نور عشق تابید، دنیای کودکیام روشن شد. پدرم عاشق نجاری، کتابخانهُ کوچکی برایم ساخت. مادرم عاشق مطالعه، کتابها را برایم میخرید. از اولین کتابهای کتابخانهام، ماهی سیاه کوچولو و درخت عناب خانم جان را به خاطر دارم. در پانزدهسالگی کتابخانهٔ بزرگ مادرم دنیای جدیدم شد. با نویسندگان بزرگ و شاهکارهای دنیا.
دنیای نوجوانیام رنگی بود، رنگیتر شد. خواندم وخواندم، غرق شدم، گم شدم، گریه کردم، خندیدم، عاشق شدم و زندگی کردم.
دنیای مسحورکنندهٔ داستان، درهای جدیدی به رویم گشود و من استقبال کردم. خواندن عادتم شد، پرسهزدن در دنیاهای متفاوت، روز و شبم.
در میانسالی، اما دنیایی پُرپیچوخم و شگفتی جدیدی را برایم به ارمغان آورد. دنیای نویسندگی؛ نمیدانم آیا موفق خواهم بود یا نه، ولی از تمام آن کتابها یاد گرفتم بدون تلاش و پشتکار آرزوهایمان به فنا خواهد رفت، دنیایمان تیره و تار خواهد شد. پس چه خوب و چه بد ادامه خواهم داد. یاد خواهم گرفت، شاید دنیای انسانی دیگر با دستان من رنگ شادی به خود گرفت.
الهام خلیلزادگان، مرداد۱۴۰۰
elykhalilzadegan@gmail.com