک کتاب صدصفحهای چاپ کند!
سادگی نکردم و در دام این بزرگوارِ آمادهخوار نیفتادم.
حواسم به آن نویسنده هم بود. به او دربارۀ بازار نشر و فرایند تولید کتاب و ضعفهای اثرش توضیحاتی دادم. از چاپ نوشتهاش منصرف شد و از اینکه آگاهش کرده بودم که بیحساب زیر بار هزینههای میلیونی چاپ کتاب نرود، تشکر کرد.