گفت: «عشق شیرین میکند اندوه را، عاشق شوید.»
من هم از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان، این در به آن در، دنبال عشق گشتم.
خسته که شدم؛ نفس نفس که میزدم؛ گفتم:
«هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچهایم!»
گذشت و گذشت.
از گشتن خسته شدم و رها کردم!
بازهم گذشت و اندر خم کوچه بودیم!
به خودم آمدم، دیدم ای بابا، عاشق شدهام که… !
چه شد؟ کِـی شد اصلاً؟
به فکر فرو رفتم.
کجا بود لحظهای که این همه دنبالش گشتم؟
فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم.
نفس نفس میزدم! یعنی دیگر اندر خم کوچه نیستیم؟
کجا بود؟ کِـی بود؟
شاید آنجایی بود که یواشکی نگاهت میکردم؛ دلم ضعف میرفت!
نه، اینجا نبود.
شاید آنجایی که گریههایت را برای دردهای زندگی دیدم!
نه، اینجا هم نبود!
فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم.
شاید آنجایی که چشمانت را دیدم!
چشمانت، چشمانت، چشمانت.
نه.
شاید وقتی گندمزارگیسوانت را دیدم!
نه.
کجا بود که خورشید توی بندبند وجودم طلوع کرد؟
فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم.
موهایم رنگ مهتاب گرفت.
فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم.
چه میگفتم؟
عشق را میگفتم یا او را؟ او را یا فکر را؟ فکر را یا کوچه را؟
کوچه را یا عطار را؟ عشق را میگفتم یا نور را؟
عشق را میگفتم؛ عشق را.
راست میگوید کیمیایی برای به یاد آوردن آن لحظه، چند عمر نیاز است!
جنسش فرق دارد.
من یک عمر بیشتر نداشتم.
ولی هفت شهر عشق را عطار گشت.
محمدرضا برزوئی، فروردین۱۴۰۰
mrmohamadrexa13@gmail.com