یکی از عادتهای اتوبوسی من کتاب خواندن در مسیر هست. هم راه رو برام کوتاه میکنه و هم از وقتم استفاده میکنم. سالها پیش همین عادت باعث شد با خانمی آشنا بشم که به این عادت من علاقمند بود، ولی میگفت چون تحصیلاتش ابتدایی و توی خوندن و نوشتن کُند هست، زیاد سمت کتاب خوندن نمیره. یادم میاد اون روزها، بارها بهش گفتم که اگر علاقه داره، درس خوندن رو ادامه بده و به یکی از دوستام که در نهضتسوادآموزی کار میکرد معرفیش کردم. چند سالی گذشت و روزی که سوار اتوبوس شدم دوباره دیدمش. هیجانزده گفت که داره از کلاس درس برمیگرده و الان دبیرستانی شده و سال دیگه دیپلمش رو میگیره. اونقدر خوشحال شدم که انگار این موفقیت رو خودم بهدست آوردم. اون روز کلی دربارۀ ادامۀ تحصیلش در دانشگاه صحبت کردیم و اینکه به چه رشتهای علاقه داره. امروز وقتی سوار اتوبوس شدم و دیدم که خانمی کنار پنجره نشسته و غرق در مطالعه هست، شناختمش و رفتم کنارش نشستم بهش گفتم خوشبهحالتون که کتاب میخونید، من که توی کتاب خوندن خیلی کُندم و خسته میشم. با خنده برگشت سمتم و خلاصه که کلی با هم گپ زدیم وقتی دربارۀ دانشگاه پرسیدم گفت: «دیپلم که گرفتم خواستم کنکور بدم که بچهها و دوروبریهام گفتن ولش کن بابا، دیگه دانشگاه بری که چی بشه؟ بیخیال؟ حوصله داری؟ و اونقدر گفتن و گفتن که منم پشیمون شدم.»
بهش گفتم بیخیال حرف بقیه، چرا کاری رو که اینقدر دوست داشتی و براش زحمت کشیدی، کنار گذاشتی. مگه نمیگفتی آرزوت بوده بری دانشگاه و… .
یاد این شعر سیلور استاین افتادم:
به «نبايد»ها گوش بده
به «مبادا»ها گوش بده
«ممكن نيست» و «ابداً»ها را گوش كن
«به هيچ وجه» و «هرگز»ها را گوش كن
ولى بعد
به من گوش بده
هر چيزى ممكن است رخ دهد
هر چيزى میتواند پيش بياد.
فاطمه کیانی، فروردین۱۴۰۰
tasnim2.kian@gmail.com
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
خیلی به اعتمادبهنفس آدما ضربه میزنه این نظرات و دخالت دیگران، ولی عجب همتی داشت این خانوم.