در همین زندگی روزمره، به کسانی برمیخوریم که طبیبی برجسته، ادیبی عالیقدر یا مهندسی نامآورند؛ اما در نگاه آنان برق آدمیت نیست. در خلق و شیوهٔ زندگی و سلوک آنان نشانهای از فرهنگ دیده نمیشود. اینان دانش را به کار میبندند با همان روحیه که نعلبند از فن نعلبندی خود استفاده میکند.
برعکس، هستند کسانی که سواد خواندن و نوشتن ندارند یا خیلی کم دارند؛ لیکن روح آنان مایهای از فرهنگ در خود نهفته؛ یعنی به حد تشخیص نیک از بد و صواب از خطا رسیده است. در وجود اینان، همان درسهای زندگی یا آموزش مکتبخانه یا نصیحت پدر تبدیل به فرهنگ شده است. در داستانها و در تاریخ به اینگونه اشخاص زیاد برمیخوریم.
کریمخان زند بیسواد بود. ستارخان و باقرخان و مشهدی باقر بقال نیز سواد نداشتند؛ اما فرهنگ در آنان بیشتر از فرهنگ در بعضی از کسان که دانشمند شناخته میشوند، رشد کرده بود.
ممکن است دانش بی کمک فرهنگ، بشر را به پیشرفتهای شگفت مادی نایل کند. ممکن است یک دانشمند بیفرهنگ نیز از جهتی سودمند واقع شود، به کشف میکربی دست یابد، یا کتابی مثلاً در زمینهٔ نجوم بنویسد. ولی سرانجام چه؟ چنین دانشی برای جامعه پیشرفت میآورد؛ اما حل مشکل نمیآورد.
خاصه امروز که اجتماع گستردهتر شده، جامعه بیشتر از پیش محتاج است که بر فرهنگ مبتنی گردد. تماس بیشتر مردم، مستلزم گذشت بیشتر است و این گذشت باید از تفاهم سرچشمه گیرد، نه الزام.
برای آنکه فرهنگ پدید آید، باید ادب همراه با آگاهی گردد و آگاهی همراه با ادب. همان گونه که دانش بدونِ ادب ممکن است حکم دزدیِ با چراغ بیابد، ادبِ بدون آگاهی نیز به حرکتی واکنشی شبیه میشود؛ مثل سگِ پاولف، مثل ادبِ پیشخدمتها که بهاقتضای شغل یا برحسب اجبار ایجاد شده و بهصورت عادتی درآمده است.
گزیدهای از: محمدعلی اسلامی ندوشن، «بافرهنگ و بیفرهنگ»، ایران را از یاد نبریم، ۱۳۷۰، تهران: یزدان، ص۶۳.
گزیننده: مریم محمودی.