برای دلدادگی همیشه وقت نیست.
برخلاف اعتقاد همهٔ آدمها که میگویند هروقت ماهی را از آب بگیری تازه است.
تا ابد دل جوان نیست و تا ابد در دل شوروشوق قدمزدن در تجریش و نشستن بر سر میزی در کافه را نداری.
نه اینکه نخواهی، نه!
دیگر مغزت تحمل ندارد، سلولهایت جوان نیستند و پای راه رفتن و دستی برای گرفتن دست دیگری نداری، حتی دیگر معلوم نیست زنده باشی!
جوانی بود دهه هفتادی، یکبار دل داد و دل را بردند و رفتند.
آمد ابرو را درست کند زد چشمش را هم کور کرد.
هی خواست جمعوجور کند خانهٔ دزد زده را که دزدی تازه از دیوار میپرید داخل حیاط.
یک تلویزیون ۱۴ اینچ NEC داشت که یادگار مادرش بود؛ آن را هم بردند… .
رفته بود حوزه علمیه که تحصیل کند برای خودش بشود آقای شهر و دیار. اشتباهی خانمی را دید که وجناتش چه نیکو بود.
آقای شهر و دیار حالا شده بود آوارهٔ کوچه و خیابانها.
شبگرد و دورهگرد ماه و روز و سالها.
این بار دزد، دل را نه که خانه را برد.
شبها در کوچه میخوابید… .
خواستن کسی که تو را نمیخواهد ذلت است جانِ من.
رضا مسعودی، اسفند۱۴۰۰
rezamasoudi96@gmail.com