ناگهان سروصدایی هولناک بیدارش کرد. سقف اتاق در بالای سرش میجنبید و شاهزاده یک لحظه چنان پنداشت که بام قصر دارد روی سرش فرومیریزد. هراسان و شتابزده چشمهایش را گشود. صدای پاهایی که بر بام قصر در حرکت بود، بهگونهای آشکارا شنیده میشد.
شاهزاده احساس خطر کرد. از خاطرش گذشت که شاید ژندهپوش گستاخ با سایر گرسنههای شهر به ویرانکردن کاروانسرای او آمدهاند. نفس در سینهاش بند آمد و ترس مرموزی در درون جانش چنگ میزد. سراسیمه برخاست و به صدایی که از پشتبام میآمد، گوش داد. صدای پای انسانها بود. پلههای مرمر هم که از ایوان کوشک به بالای بام میرفت، زیر پای آنها صدا میکرد.
شاهزاده برخاست. عصایش را با هول و شتاب به در زد و از غلام حاجب که در برابرش کرنش کرد، پرسید: «این صداها چیست؟» اما غلام ساکت ماند. صدایی نشنیده بود تا بداند شاهزاده از کدام صدا میپرسد. جرئت آن را هم نداشت تا به آنچه خواب فرمانروا را به هم زده بود، نام وهم و خیال بدهد.
شاهزاده که همچنان صدای رفتوآمدی شتابآمیز را بر روی بام میشنید، غلام حاجب را کنار زد. روی ایوان رفت، با تردید و هراس به گوشهٔ بام نگریست. سایههایی را آنجا در تاریکوروشن هوای سحرگاه بر روی بام در حال حرکت یافت. بیآنکه راهپلهها را پیش گیرد، ترسان و شتابزده، از همان جا که ایستاده بود، بانگ زد:
ـ آهای! آنجا چه خبر است؟
ـ خبر خوش، شاهزاده!
ـ پس آنجا بالای بام چه میجویید؟
ـ یک شتربچه را شاهزاده، شتربچهای را که از قطار کاروان گم شده است!
ـ دیوانهها! شتر را در بیابان هموار گم کردهاید، در شهر روی بام قصر میجویید؟
ـ راست است شاهزاده. فقط دیوانهها شتربچهای را که در بیابان گم کردهاند، روی بام خانهها طلب میکنند.
ـ آخر شماها چه کسانید؟
ـ دیوانهها، شاهزاده! اما شاهزادهٔ عزیز، آیا آن کس که بر روی تخت مرصع در تالار آینهاش آسوده میخوابد و خدا را در رؤیاهای خوش و دلنواز شاهانه میجوید، از ما عاقلترست؟
گزیدهای از: عبدالحسین زرینکوب، «هجرت»، نقش بر آب، ۱۳۷۰، تهران: معین، ص۱۱۸.
گزیننده: مریم محمودی.