virastaran.net/a/27957

دردِ خودپرستی

نوشته‌چه

«شاهدی بجو تا عاشق شوی و اگر عاشق تمام نشده‌ای به این شاهد، شاهد دیگر.»

این جمله را شمس تبریزی می‌گوید. مقصودش این است که اگر معشوقی یافتی و عاشق شدی که فَبِها‌؛ اما اگر نیافتی دست‌روی‌دست نگذار و معشوقی دیگر بیاب.

ممکن است بپرسید که چه لزومی دارد آدم عاشق بشود؟ مگر چه دارد این عشق؟ غیر از این است که آدم را دلتنگ و بهانه‌گیر و مشوش می‌کند؟!

برای پاسخ به این پرسش، ابتدا باید بدانیم که اصلاً عشق یعنی چه. حافظ غزلی دارد با این مطلع:

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در دردِ خودپرستی

از این بیت می‌توان فهمید که عشق با خودپرستی میانه‌ای ندارد؛ چراکه عشق یعنی دگرخواهی، یعنی رهیدن از خودبینی و خودخواهی و خودمحوری:

هرکه را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب، کلی پاک شد

وقتی عاشق کسی می‌شویم، دیگر خودمان را محور عالم نمی‌دانیم؛ معشوق است که محور عالم است. دیگر اولویت‌ِ آدمی «من» نیست؛ «او» است.

اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟

برای همین است که عاشق هرچیز و هرکس را یادگار معشوق می‌داند:

به دریا بنگرم، دریا تو بینم

به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم

در داستانِ لیلی و مجنون آمده است که مجنون در بیابان، درحالی که سوار بر اسب می‌تازد، صیادی را می‌بیند که چند آهو را به دام انداخته است. به صیاد می‌گوید:

دام از سرِ آهوان جدا کن

این یک دو رمیده را رها کن

بی‌جان چه کنی رمیده‌ای را؟

جانی‌ست هر آفریده‌ای را

صیاد در جواب می‌گوید که اگر عیالوار و تنگ‌دست نبودم، سخنت را می‌پذیرفتم؛ اما اکنون که نیازمندم نمی‌توانم آهوها را رها کنم. اگر آن‌ها را آزاد می‌خواهی، با پرداخت مبلغی نجاتشان بده.

و مجنون تنها دارایی‌اش، یعنی اسب خود را به صیاد می‌دهد و آهوها را آزاد می‌کند؛ بی اینکه ذره‌ای برای مالِ ازدست‌رفته‌اش غصه‌ بخورد.

می‌داد ز دوستی، نه زافسوس

بر چشمِ سیاهِ آهوان بوس

کاین چشم اگر نه چشمِ یار است

زآن چشمِ سیاه یادگار است

در روزگاری که حمایت از حقوق حیوانات محلی از اعراب نداشت و شکارکردن عمل مذمومی نبود، چه چیز مجنون را تا این‌ اندازه نرم‌دل و مهربان و سخاوتمند ساخته بود؟ پاسخ روشن است: عشق.

مجنون با دیدن چشم‌ سیاه آهو‌ها به یاد چشمان معشوقش، لیلی، افتاد و همین باعث شد آهوها از دام صیاد جان به‌در ببرند.

آری؛ وجود معشوق با جان عاشق چنین می‌کند: از او انسانی خوش‌خو و مشفق و گشاده‌دست می‌سازد و او را از زشت‌خویی و ترش‌رویی و خست و خودپرستی می‌رهاند.

شاید اکنون بهتر بتوانیم دریابیم که چرا شمس تبریزی این‌ همه بر عاشق‌شدن اصرار می‌ورزید و دیگران را به عاشقی دعوت می‌کرد. به‌قول سعدی:

عشق آدمیت است، گر این ذوق در تو نیست

هم‌شرکتی به خوردن و خفتن دواب را

 

رضا صادقیان، بهمن۱۴۰۰

Rezasadeghian837@gmail.com

مقالات پیشنهاد شده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد