در محاصرۀ کوههای سربهفلک کشیده نشستهایم تا استراحتی داشته باشیم و لقمهایی به دهان ببریم، ناخودآگاه کشیده میشوم به خاطرات گذشته. روزهایی که هرچند سخت بود، ولی امید داشتیم. مداد و کاغذم را از زیر کمر سفت شده شلوار بر تنم بیرون میآورم میخواهم بنویسم، این تنها کاریست که مرا به گذشته پیوند میدهد، چشمهایم را میبندم تا واضحتر بهیاد بیاورم.
هوا همچنان تاریک است. مادر را میبینم که در گوشهای از اتاق لباسهای زنانهاش را زیر شلوار گشاد مردانۀ پدرم مخفی میکند.
یادم میآید که چطور با پدری که دیگر در کنارم نبود درددل میکردم.
پدر عزیزم دو سال از فراغت میگذرد. مادرم در این دو سال بهقدر ده سال پیر و شکسته شده، کمرش صاف نمیشود. پاهایش از زانو انحنا پیدا کرده. از فردای روزی که جسد له شدهات را برایمان آوردند، مادر هفتهای سه روز لباسهای تو را میپوشد، در سرمای طاقتفرسا که استخوان را سیاه میکند، در چله تموز که پوست را میسوزاند، پابهپای مردان از کوههای در هم تنیده، با هزار جانکندن میگذرد. بارش را زمین میگذارد. بار جدید بر شانههای نحیفش میبندد و راه رفته را بازمیگردد. با مزدی که دریافت میکند برای دو روزمان میتواند غذا تهیه کند. به خانه برمیگردد و تا روزی دوباره که برود کمر و دست و پاهایش از درد امانش را میبرد.
مادرم به آهستگی و پاورچین، که ما را بیدار نکند از در خانه بیرون میرود. قبل از بیرون رفتنش بر میگردد و با نگاهش از ما خداحافظی میکند، از من و برادرم. من خودم را به خواب میزنم تا مجبور به توضیح نباشد.
هفتۀ پیشاز این روز سیاه، شانزدهساله شدم. برادرم ماه بعدش دوازدهساله میشد. به رسم ایلمان خواستگار زیاد داشتم ولی مادرم میگفت: «روناک باید درسش رو بخونه، برای شوهر کردن دیر نمیشه.»
در رختخوابم غلت میزنم تا هوا روشن شود، رختخوابم را جمع میکنم، گوشۀ تنها اتاقمان میگذارم. به خانه نظری میاندازم. زیراندازی رنگورورفته، یک پنجرۀ کوچک با پردهای به رنگ نارنجی، کمدی قدیمی و پوسته پوسته شده در گوشۀ اتاق که چند دست لباسمان را در آن گذاشتیم.
چه اندازه خوشبخت بودیم با پدرمان در این خانۀ محقر. چه زود گذشت این دو سال و مادرم که سعی میکرد جای خالی پدر، کمتر اذیتمان کند.
به پستوی کنار اتاقمان که اسم آشپزخانه را روی آن گذاشتهایم میروم تا صبحانهای هر چند در حد چند لقمه کوچک برای برادرم آماده کنم و او را راهی مدرسه کنم. از خانه ما تا مدرسه کیلومترها فاصله است. من و برادرم هر صبح بعد از پیادهروی طولانی در جادۀ جنگلی که اگر حال خوشی داشته باشی طبیعت بینظیری را میهمان چشمهایتان میکند. همراه با درختان افرا و گلابی وحشی و ارغوان و رودخانهای پر آب که پلی معلق دو سر مسیر را به هم وصل کرده، به مدرسه میرسیم.
پدر جان شاید خودت همۀ اینها را میدانی؛ زیرا احساس میکنم ما را تنها نگذاشتهای و حواست به ما و مادرمان هست. ولی باز برایت میگویم، درسهایم خیلی خوب است. دوست دارم وکیل شوم. شاید بتوانم از حق تو و مادرم و همۀ کسانی که با سختی لقمه نانی به دست میآورند دفاع کنم.
هر روزی که مادر از خانه بیرون میرود، تا برگردد هزار جور فکروخیال را از سر میگذرانم. سردش نشود، گرمش نشود، از کوه سقوط نکند، گیر مأموران نیفتد. آیا گرسنهاست؟کمرش درد میکند؟ پاهایش توان بالا رفتن از کوه را دارد؟
روزگار سختی است پدر جان ولی میجنگم. برادرم را هم پشتوپناه خواهم بود تا بتواند زندگی متفاوت برای خود بسازد، خیالت راحت باشد.
چه رویاهای زیبایی در سر میپروراندم تا آن روز شوم که همۀ آیندهام را زیرورو کرد.
چند تن از همراهانی که با مادرم به دل کوه میزدند به خانهمان آمدند. پریشان و گریان، هراسان و شرمگین.
خبر آوردند، مادرمان در بیمارستان است. به هنگام عبور از مسیر سنگلاخی پایش پیچ میخورَد و آن بار سنگینتر از جسمش، تعادلش را بر هم میزند، سقوط میکند و مهرههای کمرش میشکند.
چه سخت بود شنیدن این خبر و چه عذابآورتر بود مادر را در آن حال و روز دیدن. بییاری، بیسرپرستی، من ماندم و برادرم و مادری زمینگیر.
آرزوهایم همراه با سلامتی مادرم دود شد و به هوا رفت. با هر مکافاتی بود برادرم را پیش خانوادۀ عمویم فرستادم تا درسش را بخواند. زیر بار نمیرفت. میخواست کار کند تا کمکی باشد. پافشاری کردم و قانعش کردم با درس خواندن بیشتر به ما کمک میکند.
خیالم که از همخونم راحت شد، به فکر کار افتادم. لباسهای پدرم را پوشیدم. دامن بلند و گلدارم را زیر آن شلوار پنهان کردم. روبندم را محکم کردم و به دنبال چندین زن دیگر به راه افتادم. هفتهای یک بار نیازمان را رفع نمیکرد. باید میتوانستم از مادرم، از عزیزترینم نگهداری کنم. هفتهای چهار روز، بار میبستم، میرفتم و میآمدم.
از خیال بیرون آمدم. سرمای سوزان انگشتانم را کرخت کرده بود و بهسختی تکان میخوردند. وقت برخاستن بود. لقمهای در دهان گذاشته بودیم. باید راه میافتادیم صاحب بار چشم به راه بود.
فردای آن روز یکی از همراهان برگههای نوشته شدهای را به مادر روناک داد و تعریف کرد: «بعد از ناهار بلند شدیم که راه بیفتیم. صدای شلیک گلوله در گوشمان پیچید، میان کوهها انعکاس وهمناکی داشت. ترسیده بودیم و نمیدونستیم صدا از کدام طرفه، برگشتم به پشت سر، همقطارانم را در کنارم ندیدم، روی زمین آبشاری از خون. روناک رو دیدم هنوز نفس میکشه بالای سرش رفتم. آخرین کلمهای که گفت، مادر بود.»
الهام خلیلزادگان، اسفند1399
elykhalilzadegan@gmail.com