عمر دگر بباید، بعد از فراق، ما را
کهاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
سعدی
سراغ همراهان کارگاههای «نگارش و زیبانویسی» رفتیم. در گروه تلگرامیشان عکسی نهادیم و دعوتشان کردیم به نوشتن دربارهاش: «بچهها، این عکس را بنویسید!» عزیزانی انگشت رنجاندند و واژه به میان ریختند و جمله برساختند. نتیجهاش شد این متنهایی که اینجا در چشمرس اهالی «ویراستاران» مینهیم. راه باز است برای درج متنهای ازدلبرآمدهٔ شما، در پای همین صفحه، در یادداشتها. سبکِ نوشته آزاد است: دلنوشته، طنز، تحلیل، نقد، خاطره یا هرچه. حجمِ نوشته هم باز است: یک واژه، یک جمله، یک پاراگراف، یک صفحه، یک مقاله، یک کتاب!
عکس این بود:
امید
اثر بهرام غروی
زینب حیدریفرد @HeidarifardZ
سلام امیدم.
هنوز مرا در یاد داری؟
منم! اتاقی نمور و پر از خس و خاشاک. همانم که دیگر سال تا سال صدای خنده نمیشنود.
تو مرا صاف و صیقلی بخاطر داری. با قابهایی از تصاویر خندان. با سایه کتابخانه و کتابهایش بر دیوارهایم.
سالهایی که به من تکیه میکردی را خاطرت هست؟
بگذریم، مجال نیست سفره دل باز کنم. قلبم چاکچاک است، نمیدانم تا به کی زنده خواهم ماند.
اما میدانم سالهاست موجی شدهام. از بس تیر به هوایم انداختند. پاهای به زمین زنجیر شدهام سست و لرزان شدهاند. اگر بدانی چندبار فشنگها و خمپارهها گوشت تنم را آب کردهاند! حسرت یک جاخالی دادن را هم بر دلم گذاشتند. مجبور بودم هر چه به سویم پرتاب میشود در آغوش بگیرم. آنقدر زخم روی زخمم گذاشتند که دیگر چهره شادابم را بخاطر نمیآورم. گاهوبیگاه درمانگرانی سراغم میآمدند اما همهشان را یکی پس از دیگری فراری دادند.
و میدانم دلم برای گچ و رنگِ نو، لَهلَه میزند. برای آغوش کاردکی که نوازشم کند دلتنگم. بوی رنگ و تینر را فراموش کردهام.
مدتها است غم روی غم گذاشتم و دم برنیاورم. غصه خوردم که دیگر هرگز امیدم را نخواهم دید.
تا اینکه خودم را در لنز عکاسی دیدم. در قاب او نامت را دیدم، امید!
چشمانم با دیدن نامت برق زد. جان تازهای گرفتم. آخر حفرههای روی دیوارم با نام تو منقش شده بود. لبخند بر لبم نشست از یادآوری همهٔ خاطرات خوب با تو بودن. شاید تا روزی که زنده و سرپایم بتوانم باز هم کنارت بخندم و تکیهگاهت باشم. این شد که خواستم بگویم:
امیدم امیدوارم…
نگار نادوَر @Negar609
معانی مبهم و تو در توی این اثر، ذهنم را سرگردان میکند.
نمیدانم باید از ویرانیها امید ساخت یا امید را با شلیکی، ویران ساخت!
الهام خلیلزاده @Elykh
چه خوش گفت شیخ اجل: «امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟»
مرگ انسانیت را دیدم؛ در حفرهٔ دیوار خانهٔ امید، در شهری متروک، که طفلی اسباببازی بهدست زیر آوارهایش خفته بود.
پریوش سارانی @Blueberry6
چاله چولههای زندگیمان زیاد است اما سوراخ سمبههای آن هم کم نیست، اصلا اینها مکمل یکدیگرند. در چاله چولهها پایمان گیر میکند و کله پا میشویم، در همان حال که به زمین و زمان بد و بیراه میگوییم چشممان به سوراخ سمبههای زندگیمان میافتد. همان سوراخ سمبههایی که شاید کوچک و بزرگشان فرقی به حالمان نداشته باشد، اما کور سوی امیدی است که برق شادی را به چشمانمان بر میگرداند و نور امیدواری را بر زندگی پر دستاندازمان میتاباند. البته باید خاطر نشان کرد سوراخ سمبههای بزرگتر همانند راه فراری است که نباید از آن غافل شد و باید به سرعت نور از آن بیرون جست.
یاسمن علاقهبند
امید یک دیوار سوراخ است. لطفا امیدش را مشدّد بخوانید که لااقل دلم خوش شود جملهام موزون است. اصلا همین که تشدید نگذاشتهام خودش یعنی امید. یعنی چشمانم به دهان شماست که لبهایتان ثانیهای، صدمثانیهای بیشتر روی هم بمانند. خلاصه که نوشتن جملات موزون خیلی حال میدهد؛ اینقدر بخیل نباشید!
داشتم میگفتم… امید یک دیوار سوراخ است. تا اینجا را متوجه شدید؟ ادامه بدهم؟
شاید فکر کنید که چون چیزی ندارم بگویم، دارم این جملات را به هم میبافم. باید بگویم حق با شماست. اصلا شما خوبید. تهدیگ غذا هم مال خودتان.
حالا به جای اینکه مچ مرا بگیرید، به این دیوار سوراخسوراخ نگاه کنید. به این فکر کنید که آن بیچارهای که این همه کلنگ به دیوار زده یا با تفنگ یا هر ماسماسکی دیوار را ترکانده چه پشتکاری در امر تخریب داشته. اصلا امید یعنی همین دیگر. اگر قرار بود طرف با همان ضربهٔ اول خسته شود که این عکس گرفته نمیشد.
تازه حتی اگر ساختگی هم بود، چیزی از ارزشهای آن کم نمیشد. میدانید هر سوراخ دیوار چند کلیک برده است؟!
حالا بیایید فرض را بگذاریم بر اینکه این دیوار واقعی است و آقای غروی خودش شخصاً با کلنگ و اسپری این اثر را خلق کرده:
به این فکر کنید که بینوایی درآفتابمانده، دنبال سایهبانی برای استراحت میگشته و چشمش به این دیوار افتاده؛ اما همین که آمده شادیِ بعد از سایهیابیاش را انجام دهد، میبیند گردوخاک است که به هوا بلند میشود.
یا خانوادهای را تصور کنید که خیر سرشان برای تفریح از خانه بیرون زدهاند و دنبال جایی میگردند که بساط ناهارشان را پهن کنند. اتاقکی میبینند و خوشحال و خندان به طرفش میروند اما با دیواری سوراخ مواجه میشوند و مردی کلنگ یا تفنک به دست بهشان لبخند میزند. شما باشید اشتها برایتان میمانَد؟!
اصلا تصور کنید بچههای محلههای اطراف در این محوطه گلکوچیک بازی میکردهاند. این دیوار دربوداغان دیگر برایشان دروازه میشود؟
قیافهٔ شاگرد بنا و نقاشی را تصور کنید وقتی که میخواهند با هزار ذوق و شوق نتیجهٔ کارشان را به اوستایشان نشان دهد و با چنین صحنهای روبهرو میشود…
اصلا شاید این اتاقک، مخفیگاه بیچارههایی بوده که حالا باید دربهدر دنبال جای دیگری بگردند.
از همهٔ اینها که بگذریم، امید چیز قشنکی است. عکاس به امیدی این عکس را گرفته که پُست شود، شِیر شود، بلکه پسندیده شود. من به امیدی این همه نوشتهام. هر کس به امیدی کاری میکند.
اما خودمانیم، آقای غروی فقط امید شما امید بود؟ امیدهای بقیه… ؟ این چه کاری بود که با این دیوار بدبخت کردی؟!
اکرم یحیی
دست میسایم، به این تیرهدیوارِ سرد. چه دستهایی پیش از این آن را لمس کردهاند؟ میمانم!
چه چشمهایی به آن دوخته ماندهاند؟ چه پاهایی بر آن کوبیدهاند؟ میاندیشم. انگشتانم روی پستیبلندیهای دیوار میلغزد. جای ضربههایی که پیش از این بر دیوار فرود آمده زیر دستم فرو میرود و برمیآید. جایجای آن ترک خورده و نخورده. از جرز دیوار پرتوی تابیده و نتابیده.
ضربهای میزنم. چشم چشم را نمیبیند، ولی نگاهها را حس میکنم. برخی خیره به دیوارْ یخ زده، برخی رو به سویی دیگر. اینان نمیخواهند دیوار را ببینند؛ به ناامیدی خو کردهاند.
میکوبم. میکوبم. میکوبم. صدایی میگوید که «یافت مینشود…» خیره میکوبم. دیگری میگوید: «تلاش مذبوحانه»! با امیدی بس مبتذل میکوبم. آه میکشند. آه میکشم. ناامیدانه میکوبم. ناگزیرم. باید کوبید. کسی باید بکوبد. برای رهایی، برای نور.
شکوفه علایی @shokoufe_alaei
به قول مولوی عزیز«نور از جایی وارد میشود که زخمی ایجاد شده است» و امید از جایی سر برمی تاباند که ویرانه ای بیش به نظر نمیرسد. نرم نرمک همچون چشمه ای جوشان مسیرش را باز میکند و روان میگردد. امید را زندگی کن حتی در تاریک ترین تیرگی ها. جایی که امید هست، ایمان هم هست و جایی که ایمان باشد معجزه ها رخ میدهند.
شکوفه علایی @shokoufe_alaei
Hole و Hope
تفاوت تنها در یک حرف، یکی به معنی روزنه و حفره و دیگری به معنی امید و زندگی. این امید است که از درون روزنه راه خودش را پیدا میکند و تنها با جابجا کردن یک حرف زندگی جدیدی شروع به آغاز میکند.
محمد کرمینژاد @mkn420
چه امیدهایی که گلولهباران نشد و چه آوارهایی که بر سر آن فرود نیامد! چه انسانهایی که با هزاران امید و آرزو پا به عرصه گیتی گذاشتند و خود را در راه آمال و آرزوهایشان فنا کردند.
امید را همیشه با آرزو عجین میکنند چون با حضور آرزوهایمان امید به زندگی، امید به عشق و امید به بالندگی برایمان معنا پیدا میکند. ویژگی امید آمیختگی با ارزو است.
امید را همانند مسیری پر فراز و نشیب میبینم که روزی در بالاترین نقطه اوج خود ایستاده و روزی فانوس به دست برای پیدا کردنش، در تکاپو هستیم. 《گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!》.
شاید امیدهایمان آوار شوند، اما من ترجیح میدهم از آوارها سرپناهی برای آرزوهایم بسازم. همان امیدی که قرینِ آرزوهاست.
هایده زرآبادی @HaZarapor
برگهایش، همه ریخت. فقط یک ساقهٔ بلند قهوهای ازش باقی بود. شده بود مثل تیرک عمودی دروازه. گلدانش را لازم نداشتم. گذاشتم بماند. حتی دیگر به آن آب هم نمیدادم؛ ولی چون کنار گلدانهای دیگر بود از پاشیدن آبِ آبیاری آنها، آبکی هم به این چوب خشک میرسید. شاید باور نکنی ولی جوانه زد! سبز شد! باور میکنی؟
بله. البته
کاری که نه زو امید داری باشد سبب امیدورای
هایده زرآبادی @HaZarapor
دیگر خسته شده بودم. هرکاری میکردم فقط سرمایهام آب میشد. اینقدر کار بیجیرهمواجب کرده بودم برای اثبات خودم به دیگران که عمرم به پایان رسیده بود و هنوز آماتور بودم و کسی رغبت نمیکرد دستمزد بدهد. تا اینکه روزی کسی که برایش کار کرده بودم زنگ زد و گفت دستمزدت میشود این. و این آنقدر بود که تمام خستگیهایم در رفت. باور میکنی؟
بله. البته
در نومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است
هایده زرآبادی @HaZarapor
دیگر روی عذرخواهی نداشتم. این دقیقاً بیستمین باری بود که باری که درِ منزل مشتری برده بودم کسری داشت و مشتری شکایتم را پیش اوستا کرده بود.
با سرِ افکنده رفتم در مغازهٔ بغلی که با اوستام دوست بود، گفتم: «دیگه رو ندارم برم پیش اوستام. لطفاً وساطت منو پیش اوستام بکنید.» با هم رفتیم در مغازه. اوستا تا من را دید گفت:
این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی بازآ
باور میکنی؟!
مریم پورثانی @Poorsani
امروز هشتم ژانویه است. بعد از پنج سال دوری از خانه و شهرم برگشتهام. خانهای که صدای خندهٔ ما و گرمی حضور پدر و عطر دستپخت مادر در آن میپیچید اکنون به تلی از خاک تبدیل شده است. از آن خانهٔ باصفا فقط دیواری زخمی بر جای مانده است. اما من آمدهام که خانهام را بسازم. ریشههای من در اعماق این خاک هنوز نفس میکشد. مصمم، باانگیزه و پرانرژی هستم. با رنگ سفید، که برای همهٔ مردم جهان نشانهٔ صلح و آرامش است، روی همین دیوار زخمی مینویسم HOPE. کلمهای که به آن باور دارم و مرا در تمام این روزهای سخت جنگ زنده نگه داشته است. امروز با خود عهد میبندم با تمام وجود تلاش کنم و خانهام، شهرم و وطنم را دوباره بسازم.
#روزنگاری_سربازی_که_بعد_از_جنگ_برگشته_است.
مریم پورثانی @Poorsani
من با دیدن این سوراخ که جای حرف O در کلمهٔ HOPE نشسته یاد اصل معروفِ «کمکوشی» افتادم!
از پرویز شاپور، کاریکلماتورنویس و کاریکاتوریست مشهور، پرسیدند «چرا طرحهایت اینقدر خلوت است؟» با زبلی مخصوص آدمهای طناز جواب داد: «خب، با چند خط یک کاریکاتور دیگر میکشم!»
حرف O را برای دیوار دیگری کنار بگذاریم که سوراخ ندارد.
بعدالتحریر: از زبان طنزنویسی که سعی میکند در این روزهای سخت هم به هر بهانه طنز بنویسد!
سمیه نصیری @Somayye_Nasiri
این
دیوارِ خانهٔ دل من است.
همان دلی که جراحتها برداشته:
سطحی، عمیق، و حالا زخمی کاری.
هر بار با هر آسیبی به دیوار،
چشمانم سیاهی میرفت و دنیایم تیره میشد و تار.
آه از این زخمها بر دیوار نازک دلی چنین حساس.
فکر میکردم هر آن
این خانه ویرانه خواهد شد و
بود من نابود…
ولی نشد!
تا اینکه… تـو رفتی.
زخم چنان کشنده بود و ضربه آنچنان مهلک، که گفتم کار تمام است و بیشک اینبار خانه بر سر هستیام میشود آوار.
اما... باز هم نشد! عجب از آدمی…
میدانی دقیقاً چه شد بابا؟
گویا چشم دلم گشوده شد؛ دیدم بالاتر از این سیاهی که دیگر رنگی نیست. هست؟!
اینک با چنین دردی که درمانش نیست،
گویی قویتر شدهام! مضحک نیست؟
دیگر مرا چه گریز از گزند روزگار بابا؟
مگر ویرانی و نابودی بالاتر از این هم هست؟
خانه بی نفسهای تو؛
این در و دیوارها خالی از نگاه مهربان تو؛
و ما بیقرار «تـو» که ستون خانه و بنیاد بنای بودنمان بودی…
دیگر چه باک از بیرحمی زمانه؟
ضربهٔ نهایی دست نامهربان تقدیر
چنان خسران سهمگینی بهبار آورد که دیگر اینسو و آنسوی دیوار یکی شده است!
روزنهای باز شده به وسعت آسمان و نوری میتابد از جایگاه آسمانی تو که دیگر تاریکی این زخمها و تیرگی گزندهای بیشمار، نزد تمام سیاهیهای عالم، رنگ باختهاند.
مضحک است!
حس میکنم دیگر هیچ نیرویی قادر نخواهد بود این دل شرحهشرحه را از هم بگسلد و این دیوار هرگز فرو نخواهد ریخت؛ چون با پرواز تـو روزنی بهسمت آسمان در آن گشوده شده، روزنی نورانی به سرای این دل و جان، به وسعت آسمان.
چه دشوار است شرح قصهٔ نبودنت بابا… توصیف این که چگونه با رفتنت هم غوغا بهپا کردهای و دلی که داشت خرابه میشد، باز جان گرفته است، برای دوستداشتنت تا آخر دنیا و شاید به امید وصالت در دنیایی دیگر که میگویند خانههایش از جنس نور است و بینیازند از روزن بر دیوار.
بعد از تـو
«به امید زندهام» بابا.
همانی که تو معلمش بودی.
امضا: سمیه نصیری ِقریب یک ماه پدر ازدستداده
زهرا حسنآبادی
امید، در پوستر بهرام غروی، دو حس میآفریند. حس اول همان حس امید است که تو را به بیرونِ حفرهی پنجرهای در دیوار دعوت میکند. دعوت به آسمان، نور، طبیعت، و دعوت به زندگی، به دوباره زیستن و دوباره آغازیدن. اما نور امید از بیرون به درون نیز میتابد. تابشش جراحتهای درون دیوار را عمیقتر و واضحتر به تو نشان میدهد. حس دوم، حس درد است: دردی جانکاه از جنس “از ماست که برماست”. زشتی جنگ در سایهی نور امید چون فیلم صامت چندبعدی خود را به نمایش میگذارد، برایت از گلولههای آهنین مرگساز، از بمبهای مخرب سقف فروریز میگوید. از چهره دیگرمان میگوید که راحت خود دیگری را میکشیم و مرگ میآفرینیم.
امید هست، درد هم هست. آری، امیدت همچون رنگ نوشته Hope گریان است.
پگاه شعبانی @Pegahshabani
اولی رو که شنیدم دلم ریخت. قبل از اینکه بتونم چیزی بگم یا حتی تکون بخورم صدای دومی اومد. بیاختیار تو دلم گفتم دو، بعد تَق بعدی که سه بود و تَق بعدی که چهار و این بار تَتَق که تندی گفتم پنج و شش. زیر دیوار مچاله شده بودم و منتظر هفت بودم.
طول کشید. یه کم بیشتر، باز هم بیشتر…
سکوتی که شده بود کمک میکرد صدای تیکتیک قلبم که حالا داشت آرومتر میشد رو بشنوم. تکونی خوردم و سرم رو کمی بالا آوردم. انگار تَق دیگهای در کار نبود. انرژیم رو جمع کردم و این بار دیگه تو دلم نه، جوری که حتی اونور دیوار هم بشنون، گفتم: «هُپ.»
هدیه بانو @Hediyebanoo
شبیه دیواره مغز منه! از بس آشنا و غریبه تیربارونش کردن! از بیرون نگاه نخنما شده مردم، از درون افکار پوسیده خودم!
حالا کی این حروف رو نوشته اونجا نمیدونم!
با چی نوشته هم نمیدونم!
اونم به لاتین، اگه استاد صالحی این یک تیکه مغز منو بخونه که کلی هم جریمهام میکنه! که فارسی را پاس بدار و من میخندم و میگم کسی از اون طرف دیوار اومده و اینا رو نوشته و رفته، اوناهاش جای رفت و آمدش هم معلومه تو عکس وگرنه من رو چه به واژههای انگلیسی؟! اصلا من رو چه به امید…
اونوقت استاد سری تکون میده و میگه: “یعنی نباید حواستون باشه؟ بیان هرچی دلشون خواست بریزن تو مغزتون و برن”؟!
مغزم چقدر کثیف شده! باید دست به کار بشم و گرد از رخش بگیرم. دور تا دور اون واژه انگلیسی رو یه قاب خوشگل میزنم با حروف ناب فارسی تا امید همیشه شبیه یه قاب عکس خاص توی اتاق خواب مغزم باقی بمونه. هروقت ناامیدی بیاد سراغم این قاب نمیذاره او مهمون دائمی ذهنم باشه!
پینوشت: فقط برای اینکه چیزی نوشتهباشم. مغزم دوست نداشت دربارهاش چیزی بنویسم!
هدیه بانو @Hediyebanoo
چرا انقدر سخت بود نوشتن درباره این عکس؟!
بودن حروف انگلیسی سختترش کرد.
نمیدانستم درباره امید بنویسم یا درباره آن تکه دیوار شکسته شده یا درباره جای گلولههای ریزریز روی دیوار.
نمیدانم دشمن، این دیوار را از بیرون به این شکل درآورده یا این دیوار حائلی بین یک سرباز نابینا و دشمن بوده که تمام تیرهایش به خطا رفتهاست جز یک تیر!! همان تیری که نور امید را تاباند به داخل این اتاق!
یاسمن علاقهبند
سلام آقای باقری. شبتون بهخیر.
حالا که مهلت عکسنویسی تموم شده، لازم دیدم ازتون تشکر کنم که همچین برنامهای رو راه انداختین.
اگه حق معلمی به گردنم نداشتین و خودتون این پیام رو نفرستاده بودین، شاید اصلا شرکت نمیکردم و پشت گوش میانداختم (مثل قبلا).
پیامتون باعث شد بعد از مدتی که فقط رونویسی میکردم، نوشتهای با موضوع مشخص بنویسم.
سلامت باشید و ممنونم ازتون
سمیه کَرمی @Somaihekarami
شب یلدا
یلدا زمانی که در ماشین را میبست دیگران با تعجب و بهت نگاهش می کردند. سالها بود کسی نزدیک شهر مخروبه پیاده نمیشد. و یلدا تنها یک کوله پشتی کوچک به همراه داشت که معلوم بود زیاد پر نیست. اگر یلدا قرار بود به نزدیکترین شهر خودش را برساند قطعا تا شب نمی رسید. و شب در بیابان بدون وسایل سفر یک دختر تنها با هیکلی ریز نقش که احتمالا توانایی جنگیدن با حیوانات وحشی را ندارد چه می کند؟
این سؤالاتی بود که افراد داخل اتوبوس از خودشان می پرسیدند و دلیل اصلی تعجبشان بود، اما از زمانی که یلدا در اتوبوس جلو آمد و ایستاد هر کس که خواست چیزی بگوید یلدا چنان سرد برخورد کرده بود که هیچکس حرفی نزده بود. نگاه یلدا تهی از زندگی شده بود چشمانش مانند آتشفشانی بود که به تازگی خاموش شده، چشمانی درشت و قهوهای مثل دوتیله براق که داخل حفره چشم گذاشته باشند، اما ظاهرا کسی به تیلهها سنگ زده باشد اگر خوب دقت میکردی ترک برداشته بودند و هر لحظه امکان داشت بشکنند و آبشار محبوس داخلشان به بیرون بریزد. دیدن چشمهای یلدا کافی بود تا دیگر کسی حرفی نزند. یلدا بعد از بستن در اتوبوس کمی عقب رفت و منتظر ماند.
اتوبوس از او دور شد و یلدا نگاه میکرد. طی روزهای گذشته یلدا تهی شده بود. از درون چیزی کم داشت و همین باعث شده بود سردش شود. سرمایی که حالا با سوز سرمای شهر خاموش بیشتر هم حس میکرد. یلدا برگشت و به شهر نگاه کرد. شهری که روزگاری پرجمعیتترین و شلوغترین شهر کشور بود. اما حالا مخروبهای بود. یلدا به سمت شهر حرکت کرد. کل محتویات کیف یلدا یک بطری کوچک آب معدنی، چند متر طناب، موبایل و گوشی بود. به همراه کیف پولی که تنها چند اسکناس خرد و مدارک شناسایی اش در ان بود. اسکناسها احتمالا به اندازه کرایه برگشت هم نبود. یلدا میخواست اگر روزی کسی جسدش را پیدا می کرد قابل شناسایی باشد.
به جیب کتش دست برد و نامه را در مشتش فشرد. نامهای که از لحظه خواندنش زندگی او کلا زیر و رو شده بود. نامه را زنی نوشته بود که یلدا تا قبل از خواندنش فکر می کرد مادرش است. زنی که یلدا را با عشق بزرگ کرده بود. با خودش فکر میکرد تمام زندگیاش ساختگی بوده ولی هر چه فکر میکرد چیزی جز عشق از مادرش بخاطر نداشت.
تنها کسی که یلدا در تمام زندگیاش داشت، کسی که یلدا آنقدر به او اعتماد داشت که حتی به احساساتش هم اجازه نداده بود تا در مورد مادر بیش از حد کنجکاوی کند البته که مادر هم زنی نبود که بشود زیاد نزدیکش شد. مانند تک درخت روی بلندترین کوه سنگی بود، کمتر کسی میتوانست کوه را طی کند تا به خنکای درخت برسد اما یلدا از ابتدا زیر درخت بازی کرده بود ولی هرگز نفهمیده بود طرف دیگر درخت چه چیز وحشتناکی است. حالا نامهای در دست داشت که می توانست باعث مرگش شود. هر چند مادر باز هم با تمام صداقتش رفتار کرده بود. اما تحمل این واقعیت برای یلدا خارج از طاقتش بود.
وارد منطقه شد. شنیده بود که منطقه توسط نیروهای نظامی محافظت میشود، اما حالا فقط تابلوها و علائم هشدار دیده میشد، تابلوهای هشدار خطر هستهای و خطر شیمیایی که هر 10 متر نصب شده بود. تاچشم کار میکرد بیابان بود و خرابه، حتی خارج از شهر مخروبه هم هیچ جنبندهای نبود. هیچ درختی که تا چشم کار می کرد دیده نمیشد و گیاهان هم تک و توک روییده بودند و تقریبا هیچ گیاهی بیشتر از بوته نبود.
شایع شده بود چند سال پیش گیاهان هم تغییرات شدید ژنتیکی از خود نشان داده بودند. همین امر باعث شده بود که دولت همه منطقه را دوباره بمباران کند و هر آنچه را که باقی مانده بود بسوزان فعالان محیط زیست و دانشمندان زیادی در همان زمان اعتراضات گسترده کرده بودند و خواهان اجازه آزمایش بودند اما دولت به بهانهُ خطر جانی با آن مخالفت کرد و به هیچکس اجازه ورود به منطقه را ندادهبود. تا زمانی که محافظین منطقه با وجود لباس های مخصوص تشعشعات هستهای همه سرطان گرفتند و سونامی سرطان طی چند سال تمام مناطق اطراف را فرا گرفت.
در ابتدا دولت بخاطر اعتراضات سراسری فعالان محیط زیست انکار میکرد که منطقهای به آن بزرگی آنهم نزدیک مناطق مسکونی را به محل دفن زباله های اتمی تبدیل کرده است، تاسف بارتر این بود که زباله های اتمی متعلق به ما نبود و از کشورهای دیگر به این منطقه آورده میشد و برای باج دادن حکومت به دولتهای دیگر بود و مجانی انجام میشد. فعالان محیط زیست اعتراضات گسترده و سراسر راه انداختن اما همگی سرکوب شدن سالها بود این حرفها دهن به دهن بین مردم میچرخید اما هیچ سند محکمی وجود نداشت و هر کس که در اینباره تحقیق میکرد گم میشد.
اما نامهُ دست یلدا چیز دیگری را نشان میداد. نامهای که پس از مرگ مادر و با حل کردن معما پیدا کرده بود. نامهای که که باعث میشد داستان دیگری برای سرگذشت شهر مطرح شود. شهری که حالا یلدا می دانست شهراو هم بود. ناخودآگاه به این فکر میکرد که قرار بوده سرنوشت او هم مانند میلیون ها نفر این شهر باشد مانند خاله که نامش روی او مانده بود اما خودش سرنوشت تلخی پیدا کرده بود. طی چند روز گذشته یلدا نامه را شاید بیش از صد بار خوانده بود و فکرهای مختلفی کرده بود از اینکه شاید نامه جعلی باشد اما مطمئناً خط مامان بود. شاید کسی مامان را مجبور کرده بود بود آن را بنویسد اما نوشته های مامان همیشه جای صفت و موصوف را برعکس می نوشته یا افعال را جابهجا می گذارد داشت با اینکه جملهها غلط نبود طبق دستور زبان فارسی هم نبود. اگر کسی نامه را به مامان دیکته می کرد قطعا نوشته مثل نامه های مامان نمیشد. یلدا نامه های مامان را خوب می شناخت آنها زیاد برای هم نامه نوشته بودند و نکته آخر این بود که اگر کسی جز مامان می خواست این نامه را به دست یلدا برساند نیاز نبود این همه راه سخت برای یلدا تدارک ببیند، اینها همه فقط کار مامان بود و بس.
یلدا در حال قدم زدن در شهر بود، شهری که شاید چند صد سال دیگر مانند شهر سوخته سیستان یک راز میشد. رازی که شاید نامه در دست یلدا تنها کلید آن بود همینطور که در بقایای خرابه های خانهها راه میرفت، به خاطر تشعشعات هسته ای هیچ حیوانی در آنجا نبود باز هم طبق نظر دولت تمام حیوانات منطقه را از بین برده بودند و در نهایت گاز شیمیایی زده بودند تا اگر موجودی زنده مانده حتماً بمیرد، جالب بود که در قرن ۲۰ با همه پیشرفت ها کسی درست متوجه فاجعه نشده بود. طبق آمار رسمی ۳ میلیون نفر در کمتر از چند دقیقه مرده بودند اما آمارهای غیر رسمی تا ۵ میلیون نفر هم تخمین میزدند. یلدا در بین خرابه ها گاهی استخوانی میدید و امیدوار بود که متعلق به حیوانی باشد.
پای یلدا به چیزی خورد و قل خورد. وقتی نگاه کرد جمجمه سر انسان بود که با توجه به ابعاد ش نیاز نبود متخصص باشه تا بفهمد متعلق به یک کودک است. یلدا زانو زد جمجمه را برداشت و اشک هایش سرازیر شد، دست خودش نبود، جمجمه کودکی که می توانست متعلق به خودش باشد. جمجمه را به سینه چسباند و از ته دل گریه کرد و ناله کرد. کودکی که احتمالاً بعد از مرگش هیچکس برایش گریه نکرده بود. کسی از خانوادهاش باقی نمانده بود که گریه کند. کودکی که حتی نامش را کسی نمی دانست. در زندگی شاد بود یا یکی از صدها کودک کار و فقیرآن زمان بود؟ او احساس میکرد زندگی کس دیگری را دزدیده است و به تمام شبهای یلدایی فکر میکرد که مامان برایش تولد میگرفت اما آخر مراسم بعد از خوابیدن یلدا زانو میزد و زار زار گریه می کرد و هر بار که ایلدا میپرسید: چرا؟ مامان میگفت یاد زایمان سختش افتاده. وقتی یلدا بزرگتر شد فهمید تمام مادران بعد از تولد نوزاد هر چقدر هم که زایمان سختی داشته باشند فراموش می کنند، اما چرا مامان زایمان سختش را فراموش نمی کرد؟
یلدا طی روزهای گذشته احساس می کرد بار زندگی هزاران نفر را به دوش می کشد، اما در آن لحظه دیگر نمیتوانست. از ته دل دعا کرد کاش مامان بود سرش را روی شانه اش می گذاشت و مامان بهش می گفت چه کاری درست هست و تمام جنبه های مختلف تصمیمش را برایش بررسی می کرد. یلدا بلند شد و به سمت مرکز شهر جایی که از نقشه هوایی و جی پی اس فکر میکرد باید بیمارستان باشد رفت. ساختمان خرابه که هنوز تجهیزات بیمارستانی در آن به چشم می آمد بعد از انفجار کسی اجازه پیدا نکرده بود وارد منطقه شود تمام منطقه تحت کنترل شدید نیروهای امنیتی بود، حتی به خانوادهها اجازه پیدا کردن اجساد را ندادند هر چند خانواده قربانیان بسیار کمتر از تعداد کشته شدگان بود. اکثر کشته شدگان خانواده بودند.
بخش هایی از شهر بعد از انفجار فرو نشسته بود به خاطر کم آبی و مدیریت غلط مصرف، آبهای زیرزمینی، سفره های بزرگ آب، زیر شهر خالی شده بود. حفره های بزرگ که فقط چند متر خاک باسطح فاصله داشت و بعد از انفجار ریخته بود بخش بزرگی که محدود ای حدود ۱۰۰ هکتار، به عمق ۵۰ متر فرو رفته بود. جایی از مناطق جنوبی شهر که اتفاقاً خانه های کوچک و جمعیت زیادی داشت. جایی که امروز محل دفن زباله های هسته ای بود زبالهها را داخل حفره میگذاشتند و روی آن را پر میکردند.
این حجم از جنایت را ذهن یلدا نمیتوانست تاب بیاورد، بزرگترین نسل کشی های تاریخ بشریت به این حجم نبود. ولی اینجا کسانی، برای حفظ قدرت شان در چند دقیقه و ساعت به گفته خودشان سه میلیون نفر را کشتند. ظلم بزرگتر را به کسانی که نمرده بودند روا داشتند، کسانی که محکوم به مرگ تدریجی شدند مانند مامانش، مامان مریم، یلدا به اتاقهای بیمارستان رسید در اتاقها می گشت و سعی می کرد ردپایی پیدا کند از خودش. از پروندهها از هر آنچه ممکن بود برایش آشنا باشد اما هیچ نشانی نبود هیچ چیز آشنایی به چشمش نمیآمد، جز چند تخته نوزاد آن هم معلوم نبود برای بخش کودکان است، یا زایمان پاهای یلدا دیگر توان راه رفتن نداشت روی زمین نشست و طناب داخل کیفش را درآورد، تصمیم داشت خودش را دار بزند همان جایی که شروع کرده بود به پایان برسد، یلدا نگاه کرد جایی برای بستن طناب نبود تیرآهن خم شده ای آن جا بود. اما چطور باید به آن می رسید؟
دست یلدا به آن نمی رسید. چیزی هم برای زیر پا گذاشتن نبود، ذهناش قفل شده بود، قدرت تفکر منطقی خود را از دست داده بود، دیوار کوتاه و خرابی را دید خود را با آن رساند و به آن تکیه کرد. بطری آب داخل کیفش را در آورد جرعهای نوشید، باید ذهنش را خالی میکرد تا بتواند فکر کند. 25 سال پیش در شهری که یلدا نمی شناخت، و امروز اثری از آن نمانده بود، با میلیونها نفر جمعیتی که هیچ کدامشان را نمی شناخت، فاجعه ای رخ داده بود، جنایتی عظیم که نگذاشته بودند به گوش مردم جهان برسد و یلدا بعد از مرگ مادرش، با نامهای که مادر برای او گذاشته بود از آن مطلع شد.
یلدا با خود فکر کرده بود اگر خودش را اینجا دار بزند و نامه در دستش باشد کسی او را پیدا می کند و نامه را می خواند و دنیا از فاجعه مطلع خواهد شد، اما الان می دید اینجا کسی نمی آیدف سالها بودکه دیگر کسی اینجا نیامده بود. هر کس که وارد منطقه میشد و چند ساعتی در ان میگشت احتمال سرطان گرفتن و یا تولد کودکان عجیب الخلقه در او زیاد میشد برای همین دیگر کسی وارد شهر نمیشد. یلدا وسط شهر و نزدیک محل دفن زبالههای هستهای بود پس احتمال پیدا شدن جنازه قبل از اینکه پوسیده شود خیلی کم بود. اگر نامه را دست می گرفت احتمال داشت مانند خیلی از استخوانهای اینجا بپوسد و نامه از دستش بیفتد یا نامه هم بپوسد و هرگز کسی مطلع نشود. افراد کمی هم که وارد شهر میشدند بیشتر افراد دولتی بودند که خب البته اگر نامه را پیدا می کردند هم سرنوشت نامه معلوم بود.
شاید ماهها طول می کشید، یلدا از مامان هم عصبانی بود که چنین بار سنگینی را بر دوش او گذاشته است، و نمی دانست باید چه کند. یلدا دوباره جرعهای آب خورد ، وقتی چشمانش را بست مامان را دید با همان لبخند همیشگی وقتی یلدا را میدید که آرا م به او نگاه میکند. هر وقت یلدا مریض بود یا کلافه مامان یک لقمه برایش میآورد، میگفت: بخور! شکمت که کار بیفته مغزت هم بهتر کار میکنه.
یلدا می دانست که باید گوشه کیفش شکلات داشته باشد. گشت و یک آبنبات پیدا کرد. شکلات را درآورد و در دهان گذاشت پوستش را می خواست بگذارد در کیفش که بعدا در سطل بازیافت بیندازد، کاری که همیشه میکرد. در وسط محل دفن زبالههای هسته ای او نگران یک تکه کوچک پلاستیک بود. لبخندی گوشه لب یلدا نقش بست، مثل جک بود. با خودش گفت: بعدا باید برای مامان تعریف کند!
یلدا چشمانش را بست و به مامان فکر کرد. حق با مامان بود، با خوردن مغزش شروع به کار کرده بود، همانطور که چشمانش بسته بود شروع کرد چند نفس عیق کشیدن، قلبش شروع کرد به تیر کشیدن. بعد از مامان یک حفره عمیق در دلش ایجاد شده بود. حفره ای که از نظر یلدا آنقدر عمیق و بزرگ بود که با هیچکس و هیچ چیز پر نمیشد. یلدا چشمانش را باز کرد. فکر کرد باید دوباره نامه مامان را بخواند. نامه را از جیبش درآورد و باز کرد. نامه آنقدر خوانده شده بود که کهنه شده بود. یلدا با صدای بلند شروع به خواندن کرد:
سلام یلدای زیبای من!
دختر بینظیر من! عزیزترین موجود تمام دنیا! تو زندگی من بودی و هستی! از لحظهای که دیدمت هرگز حتی برای یک لحظه هم از داشتنت و بودنت پشیمان نشدم و نیستم، این را بارها گفتهام و باز می گویم، می خواهم این تا ابد در ذهنت بماند.
یلدا جانم! اکنون که این نامه را میخوانی یعنی من دیگر در این جهان نیستم، البته احتمالا، در این سالها چیزهایی را با چشم دیدهام که نمیتوانم با قطعیت هیچ چیز را بگویم. اقدامات غیر قابل باوری از بشر سرزده که هر ناممکنی امروز به نظرم شدنی میرسد. اما در حد توانم ترتیبی دادهام تا این نامه قبل از 18 سالگی به دستت نرسد. پس فرض میگیرم که در زمان خواندن نامه تو 18 ساله هستی و من دیگر در جهان نیستم. و اکنون که این نامه را مینویسم تو 5 ساله هستی. می ترسم بخشی از اتفاقات بخاطر گذر زمان فراموشم شود. در کنار نامه یک فلش هست که امیدوارم هنوز در جهان منسوخ نشده باشد و تمام مدارک و اسامی و هرآنچه در این سالها پیدا کردهام را در آن و بعنوان فیلم ضبط کردهام. اما آنچه در ادامه این نامه آمده است اتفاقی است که زندگی من و میلیونها نفر را برای همیشه تغییر داد و هرگز جهان مانند قبل از آن نشد.
در آن روزها پسر دایی آرمان بیمار شده بود و در بیمارستان بود. برای ملاقات رفتم که دیدم زندایی بسیار خسته هست. قرار شد من چند ساعتی بمانم و او به منزل بیاید و استراحت کند. من ماندم. نمیدانم چرا پرستاران بخش ظاهرا بیمار شده بودند و بشدت نیرو کم داشتند. من شروع به کمک به پرستاران کردم. کنار بخش کودکان بخش نوزادان بود که انجا هم با کمبود نیروی مواجه بودند. به آنجا هم رفتم و کمک کردم. در بخش نوزادان دختر زیبا و کوچکی بود که یا گریه میکرد یا خواب بود. به شدت لاغر بود و هیچکس نمی توانست به او غذا بدهد. به گفته دکتر مورد نادری بود.
اما من در آغوش گرفتم و شیشه شیر را دادم. با چشمان درشت و تیله مانندش به من نگاه می کرد و لبخند می زند. همه با تعجب جمع شدند و نگاه کردند. پرستار می گفت مادرش موقع زایمان از دنیا رفته، ظاهرا مال اینجا نبوده و از کجا آمده معلوم نیست. نمیدانم شاید بقول مامان بزرگ قسمت بوده که دختری را کسی برای من بدنیا آورد. پرستار میگفت بعد از سه ماه به پرورشگاه تحویل میدهند. اما اگر زنده بماند چون اصلا غذا نمیخورد. و من موجودی را در آغوش داشتم که بینظیر بود. آن دختر بینظیر و زیبا که از زمان تولدش جنگجو بود توبودی! کسی که حتی در نوزادی خودش سرنوشتش را انتخاب کرد. با دکتر و ممدکاری بخش حرف زدم و گفتم حاضرم لا اقل برای مدتی هم شده تو را بپذیرم. دکتر تایید کرد و با علم اینکه من آدرس و تمام مشخصاتم را بدهم تا درصورتی که کسی دنبال بچه آمد من کودک را تحویل دهم. قرار شد فردا صبح من از دادگاه نامه بگیرم و با آرمان که از بیمارستان مرخص میشود من هم تو را تحویل بگیرم.
عصر دوستی که از سران سابق حکومت بود با من تماس گرفت و اصرار کرد که همدیگر را ببینیم. گفت که سریعا باید از شهر خارج شوم و زمانی برای هیچ چیز نیست. قرار بود تمام شهر منفجر شود. فقط چند ساعت مانده بود تا اینهمه آدم بمیرد. اگر خبر اعلام میشد زمان انفجار را تغییر میدادند اما تعداد زیادی در فرار کشته میشدند. فهمیدن این راز تنها کافی بود تا کشته شویم. آنقدر همه چیز وحشتناک بود که در ذهنم نمیگنجید. زمانی نمانده بود که بتوانم کاری بکنم. و از طرفی نمی توانستم به کسی بگویم اما باید خانواده ام را نجات می دادم. سریع سراغ خانواده رفتم و به دایی و خاله گفتم، خاله گفت باید بچه ها و شوهرش را پیدا کند… اصولا خاله به این راحتی هیچ حرفی را قبول نمیکرد و باور نمیکرد. اما دایی و مامان بزرگ با من آمدند. آرمان و تو را از بیمارستان برداشتم و فرار کردم. می دانستم زمانی برای طی کردن مراحل قانونی ندارم. پس فقط رفتم و تو را بردم.
خاله یلدا نتوانست به موقع خارج شود. داغ و حسرتی ابدی که بر دلم گذاشت. ایکاش بیشتر اصرار میکردم. ایکاش به زور با خودم می بردم. اما تمام فکر و ذهنم پیش تو بود که تو را چطور از بیمارستان خارج کنم. و فقط نام خاله به تو رسید. تو واقعا متولد شهریور هستی و نه شب یلدا. شب یلدا شب تولد خاله بود و شب آن اتفاق شوم. متاسفم بخاطر تمام دروغهایی که در سالها از من شنیدی و بازهم متاسفم بخاطر دروغهایی که از این به بعد به تو خواهم گفت.
انفجار اتفاق افتاد. انفجار بمبهای زیر شهر که حکومت گذاشته بود. وحشتناکترین بخش ماجرا اینجا بود که طبق مدارکی که دوستم به من داد به دستور مستقیم بالاترین شخص حکومت کسی که مردم با اعتماد کامل انتخابش کرده بودند و فکر میکردند فردی مهربان است انفجار شده بود. مدتها بود که حکومت از درون متزلزل شده بود و در حال فروپاشی بود. پایههای حکومت را موریانه طمع و فساد خورده بود و برای بقا نیاز به یک فاجعه داشت. یک جنگ که مردم از تفکر عدالت و بقیه چیزها بیرون بیایید. و همین بهانه شروع دوباره جنگ بود. شهری که یکی از زیباترین و آبادترین شهرها بود و بیشترین مخالفان حکومت را در خود جا داده بود. به یکباره منجر شد و به همین بهانه حکومت شروع به پاکسازی وسیع کرد. مدارکی که طی این سالها از افراد مختلف از طریق دوستم جمع کردهام همگی در جای امنی است که با دیدن فیلم متوجه خواهی شد. انها را بردار و فقط منتشر کن. هیچ کجا نامی نبر و مصاحبه نکن. این مسئولیت را بر دوش تو میگذارم چون امیدوارم تا آن موقع تغییرات اساسی اتفاق افتاده باشد.
یلدا با خودش فکر کرد باید به وصیت مادرش عمل کند. هر چند می دانست خودکشی تدریجی او شروع شده است. گذراندن زمان آن هم یک روز بدون هیچ پوشش محافظی و رفتن مستقیم به محل دفن قطعا از هم اکنون سلولها تغییر شکل خود را آغاز کرده اند و سرطان شروع شده اما تنها زمان مهم بود. شاید در بهترین حالت تنها چند ماه زمان داشت. حالا می دانست چه کند. تنها کافی بود که به اینترنت دسترسی پیدا کند، اینترنت بینالمللی. و مدارک و فیلمها را به چند خبرگزاری بفرستد و در چند جا بگذارد. احتمالا قبل از اینکه حکومت دستش به او برسد از سرطان می مرد.
یلدا بلند شد و نگاه کرد به شهری سوخته و مخروبه، اما دیگر مانند صبح بنظرش مرده نبود. هنوز نبود. غروب خورشید آسمان را سرخ کرده بود و منظرهای آفریده بود. شاید سرخی آفتاب و شهر مخروبه فضایی وهم انگیز بود ولی بنظر یلدا در آن غروب فضایی خونآلود بود. یلدا به دیواری که تکیه داده بود نگاه کرد. روز دیوار نوشته شده بود امید. وقتی به طرف دیوار رفت اصلا متوجه نشده بود چیزی روی دیوار نوشته شده است، اما الان می دید:
امیدی که با گلوله سوراخ شده بود. لبخندی روی لبش نشست باز هم مثل جوک بود. اما میدانست زمان زیادی ندارد و باید خودش را به جایی برساند. قبل از غروب خورشید به جاده میرسید شاید شانس همراهش میشد و ماشینی رد میشد. به هر حال امیدوار بود و کوله اش را جمع کرد که راه بیفتد. آشغال پوست شکلات را در جیب کیفش گذاشت و نامه را در جیبش و راه افتاد.
فاطمه کیانی @Tasnimkiani
امید یا خوشبینی؟ چه فرقی میکند وقتی در حال و روز این روزهایمان تاثیری ندارد؟ این روزها گردی از ناامیدی و بدبینی بر دل همه نشسته که جوانان را پیر و پیران را فرسوده کرده است. جنگ، ناامنی، پاندمی، سیاستهای ناجوانمردانه، اقتصاد ناآرام، ناهنجاریهای اجتماعی و … همه و همه دیدمان را تار و کور سوی امید را خاموش میکند. اجازه بدهید با تمام ناامیدی نگاهی به تعریف امید و خوشبینی در روانشناسی مثبتگرا بیندازیم:
در گفتوگوهای روزمره بسیار پیش میآید که امید و خوشبینی را به جای هم به کار ببریم. به آیندۀ جهان امید دارم یا به پایان این پروژه خوشبینم. اما روانشناسی مثبتگرا نظری متفاوت دارد و با دقتورزی معنایی به تعریف این دو واژه میپردازد. خوشبینی چشمانداز است، چشماندازی ذهنی که مستقل از تواناییهای درونی انسان است. امید اما از درون آغاز میشود و بر تواناییهای درونی تکیه میزند. خوشبینی انتظار میآورد و امید پویایی.
انسانهای امیدوار هم ویژگیهایی دارند که در آنها بروز ظاهری دارد. واقعبینی و دیدن نیمۀ پر و خالی لیوان از سرآمد ویژگیهای آنهاست؛ آنها کارهای روزانهشان را با شادی و لذتی درونی انجام میدهند؛ در ناملایمات، مهارت خود آرامگری دارند؛ برای زندگی خود یک یا چند هدف تعریف کردهاند و برای رسیدن به آن چارچوب ارزشی دارند؛ امیدواری در آنها باعث انعطاف و سازگاری در برابر موقعیتهای جدید میشود؛ و توازن روحی به آنها کمک میکند تا در بحرانها، راهکاری جدید بیابند. مجموع این ویژگیها کمک میکند تا بتوانند با تلاش، قبای عمل را بر تن آرزوهای و اهداف خود بپوشانند.
امید در ذات انسانها مانند بسیاری از ویژگیهای دیگر، مطلق نیست. همانطور که برای امیدواری مطلق، میزانی نداریم برای ناامیدی مطلق هم اندازهای نیست، بیشک ناامیدی در انسان دمخور افسردگی است، همانگونه که امیدواری همنشین نشاط است. میزان امید و ناامیدی بسته به وضعیت محیط، کم و زیاد میشود ولی به مطلق نمیرسد. میتوان با راهکارهایی امید را در دل زنده نگه داشت: تعامل با آدمهای امیدوار و دارای نظام ارزشی؛ دوری از باورهای ناامید کننده؛ حل رنجشهایی که در درون انبار شدهاند؛ تقویت خلاقیت؛ مهارت آموزی؛ تمرین بردباری و صبر؛ مهرورزی با دیگران؛ توجه به سلامتی؛ آشتی با خود و تلاش برای خودآرامگری؛ … .
و در پایان به نظر نگارنده، همانطور که وضعیت اجتماع در میزان امید افراد تاثیر دارد، چشم امید جامعه هم به تکتک مردم است. چرخهای که در آن مردم امیدوار، جامعهای امیدوار میسازند و جامعۀ امیدوار، مردم را امیدوار و حتی امیدوارتر میکند. تاریخ پر است از ناامنی، پاندمی، سیاستهای ناجوانمردانه، اقتصاد ناآرام، ناهنجاریهای اجتماعی و … اما در تیر باران حوادث آنچه دریچهای به رهایی گشوده، امیدواری است و آنچه در غرقاب روزگار رنگ باز و خودنمایی میکند، امید است.
2 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
چند مصرعی که پیشترها سروده بودم به ذهنم رسید:
فهمیده بود مقصد ما انتظار بود
این دستهای رو شده با خط درهَماش
لطفاً خودت ادامهی این قصه را بخوان!
***
شادیم کلبهایست که غمموریانهها
از خود قدمقدم به تنم رد گذاشتند
***
تکرار بیمرگی شد و در آب و آیینه
تصویر مات عاشقی مایوس پیدا شد
در لابهلای خاطرات کهنه دل گم بود
تا اینکه جای خالیاش _افسوس _پیدا شد
***
به خاطر همهی دردها صبوری کن
که عشق میزند آن ضربهی نهایی را
***
آه! روزهای بعد از تو
آه! جای خالیات پر نیست
هر چه من به زندگی ناچار
تو از آن بریدهای راحت
مرزهای بستهی غربت
تا ابد تهِ تهِ دنیاست
ناخوشم از اینهمه دوری
دلخوشم به یاد گهگاهت
***
گاهی برای رد شدن از اضطرابها
باید گذشت از سر برخی جوابها
***
باز کن سمت دلم روشنی بومَت را
دور کن فاصلهی خسته و مسمومت را
ای جان!
دموبازدم شما گرم. خیلی لذت بردیم. آفرین.