virastaran.net/a/27074

زن خوب، مادر خوب

نوشته‌چه

آخرین کاری که مانده بود آویزان‌کردن لباس‌های متین و خودم بود. بعد از سه روز بالاخره کار اثاث‌کشی تمام شد.

پس از هفت سال زندگی در آپارتمان کوچک‌مان، که اول ازدواج با هم خریدیم و دو خیابان با آپارتمان جدید فاصله داشت، به این‌جا نقل مکان کردیم. به‌محض دیدن عاشقش شدم. از معدود خانه‌هایی بود که تراس وسیعی رو به آشپزخانه داشت و سالن و اتاق‌خواب‌ها دل‌باز بود. محله را دوست داشتم، کوچه‌های پهن درخت‌کاری شده و خلوت، از آن محله‌هایی که‌ کسی با کسی کار ندارد.

اولین پیراهن متین را برداشتم، همراه با مرور خاطرات، در دانشگاه آشنا شده‌ بودیم. هر دو عاشق شدیم و عاشق ماندیم؛ هر دو در رشتهٔ معماری با هم درس خواندیم، مدرک گرفتیم، کار کردیم و موفق شدیم. یکی‌یکی آرزوهایمان را تحقق بخشیدیم و پیشرفت کردیم. تا جایی‌که توانستیم سهام‌دار یک شرکت معتبر معماری شویم.

اولین روز دیدار با متین را به‌خاطر آوردم، پسری تا حدی جدی و مغرور، میان‌قامت، چشم و ابرو مشکی، بقیه‌اش در خاطرم نیست. رفتم در جست‌وجوی آن‌ دو چشم سیاهش در قاب ابروانی‌ سیاه‌تر، جادوی لحظه مرا گیر انداخت. چشمان زیادی به دنبال ما بود و چشمان ما به دنبال هم.

با پایان یافتن لباس‌های متین، از وسط آن خاطرات خوش به اتاق‌خوابمان پرت شدم.

خوشبختانه اتاق جدیدمان کمد وسیعی داشت که یک طرف دیوار را پوشانده بود و از لحاظ فضا مشکلی نداشتم.

نوبت به لباس‌های خودم رسید. یکی از پیراهن‌های قدیمی‌ام نظرم را جلب کرد. یادم افتاد که این پیراهن را خیلی دوست داشتم. بعد از آویزان‌کردن چند دست لباس که همه مد روز و گران‌قیمت بود برای اولین بار متوجه شدم که هیچ‌کدام از آن‌ها طبق سلیقهٔ من نیست. بیشتر مواقع با متین خرید می‌کردم و او همیشه بهترین وسایل و لباس‌ها را برای من می‌خواست. موضوعی که من هیچ‌گاه متوجه‌اش نشده بودم یک‌دفعه پایش را بر گلویم فشار داد. پس موقع خرید این لباس‌ها من کجا بودم؟ آخرین لباسی که با اشتیاق پوشیده بودم کدام بود؟ نیافتم. چطور این‌ها را پسندیده بودم. با افکارم دست به گریبان شدم پس من کو؟ چرا هیچ نشانی از من واقعی در وسایلم یافت نمی‌‌شد؟ خودم را کِی جا گذاشته بودم نمی‌دانستم ولی تلنگر زده شد. چشم‌هایم باز شد. ذهنم آشفته شد و به دنبال خودم می‌گشتم. شاید این محیط جدید در را به روی من گشود و روزمرگی فنای خود را نشان داد.

کار کمدها به پایان رسید، به آشپزخانه رفتم و چایی برای خود ریختم و به سمت تراس روان شدم، فکر می‌کردم لوازم اتاق‌خواب را به سلیقهٔ خود بخرم یا منتظر متین بمانم. این چند شب را بر روی مبل تختخواب‌شو قدیمی‌مان خوابیده بودم و به جای پرده، ملحفه بزرگی به پنجره کشیده بودم. با همین افکار روی صندلی نشستم. اولین جایی از خانه را که مرتب کرده بودم همین‌جا بود که با درختچه‌های سر‌سبز‌ کاج و گل‌های رنگارنگ زینت داده بودم و یک دست میز و صندلی وسط باغچه زیبا گذاشته بودم که تبدیل به محیطی بانشاط و فرح‌بخش شده بود. در این مکان احساس آرامش داشتم. همهٔ گل‌ها و درخت‌ها را به انتخاب خود خریده بودم و دوستشان داشتم.

زندگی‌ام را مرور کردم به دنبال گمشده‌ام بودم. متین، هنوز عاشقش بودم. محل زندگی‌ام را هم دوست داشتم. کیفیت زندگی‌ام چه‌طور؟ شغلم، شغلی که برایش سال‌ها زحمت کشیده بودم، می‌دیدم که دیگر هیجانی در من ایجاد نمی‌کند.

احساس خستگی زیادی در خود داشتم. دو روز قبل از اثاث‌کشی متین به مأموریت کاری مهمی رفته بود و قرار شد من‌ هم به‌ او ملحق شوم. کار ساخت هتلی مجلل در یکی از شهرهای ساحلی، با اینکه برای جا‌به‌جایی از شرکت خودمان کمک گرفته بودم و وسایل را به‌طور کامل خریداری نکرده‌بودیم، ولی کارهای زیادی برای انجام‌دادن داشتیم.

همان‌ طور که چای می‌نوشیدم، احساس کردم هیچ تمایلی برای مشارکت در کار هتل را ندارم. البته چند وقتی می‌شد که علاقه‌ام را به کارمان از دست‌ داده بودم و هر بار با متین مطرح می‌کردم به شوخی برگزار می‌کرد و در آخر می‌گفت: « بعد از این‌ همه کار و تجربه الان که در جایگاه خوبی هستی حیف نیست؟ من‌که راضی نیستم.» و من هم از خواسته‌ام می‌گذشتم. به قول مادرم، متین راست می‌گفت و باید به حرف شوهرم گوش می‌دادم.

ولی آرام‌آرام خلائی درونم حس می‌شد.

و امروز این خالی‌بودن را با تمام وجودم حس کردم. گلوله‌ای سربی در گلویم جابه‌جا می‌شد. نه پایین می‌رفت و نه بالا می‌آمد. بی‌حس بر روی صندلی افتاده بودم و تقلا می‌کردم یادم بیاید از کی؟ از کجا؟ و چرا؟ متین که آدم زورگویی نبود! من کجا خودم را باخته بودم؟ آیا بازی عشق چنین است؟ هنوز عاشقش هستم ولی خودم کجا بودم؟ متین دقیقاً مرا آن‌طور که خواسته بود ساخته بود بی‌هویتی شدیدی در من شکل گرفته بود و هر ثانیه بیشتر و بیشتر ابعاد وجودی‌ام را پر می‌کرد، احساس می‌کردم درخت غریبگیِ من با خودم در مغزم جا

گرفته و سر پایین در حال رشدکردن است. شاخه‌ها از کف پاهایم بیرون می‌زد تمام وجودم را در برگرفته بود. چارهٔ رهایی از این خلأ چه بود؟ گذاشتن و رفتن یا جنگیدن و ماندن و به دست‌آوردن، نمی‌دانستم. باید فکر می‌کردم، باید چاره‌ای اندیشید لحظه لحظهٔ بیداری بود لحظهٔ روبه‌روشدن با نقاب خوشبختی دروغین، خودم را می‌خواستم.

با کشمکش‌های درونی‌‌ام سرگرم بودم که صدای زنگ دَر مرا به خود آورد.

منتظر کسی نبودم. خانواده‌ام در مسافرت به‌سر‌‌ می‌بردند و خانوادهٔ متین بدون خبر به خانهٔ‌مان نمی‌آمدند. از صفحهٔ مانیتورِ دوربین‌های راه‌پله، بیرون را نگاه کردم. دو خانم خوش‌رو و بسیار شیک رادیدم که در دستانشان گل و جعبهٔ شیرینی دیده می‌شد.

در آینه‌ای که در راهرو نصب کرده بودم خودم را نگاه کردم دستی بر موهای بلند قهوه‌ای‌ام کشیدم. قطرات اشک را که ناخودآگاه بر گونه‌هایم غلتیده بود و متوجه نشده بودم را پاک کردم. بلوز بیرون آمده از دامنم را سرجایش لغزاندم. به صورتم خیره شدم، به‌دنبال تغییرات در ظاهر، همه چیز طبیعی می‌نمود. زنی در آستانهٔ سی‌سالگی با همان ترکیب صورت دختر ۲۳سالهٔ روز عروسی، کمی پخته‌تر. مشکل از درون بود. چند لحظه‌ای طول کشید تا یادم آمد کسانی پشت در منتظرند.

با احتیاط در را باز کردم. با حالتی نسبتاً گیج که سعی می‌کردم کنترلش کنم گفتم: «سلام، بفرمایید!»

یکی از خانم‌ها که نسبت به دیگری کمی چاق‌تر بود با خنده گفت: «ما از اون همسایه‌هایی هستیم که می‌ریم خوش‌آمد‌گویی همسایهٔ جدید، من تن‌نازم‌، همسایهٔ بالا‍ سریتون.»

خانم دیگر گفت: «منم فهیمه، همسایه روبه‌روی بالاسریتون.»

و هر دو خندیدن.

من‌هم خندیدم شاید از روی تعجب و گفتم: «من شکیبا هستم، بفرمایید تو لطفاً.» و هر دو وارد شدند و جعبه شیرینی و یک دسته گل رز سفید که با گل‌های ریز عروسِ صورتی تزیین شده بود را در بغلم گذاشتن.

از راهروی نسبتاً پهن آپارتمان به سالن رسیدیم، که فضایی باز و یک‌سره داشت، دیوارهای خانه را به سبک روز از رنگ‌های روشن استفاده کرده بودیم و دیوار تلویزیون را به رنگ آبی نفتی و مبل‌ها را بر اساس ترکیب آبی نفتی و سفید و طوسی تزیین کرده بودیم، که البته بیشتر با سلیقهٔ متین هماهنگی داشت، ولی به روز و زیبا بود. وسایل دکوری را هنوز تهیه نکرده بودم، زینت بخش خانه فقط مبل و میز نهارخوری بود.

تن‌ناز و فهیمه را به سمت مبل‌ها هدایت کردم و توضیح دادم که وسایل قدیمی را نیاورده‌ایم و وسایل جدید هنوز کامل نیست و دعوت به نشستن‌شان کردم. اجازه خواستم بروم و چای بیاورم. شیرینی‌هایی که آورده بودند را در ظرف چیدم، گل‌ها را در گلدان گذاشتم و با سینی چای به سالن رفتم. چای و شیرینی را تعارف کردم و نشستم در همین حین فکر می‌کردم چه قدر خوب که متین نیست. روابط همسایگی و دوستانه را محدود می‌پسندید. به طوری که دایرهٔ دوستان ما به چند تن از دوستان متین ختم می‌شد و من تمام یارانم را از دست داده بودم. یادم آمد وقتی این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، گفت: « به‌چسب به زندگی‌‌ات، ببین شوهرت چی دوست داره، مگه عاشق متین نیستی، همین کافیه دیگه.» و من زمزمه‌کردم البته، همین کافیه.

تن‌ناز شروع به صحبت کرد. خانمی بود در محدوده سی‌وپنج سالگی. صورتی بی‌آرایش و پوششی آراسته و کمی شلوغ. از طرح پلنگی پیراهنش به سرگیجه افتادم تا این حد شلوغی برای لباس را دوست نداشتم، متین هم. متوجه شدم که مادر سه بچهٔ شیرین و شیطان‌ است، دو تا دختر و آخری پسر. گفت: «من الان خانه‌دارم، دیگه اگه بخوام هم نمی‌تونم برم سر کار، مربی ورزش بودم، نبین الان تپلی شدم، دیگه وقت ورزش کردن هم ندارم.»

گفتم: «خوب کمک بگیر از خانواده‌ات، مادرت یا مادرشوهرت، بالاخره‌ تو هم باید به کارهای شخصی‌‌ات برسی.» تلنگر دوباره زده شد، زیرا خودم نیز به یاد نداشتم کارهای شخصی مورد علاقه‌ام چه بوده. از همه آن‌ها‌ فقط عشق به گیاهان با من مانده بود شاید آن‌هم‌ به این دلیل که متین نیز گیاهان را دوست می‌داشت، اما نگهداری از آن‌ها‌به عهدهٔ من بود.

گفت: «شکیبا جان شرایط نمی‌ذاره، وقتی بچهٔ اولم دنیا اومد با این‌‌که همسرم مخالفتی با کارکردنم نداشت، مادر شوهرم مدام می‌گفت مثلِ یه مادر خوب بشین خونه بچه‌داری تو بکن، این‌قدر گفت که همسرم به کار کردنم حساس شد، الان هر کاری بخوام بکنم، می‌ترسم متهم بشم به مادر بدی بودن.»

و پرسید: «تو بچه نداری؟»

گفتم: «هنوز نه، هفت ساله ازدواج کردیم، من بچه دوست دارم ولی همسرم مخالفه، می‌گه مانع پیشرفتت می‌شه.»

و پرسیدم: «نمی‌شه هم مادر خوب و خوش‌حالی بود و هم کار کرد؟»

جوابی از هیچ‌‌کدام نگرفتم.

فهیمه شروع به معرفی خودش کرد. خانمی بود در آستانه چهل‌سالگی. بسیار ساده پوش و در عین حال مرتب، با غمی نهان در چشمان شهلایش، که با خنده‌ نیز این غم کم‌رنگ نمی‌شد‌. آری درست است که حرف‌های نگفته و سربه‌مُهر را می‌شود در چشم‌ها خواند.

گفت: «من دو‌ساله از شوهرم جدا شدم. تنها زندگی می‌کنم. استاد دانشگاهم، رشتهٔ مترجمی زبان. بچه می‌خواستیم و نمی‌شد. با آزمایش فهمیدیم مشکل از منه و قرار شد مداوا رو شروع کنیم که به ماه نرسیده‌ خواهر‌ شوهرم یکی از دخترای فامیلشون‌ رو برای شوهرم در نظر گرفت و عقد کردن. شوکه شدم، من و همسرم عاشق هم بودیم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به این کار راضی بشه. آخرش با هزار مکافات طلاق گرفتم. اون همیشه مدافع حقوق زنان بود، ولی موقع طلاق از عدم حمایت قانون، استفاده کرد و هر طور که تونست اذیت کرد، الانم که تنهام.»

تن‌ناز خواست تا از خودم بیشتر بگویم، در همان‌موقع تلفن همراهش زنگ خورد و دختر بزرگ‌ترش از او خواست که به خانه برود. تن‌ناز معذرت‌خواهی کرد و بلند شد. فهیمه هم همین‌طور و خداحافظی کردند و قرارشد بیشتر با هم آشنا شویم. بدرقه‌شان کردم و با ذهن مغشوش به اتاق کار رفتم. خانه سه خواب داشت که اتاق اصلی، اتاق‌خواب خودمان بود. اتاق دوم را در ذهنم برای بچه‌ایی که هنوز نیامده بود طراحی می‌کردم و دیگری را به اتاق کار تبدیل کرده‌ بودم. کتابخانه با انبوهی از کتاب، میز کار و دو مبل راحتی چرمی بزرگ به رنگ سبز یشمی زینت‌بخش اتاق بود همراه با چراغ مطالعهٔ بزرگ و پر نور فلزی کنار میز. لپ‌تاپ و پرینتر را وصل کردم. در این تنهایی بارها اندیشیده بودم که چه می‌خواهم و چه نمی‌خواهم، دریافتم پایان خیال‌ها، امیدها و آرزوهایم در دستان خودم قراردارد پس باید کاری کرد.

پشت میز نشستم. چند سالی می‌شد رویایی نویسندگی را در سر پرورانده بودنم و گاهی کلاس‌هایی هم رفته بودم که با تمسخر متین روبه‌رو شده بود. او نمی‌دانست چگونه کلماتی که در مغزم رژه می‌رفتند را خاموش می‌کردم.

لپ‌تاپ را روشن کردم صفحهٔ ورد را باز کردم و گذاشتم کلمات جاری شود. در آخر با کمال تعجب دیدم که استعفایم را نوشته‌ام. گیج شده بودم. اختیارم را به دست ناخودآگاهم داده بودم، لایهٔ پنهان وجودم انگار دیگر طاقت نداشت. نگاهی به نوشته‌ها انداختم جاهایی را اصلاح کردم و پرینت گرفتم. برگه در دستانم جنگی درونی آغاز شده بود با تمام وجود می‌دانستم که دیگر معماری را نمی‌خواهم دنیای جدیدی را می‌خواستم تجربه کنم.

تصمیمم را گرفتم. می‌دانستم که چه می‌خواهم، برای خواسته‌ها و عشقم می‌جنگیدم رفتنی در کار نبود.

گوشی‌ را برداشتم با متین تماس بگیرم. عکسش روی صفحهٔ گوشی خودنمایی می‌کرد. هنوز هم عاشقش بودم، هنوز هم فکرش قلبم را به تپش وا می‌داشت، اما دیگر عروسک خیمه‌شب‌بازی این دنیای کوتاه‌ نبودم.

مگر مویی که سفید شد دوباره سیاه می‌شود؟

با اولین زنگ، جواب داد: «سلام خوبی، منتظر زنگت بودم.»

گفتم: «سلام، خوبم کارات در چه حاله.»

گفت: «خوبه، پیش‌می‌ره، خونه چی‌شد؟»

گفتم: «همه رو چیدم، فقط باید یک‌سری وسیله بخریم.»

گفت: «عزیزم من که گفتم خودتو خسته نکن می‌آم با هم انجام می‌دیم، حالا که تموم شد! کی‌ میایی؟»

گفتم: «می‌آم، فقط یک‌سری کار دارم.»

از آن‌چه که می‌خواستم بگویم قلبم به تپش افتاده بود، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: «راستش متین من استعفامو نوشتم، قبلاً هم بهت گفته بودم که می‌خوام نویسندگی رو دنبال کنم. چه موفق بشم یا نه، این کاریه که می‌خوام انجام بدم» احساس راحت‌تری پیدا کرده بودم هیچ‌وقت این‌قدر واضح و روشن در رابطه با خواسته‌هایم صحبت نکرده بودم. دوباره نفسی تازه کردم و گفتم:« در ضمن همسایه‌های خوبی داریم باهاشون آشنا شدم و قرار شده فردا دوباره دور هم جمع بشیم. من خوشم اومده ازشون،

الو متین پشت خطی، چرا چیزی نمی‌گی.» می‌دانستم کلنجاری را با خود شروع کرده، هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد احساساتش بر او غلبه کند، کار ناشایست یا حرفی خلاف ادب بر زبان براند، می‌دانستم و نگران حالش بودم.

با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت: «چه تصمیمات جدید و جدی رو تنهایی گرفتی، الان می‌خوای من چکار کنم.»

گفتم: «می‌دونی که به‌عنوان همسرم عاشقتم و بهت احترام می‌ذارم، ولی بخشی از این زندگی، زندگی شخصی‌منه، و امیدوارم بتونی به‌خواسته‌ام احترام بذاری، متین وقتی سیراب باشی سبز می‌شی، درکم کن.»

گفت: «عشق من برای سبز شدنت کافی نبود؟»

گفتم: «چرا اگر پَروبالم رو نمی‌بستی، آسمون پروازم، آسمون تو بود، من آسمون خودمو می‌خوام.»

با خستگی و دل‌زدگی گفت فردا تماس می‌گیرد و خداحافظی کرد. می‌دانستم در شرایطی سخت قرارش دادم ولی حاضر بودم هم برای عشقم و هم برای علایقم بجنگم. استعفایم را امضا کردم در پاکت گذاشتم تا فردا تحویل شرکت دهم.

کاغذی از کشوی میز برداشتم انگار به طور ناخودآگاه به این موضوع فکر کرده بودم که چه می‌خواهم بنویسم، صحبت با تن‌ناز و فهیمه و شنیدن مشکلات آن‌ دو که تکهٔ کوچکی از همه مشکلات بود من را بیشتر تشویق کرد.

کلمات بسیار روان جاری شد و نوشتم:

کلیشهٔ زن‌خوب، مادرخوب

زنان علیه زنان… .

 

الهام خلیل‌زادگان، تیر۱۴۰۰

elykhalilzadegan@gmail.com

مقالات پیشنهاد شده

1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد