virastaran.net/a/30650

ای دریغ از فاصله‌ها

نوشته‌چه

(به یاد کودکی‌هایم) به نام تک سفالگر سفالین دنیای فانی
هرزمان که قلم را در دست چرخاندم ندانستم از چه بگویم و بنویسم چون نمی‌دانم چرا، ولی بازهم سخت گرفتم. اما اکنون می‌خواهم فقط از دل بنویسم. از هرآنچه که از دل برمی‌آید،از آنچه که دلم نه بهتر آن است که بگویم ازدلمان بر می‌آید. هرآنچه که همهٔ آدم‌ها می‌پذیرندش: بی‌هیچ مقاومتی. می‌خواهم از فطرتمان از چیزهایی بگویم که نمی‌دانم چرا، ولی به فراموشی سپرده شده‌اند یا شاید هم درمیان هیاهوی کرکنندهٔ دنیا فقط صدایشان را نمی‌شنویم، اما آن‌ها هنوز هم فریاد می‌زنند به امید سربرگرداندن ما به سویشان.. . به‌راستی چرا به خود و به آن‌ها نمی‌نگریم؟ بیایید لحظه‌ای توقف کنیم. از زمان و زندگی شلوغ و پرسروصدایمان فاصله بگیریم. از هرآنچه که برایمان بسیار ارزشمند است دور شویم. چشمانمان را ببندیم و لحظه‌ای باهم بودن را تصور کنیم. بیایید دنیایی را تصور کنیم که در آن قبل از آن که به کار و تلاش بیاندیشیم به دوست‌داشتن بیاندیشیم. محترم‌شمردن را هرروز برای خودمان یادآورشویم. به یادمان باشد قبل از هرنامی که برای خودمان برگزیده‌ایم، ناممان انسان است. نامی که بسیار قابل توجه است و درپس این توجه احترام است. احترام به همه‌چیز، حتی به پریدن پرنده‌ای از لب بام، حتی به صدای غرش یک رعد، حتی به زشتی‌ها و حتی احترام به یک بدی که شاید برخاسته از یک انسان باشد، جهانی که در آن وقتی کسی برایمان از خوبی گفت در مقابلش نایستیم و نه نگوییم. جهانی که در آن زیبایی را از یکدیگر بیاموزیم. جهانی که در آن دریابیم که ریه‌های لذت پر اکسیژن مرگ است و مرگ پایان کبوتر نیست و مرگ در ذهن اقاقی جاری است و پیش از آن زندگی جاری است و ما پیش از آن باید زیبا زندگی کنیم.
و اما اکنون مدت‌هاست که از نگاشتن این دست‌نوشته می‌گذرد و من خود انسانی شده‌ام که شاید به تمامی نام واقعی خود را، جهان را دوست داشتن هرآنچه را که در این جهان حضور دارد و در آن حق زندگانی و یک‌به‌یک وظایفم را در مقابل تمامی آن‌ها… . نمی‌دانم یعنی حقیقتاً فراموش کرده‌ام؟ نمی‌دانم چه شد و چه چیزی باعث سرگرمی‌ام و سپس به فراموشی‌سپردن این مسائل شد. گنگ و مات و مبهوت مانده‌ام در مقابل این پرسش عظیم و چقدر خود را سزاوار سرزنش می‌بینم و به‌راستی چقدر خسته‌ام، چقدر از زیستن خسته‌ام چقدر دلم آرامش می‌خواهد و اینک با بغضی در گلو باید رو به جهان که زمانی با چشمانی امیدوار به من می‌نگریست بگویم که آری این منم، کسی که هرلحظه چشمانت با برقی از امید مرا نگاه و دنبال می‌کرد. مرا ببخش. من نیز همچون سیل عظیمی از دیگر انسان‌ها، پس از مدتی از تلاش دست برداشتم و از تو و انگیزهٔ نجات‌بخشیدن به تو روی برگرداندم. مرا ببخشید ای تمامی مخلوقات حاضر در جهان. آری این منم که شاید انسانیت و رنگ‌وبوی خدایی در وجودم نفس‌های آخرینش را برمی‌آورد. دلم تنگ است. دلم بسیار تنگ است. آری گویا میان ما و خواستن هزاران فرسنگ است. میان ما و زیستن هزاران فرسنگ است.

مریم سلطانی ذوقی، ۵آذر1402
mrysoltani120@gmail.com

مقالات پیشنهاد شده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد