virastaran.net/a/23070

نسبیت زبانی | نظریه‌ای دربارهٔ اثر زبان بر ذهن

آموزش, دربارهٔ زبان, زبان علم, زبان و ذهن, مبانی ویرایش, ویرایش و درست‌نویسی

فرضیهٔ نسبیت زبانی (linguistic relativity) مدعی است مفاهیم واژگانیِ ذهن انسان در طرز اندیشیدن او تأثیر می‌گذارند و شیوهٔ اندیشهٔ فرد دربارهٔ جنبه‌های متعدد جهان را شکل می‌دهند. گویی هر زبانی شیوهٔ اندیشیدن سخن‌گویانِ خویش را شکل می‌بخشد (بنجامین وُرف). به‌بیان دیگر، جهانِ ما تا حدی ساخته‌وپرداختهٔ زبان ماست (ادوارد ساپیر) و تفاوت میان زبان‌های گوناگون، تفاوت در آواها و نشانه‌ها نیست؛ بلکه تفاوت در جهان‌بینی‌هاست (ویلهلم هومبولت).

زبان و اندیشه-زبان و ذهن-نسبیت زبانی-ویراستاران

در این فِرِسته، چهار جُستار در اثبات و ردّ نسبیت زبانی گرد آورده‌ایم:

دعوتید به خواندن این بحث شیرین و عمیق، دربارهٔ رابطهٔ زبان و تفکر، دربارهٔ اثر زبان بر اندیشه و دربارهٔ نسبیت زبانی.


نقش زبان در شکل‌گیری طرز فکر ما

سخنرانیِ لرا بورودیتسکی

خب، من با استفاده از زبان با شما صحبت خواهم کرد…؛ چون می‌توانم. این یکی از توانایی‌های جادویی است که ما انسان‌ها داریم. ما می‌توانیم افکار واقعاً پیچیده را به دیگران انتقال دهیم. پس کاری که من الان می‌کنم، این است که همین طور که نفس می‌کشم، با دهانم صداهایی را تولید می‌کنم. آواها، صداهای هیس و پُف، و این‌ها در هوا ارتعاش ایجاد می‌کنند. این ارتعاشات هوا به‌سمت شما می‌آیند، به پردهٔ گوش شما برخورد می‌کنند و سپس مغزتان آن ارتعاشات را از گوشتان دریافت می‌کند و آن‌ها را به افکار تبدیل می‌کند. امیدوارم!

امیدوارم که این‌طور باشد. پس به‌واسطهٔ این توانایی، ما انسان‌ها قادریم ایده‌هایمان را در گسترهٔ وسیعی از فضا و زمان انتقال دهیم. ما قادریم آگاهی را در میان ذهن‌ها منتقل کنیم. من می‌توانم همین حالا یک فکر عجیب‌وغریب را به ذهن شما وارد کنم؛ مثلاً بگویم: «یک عروس دریایی را تصور کنید که در یک کتابخانه رقص والس می‌کند؛ در حالی که دربارهٔ فیزیک کوانتوم فکر می‌کند.» اگر تاکنون همه‌چیز در زندگی شما خوب پیش رفته است، احتمالاً قبلاً به این فکر نکرده بودید. ولی من حالا از طریق زبان باعث شدم به آن فکر کنید.

البته در جهان فقط یک زبان وجود ندارد. در سراسر جهان، تقریباً به ۷،۰۰۰ زبان صحبت می‌شود و تمامی زبان‌ها با یکدیگر در موارد گوناگون متفاوت هستند. بعضی از زبان‌ها صداهای متفاوتی دارند، بعضی واژگان متفاوتی دارند و همین طور در ساختار زبان نیز تفاوت دارند. این خیلی مهم است: ساختارهای گوناگون.

این سؤال باید پرسیده شود: آیا زبان ما افکار ما را شکل می‌دهد؟ خب، این سؤالی قدیمی است. بشر همیشه در حال بحث بر سر این سؤال بوده است. امپراتور رم باستان، شارلمان، می‌گوید: «صحبت‌کردن به زبانی دیگر یعنی داشتن روحی دیگر.» این بیانی قوی است دربارهٔ اینکه زبان واقعیت را می‌سازد. از طرف دیگر، شکسپیر در یکی از جملات ژولیت می‌گوید: «اسم به چه کار می‌آيد؟ یک گل رز هر اسمی که داشت، همین‌ قدر بوی خوبی می‌داد.» خب، این به ما می‌گوید که شاید زبان واقعیت را نمی‌سازد.

این بحث‌ها برای هزاران سال ردوبدل شده‌اند. اما تا چندی پیش، هیچ اطلاعاتی برای کمک به تصمیم‌گیری وجود نداشت. به‌تازگی ما و دیگر آزمایشگاه‌های جهان شروع به تحقیقاتی کرده‌ایم و حالا اطلاعات علمی دقیقی برای پاسخ به این سؤال داریم.

می‌خواهم دربارهٔ بعضی از نمونه‌های موردعلاقه‌ام برای شما بگویم. با نمونهٔ یک گروه قدیمی استرالیایی شروع می‌کنم که شانس همکاری با آن‌ها را داشتم. در تصویر، مردم کوک‌تایور را می‌بینید. آن‌ها در پارمپورا، غربی‌ترین گوشهٔ کیپ‌یورک، زندگی می‌کنند. نکتهٔ جالب دربارهٔ کوک‌تایور، استفاده‌نکردن آن‌ها از لغات «چپ» و «راست»، و در عوض بیان هرچیز با چهار جهت اصلی است: شمال، جنوب، شرق و غرب. وقتی می‌گویم هرچیز، واقعاً یعنی هرچیزی. ممکن است بگویید: «نگاه کن، یه مورچه رو پای جنوب غربی‌ته» یا: «استکانت رو یک‌کم ببر به‌سمت شمال-شمال شرقی.» حتی در سلام‌کردن به‌زبان کوک‌تایور، شما می‌گویید: «به کدام طرف می‌روی؟» و برای پاسخ می‌گویید: «شمال-شمال شرقی در دوردست. تو چطور؟»

کوک‌تایور-نسبیت زبانی

تصور کنید که در حال قدم‌زدن هستید و با هرکس که احوال‌پرسی می‌کنید، باید مسیر مقصد خود را مشخص کنید. این خیلی سریع شما را جهت‌دار می‌کند، نه؟ چون امکان ندارد بتوانید جواب سلام را بدهید اگر ندانید به کدام سمت می‌روید. در حقیقت، مردم با چنین زبان‌هایی بسیار جهت‌دار هستند. آن‌ها از آنچه از انسان انتظار داشتیم، بهتر جهت‌ها را تشخیص می‌دهند. به‌دلیل بعضی ویژگی‌های زیستی فکر می‌کردیم که انسان‌ها بدتر از دیگر حیوان‌ها هستند: «خب ما که توی نوک یا جهت‌سنجمان آهن‌ربا نداریم!» نه، اگر زبانتان و فرهنگتان این را به شما آموزش دهد، در واقع شما هم می‌توانید. انسان‌هایی در سراسر جهان وجود دارند که به‌خوبی جهت‌دارند.

و حالا برای اینکه به تفاهم برسیم که چگونه آن‌ها با ما متفاوت‌اند، از همهٔ شما می‌خواهم چشم‌هایتان را یک ثانیه ببندید و به جنوب شرقی اشاره کنید. چشم‌ها بسته باشند. اشاره کنید. خب حالا چشم‌ها را باز کنید. دیدم که بعضی به آنجا، اینجا، اینجا، آنجا اشاره می‌کنند. من خودم هم نمی‌دانم کدام طرف است. شما هم که کمکی نکردید!

نتیجه می‌گیریم دقت در اینجا خیلی زیاد نیست. این تفاوت بزرگی بین مهارت ادراکی در بین زبان‌هاست، درست است؟ یک گروه، گروه متمایزی مانند شما، نمی‌داند کدام جهت در کدام سمت است؛ اما در گروهی دیگر، از کودکی پنج‌ساله که می‌پرسم، می‌داند.

همین‌ طور تفاوت‌های بزرگی در تفکر دربارهٔ زمان وجود دارد. من اینجا تصویرهایی از پدربزرگم در سن‌های متفاوت دارم. و اگر از یک انگلیسی‌زبان بخواهم به‌ترتیب زمان آن‌ها را مرتب کند، شاید به این شکل این کار را انجام دهد، از چپ به راست. به این مربوط است که از کدام طرف می‌نویسید. اگر شما با زبان عربی یا عبری صحبت می‌کردید، ممکن بود از جهت مخالف یعنی راست به چپ این کار را انجام دهید.

اما کوک‌تایورها، این گروه بومی که راجع به آن‌ها گفتم، چطور این کار را می‌کنند؟ آن‌ها از واژه‌هایی مانند چپ و راست استفاده نمی‌کنند. بگذارید به شما کمک کنم. وقتی افرادی را رو به جنوب نشاندیم، آن‌ها عکس‌ها را از چپ به راست می‌چیدند. وقتی آن‌ها را رو به شمال نشاندیم، عکس‌ها را از راست به چپ می‌چیدند. وقتی به‌سمت شرق بودند، زمان به‌سمت بدن بیان می‌شد. الگو را به دست آوردید؟ شرق به غرب، نه؟ پس برای آن‌ها زمان اصلاً به بدن محدود نیست؛ بلکه به محیطی که در آن هستند محدود می‌شود. پس من اگر به این سمت باشم، زمان به این‌ سو حرکت می‌کند و اگر به این سمت باشم، زمان در این‌ سو حرکت می‌کند. اگر به این‌ طرف باشم، زمان نیز به این‌ طرف حرکت می‌کند. خیلی خودخواهانه است که من می‌توانم زمان را، هر بار که بدنم را می چرخانم، به دنبال خود بکشم. اهالی کوک‌تایور زمان را محدود به مکان می‌دانند و این راهی کاملاً متفاوت برای فکر دربارهٔ زمان است.

خب یک ترفند هوشمندانهٔ دیگرِ انسان‌ها: فرض کنید که از شما بپرسم چند پنگوئن اینجا هست. خب مطمئنم که این‌طور به این سؤال پاسخ می‌دهید و می‌گویید: «یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت.» آن‌ها را می‌شمارید. هرکدام را با عددی نام‌گذاری می‌کنید و آخرین عدد، تعداد پنگوئن‌هاست. این ترفندی است که در کودکی یاد می‌گیرید. فهرست اعداد و چگونگی استفاده از آن‌ها را یاد می‌گیرید، یک حقهٔ زبانی کوچک.

ولی بعضی زبان‌ها این‌طور نیستند؛ چون بعضی از زبان‌ها واژهٔ مشخصی برای عدد‌ها ندارند. زبان‌هایی هستند که واژه‌ای مثل «هفت» یا واژهٔ «هشت» را ندارند. در واقع کسانی که با این زبان‌ها صحبت می‌کنند، نمی‌شمارند و در مشخص‌کردن تعداد مشکل دارند! برای مثال، اگر من به شما بگویم که به‌تعداد این پنگوئن‌ها اردک می‌خواهیم، شما با شمارش این کار را انجام می‌دهید. اما کسانی که این حقهٔ زبانی را ندارند، نمی‌توانند!

فارسی در پهنۀ وب؛ آسیب‌ها و توان‌ها | سخنرانی محمدمهدی باقری در اجلاس «توسعه‌دهندگان وب فارسی»

تفاوت در تقسیم طیف رنگ‌ها

زبان‌ها همچنین در تقسیم طیف رنگ‌ها نیز متفاوت‌اند: دنیای مصور. بعضی از زبان‌ها واژه‌های زیادی برای رنگ‌ها دارند و بعضی فقط دو واژهٔ «تیره» و «روشن» را دارند. زبان‌ها در تقسیم رنگ‌ها نیز متفاوت هستند. برای مثال در انگلیسی یک واژه برای آبی وجود دارد که همهٔ رنگ‌هایی را که در نمایشگر می‌بینید، شامل می‌شود؛ اما در روسی، تنها یک واژه وجود ندارد؛ بلکه روس‌ها باید میان آبی روشن یعنی «گلوبوی» و آبی تیره یعنی «سینی» تمایز قائل شوند. بنابراین روس‌ها یک عمر برای تمایز این دو رنگ در زبان تلاش کرده‌اند.

وقتی ما توانایی ادراکی افراد در تمیزدادن این دو رنگ را آزمایش می‌کنیم، یافته‌ها به ما می‌گویند روس‌ها در این محدودیت زبانی سریع‌ترند. آن‌ها در گفتن تفاوت میان دو آبی تیره و روشن سریع‌ترند. وقتی مغز افراد را هنگام تماشای رنگ‌ها بررسی می‌کنید و در نظر بگیرید که رنگ‌ها به‌کندی از روشن به تیره می‌روند، مغز کسانی که از واژه‌های متفاوت برای آبی تیره و روشن استفاده می‌کنند، واکنشی شگفت‌انگیز به این تغییر می‌دهند؛ به‌طوری که انگار رنگ دیگری می‌بینند. ولی مثلاً مغز انگلیسی‌زبانان که این تفاوت را قائل نمی‌شوند، چنین واکنشی ندارند؛ چون رنگ همان رنگ است.

دستورهای جنسیت‌گرا

زبان‌ها پیش‌فرض‌های ساختاری زیادی دارند. من به این مسئله علاقه دارم. بسیاری از زبان‌ها دستور جنسیت‌گرا دارند: هر اسمی یک جنسیت دارد، معمولاً مردانه و زنانه که این جنسیت‌ها در زبان‌ها متغیرند. برای مثال، خورشید در آلمانی زنانه و در اسپانیایی مردانه است و ماه در این زبان‌ها برعکس است. آیا این تأثیری در تفکر افراد می‌گذارد؟ آیا آلمانی‌زبان‌ها خورشید را زن می‌دانند و ماه را به‌شکلی مرد؟ و البته این‌طور است.

اگر از یک آلمانی و اسپانیایی بخواهید پلی مثل این را توصیف کنند، واژهٔ «پل» از نظر دستوری در آلمانی زنانه است و در اسپانیایی مردانه، احتمال اینکه آلمانی‌ها از واژه‌هایی مانند «زیبا» و «ظریف» که زنانه‌اند استفاده کنند، بیشتر است. در حالی که اسپانیایی‌ها از واژه‌هایی مانند «قوی» و «بلند» استفاده می‌کنند که واژه‌های مردانه‌اند.

تفسیر رویدادها

زبان‌ها در اینکه اتفاقات را چطور تفسیر می‌کنند نیز متفاوت‌اند. یک اتفاق مثل این را در نظر بگیرید: درانگلیسی اگر بگوییم «او گلدان را شکست» مشکلی ندارد. در زبانی مثل اسپانیایی، احتمالاً به این صورت گفته می‌شود: «گلدان شکست» یا «گلدان خودش شکست.» این رویداد اگر اتفاقی باشد، کسی مسئول آن نیست. در انگلیسی می‌توانیم بگوییم: «دستم را شکستم» که این عجیب است. اما در بسیاری از زبان‌ها نمی‌توانید از این ساختار استفاده کنید؛ به‌غیر از اینکه بیمار روانی باشید و رفته باشید دست خودتان را بشکنید و موفق شده باشید! اگر این اتفاقی باشد، از ساختار دیگری استفاده می‌شود؛ اما عواقبی هم دارد.

بنابراین افراد با زبان‌های گوناگون، بسته به الزامات زبانشان، به چیزهای گوناگونی توجه می‌کنند. اگر ما این اتفاق را به انگلیسی و اسپانیایی‌زبانان نشان دهیم، انگلیسی‌زبانان فرد انجام‌دهنده را به خاطر خواهند داشت؛ چون در انگلیسی باید بگویید: «او این کار را کرد. او گلدان را شکست»؛ در حالی که این برای اسپانیایی‌ها، اگر اتفاقی باشد، از اهمیت کمتری برخوردار است. آن‌ها این اتفاقی‌بودن آن را به یاد خواهند داشت. آن‌ها به‌احتمال بیشتر، مقصود را به یاد خواهند آورد.

اگر دو فرد رخداد یکسانی را ببینند و شاهد وقوع جرمی یکسان باشند، هرکدام چیز متفاوتی از آن اتفاق را به یاد می‌آورند. این در جایگاه شهادت دادگاه می‌تواند اثر داشته باشد. همچنین در مجازات و سرزنش نیز اثر می‌گذارد. اگر انگلیسی‌زبانان را در نظر بگیریم و اگر من به شما فردی را نشان دهم که گلدانی را می‌شکند و به‌جای «گلدان شکست» بگویم: «او گلدان را شکست»، حتی اگر خودتان شاهد آن باشید و بتوانید ویدئویی از آن ببینید و اتفاقی را که برای گلدان افتاد مشاهده کنید، کسی را بیشتر مجازات و سرزنش خواهید کرد که به‌جای «گلدان شکست» درباره‌اش بگویم: «او گلدان را شکست.» زبان در استدلال به ما کمک می‌کند.

lera boroditsky-لرا بورودیتسکی-نسبیت زبانی-رابطه زبان و تفکر

نقش زبان در به‌وجودآمدن تفکر (نسبیت زبانی)

تا الان من چندین نمونه از نقش بسزای زبان در به‌وجودآوردن تفکر را بیان کرده‌ام و دیدیم تعدادشان زیاد است. پس زبان می‌تواند تأثیرات بزرگی داشته باشد. برای مثال، باعث شود افراد در درک فضا و زمان تعاریف کاملاً متفاوتی داشته باشند.

زبان همچنین می‌تواند تأثیرات عمیقی داشته باشد؛ همان طور که دربارهٔ اعداد بدین‌گونه بود. داشتن واژگان شمارشی در زبا‌نتان و داشتن واژگانی برای اعداد، دری به‌سوی ریاضیات باز می‌کند. البته اگر شمارش نبود، علم جبر هم نبود و شما قادر نمی‌بودید هیچ‌یک از کارهایی را که برای ساخت اتاقی مثل این یا پخش این برنامه لازم است، انجام دهید، نه؟ این حقهٔ کوچک اعداد است که به شما اجازه می‌دهد در حوزهٔ ادراک قدم بگذارید.

زبان در سنین کودکی هم تأثیراتی دارد که دربارهٔ رنگ‌ها، به آن پرداختیم. همهٔ این‌ها انتخاب‌های ساده و ادراکی هستند. ما همیشه از این انتخاب‌ها می‌کنیم و زبان حتی در انتخاب‌های کوچک و ادراکی ما هم مداخله می‌کند. زبان می‌تواند تأثیرات گسترده‌ای داشته باشد. شاید جنسیت دستورزبانی مسخره باشد؛ اما در عین حال، در تمامی اسم‌ها اعمال می‌شود و این یعنی زبان می‌تواند اینرا که شما چطور راجع به یک اسم فکر می‌کنید، شکل بدهد. بسیاری از چیزها به این شکل است.

در آخر، نمونه‌هایی از اینکه زبان چگونه می‌تواند چیزهایی را که برای ما ارزش دارند شکل دهد، ذکر کردم؛ ایده‌هایی مثل سرزنش و مجازات یا حافظهٔ شهادت دیداری. همهٔ این‌ها در زندگی روزانهٔ ما مهم‌اند.

چنین گوناگونی‌ای در زبان بیانگر این است که ذهن انسان تا چه اندازه هوشمند و انعطاف‌پذیر است. ذهن انسان نه یکی، بلکه ۷،۰۰۰ جهان ادراکی را خلق کرده است: ۷،۰۰۰ زبان در دنیا وجود دارد و ما می‌توانیم زبان‌های بیشتری بسازیم. زبان‌ها البته موجودات زنده هستند، موجوداتی که می‌توانیم بسته به نیازمان آن‌ها را تغییر و بهبود دهیم.

نکتهٔ تأسف‌آور اما ازدست‌دادن گوناگونی‌های زبانی است که دائم رخ می‌دهد. تقریباً در هر هفته یک زبان را از دست می‌دهیم و با استناد به ارزیابی‌های انجام‌شده، در صد سال آینده، نیمی از زبان‌های دنیا از بین خواهند رفت. نکتهٔ ناراحت‌کننده‌تر اینجاست که الان تقریباً همهٔ دانسته‌های ما دربارهٔ ذهن و مغز انسان معمولاً بر اساس مطالعات دانشجویان انگلیسی‌زبان آمریکایی است که تحصیلات لیسانس را هم تمام نکرده‌اند! تقریباً بسیاری از انسان‌ها از دایرهٔ این تحقیقات خارج‌اند. این‌طور نیست؟ پس در واقع چیزی که ما دربارهٔ ذهن انسان می‌دانیم، بسیار محدود و یک‌طرفه است و دانش ما راجع به آن باید ارتقا داده شود.

می‌خواهم با این جمله شما را ترک کنم: به شما گفتم که مردم در زبان‌های مختلف چطور متفاوت فکر می‌کنند. اما البته نکته این نیست که مردم بقیهٔ جاها چطور فکر می‌کنند؛ این است که شما چطور می‌اندیشید، چطور زبان شما تفکر شما را شکل می‌دهد. این به شما فرصت می‌دهد که از خودتان بپرسید: من چرا این‌گونه می‌اندیشم؟ چطور می‌توانم متفاوت فکر کنم؟ و همچنین می‌خواهم چه تفکراتی را خلق کنم؟

خیلی متشکرم.

منبع


چگونه زبان تفکر را شکل می‌دهد؟

نوشتهٔ لرا بوروديتسکی، ترجمهٔ محمدمهدی ميرلو

مردم برای ارتباط با یکدیگر زبان‌های متعددی را به کار می‌برند که به‌طور چشمگیری در اطلاعاتی که به یکدیگر منتقل می‌کنند، تغییراتی ایجاد می‌کند. محققان به دنبال پاسخ به این سؤال هستند که آیا زبان‌های متفاوت ممکن است توانایی‌های شناختی متفاوتی را منتقل کنند.

نسبیت زبانی-رابطه زبان و تفکر-اثر زبان بر ذهن

در سال‌های اخیر شواهدی تجربی برای این ارتباط علّی (causal relation) مطرح شده است و نشان می‌دهد زبان مادری یک شخص، واقعاً شیوهٔ اندیشهٔ فرد دربارهٔ جنبه‌های متعدد جهان شامل مکان و زمان و… را شکل می‌دهد. یافته‌های اخیر همچنین به این نکته اشاره می‌کند که زبان جزئی از جنبه‌های تفکر است و اهمیت آن فراتر از چیزی است که دانشمندان پیش از این تشخیص داده بودند.

زبان و شناخت جهان

یک کودک پنج‌ساله در یک فرهنگ می‌تواند کاری را به‌راحتی انجام دهد که دانشمندان و عالمان برجسته در فرهنگ‌های دیگر با آن به کشمکش می‌پردازند.

این تفاوتی بزرگ در توانایی شناختی (cognitive ability) است. چه‌چیزی می‌تواند آن را تبیین کند؟ پاسخ شگفت‌آوری که می‌توان مطرح کرد، زبان است. این اندیشه که زبان‌های مختلف ممکن است مهارت‌های شناختی مختلفی را منتقل کنند، قدمتی طولانی دارد.

از دههٔ ۱۹۳۰ این مسئله را زبان‌شناسان آمریکایی، ادوارد ساپیر (Edward Sapir) و بنجامین لی‌ ورف (Benjamin Lee Whorf) مطرح کرده بوند. آن‌ها این مسئله را بررسی کردند که چگونه زبان‌ها روش‌هایی را پیشنهاد می‌کنند که صحبت‌کنندگان به زبان‌های مختلف ممکن است تحت‌تأثیر آن‌ها به‌طور متفاوتی فکر کنند. هرچند ایده‌های آن‌ها در ابتدا با اقبال خوبی مواجه شد، یک مشکل کوچک وجود داشت: فقدان کامل شواهد برای حمایت از ادعاهای آن‌ها.

تا دههٔ ۱۹۷۰ بسیاری از دانشمندان از فرضیهٔ ساپیر-ورف قطع‌امید کرده بودند؛ اما امروزه با گذشت چند دهه، مجموعه‌ای از شواهد تجربی نشان می‌دهند چگونه زبان تفکر را شکل می‌دهد. شواهد تجربی این عقیدهٔ جزمی دیرینه دربارهٔ جهان‌شمولی (universality) را زیر سؤال برده‌اند و بینش‌ها و شناخت‌های جذاب و خیره‌کننده‌ای دربارهٔ خاستگاه آگاهی و ساختار واقعیت ارائه می‌دهند. این نتایج دارای مفاهیم و اشارات مهمی برای حقوق، علم سیاست و تعلیم و تربیت است.

در سراسر جهان افراد با یکدیگر از طریق مجموعهٔ خیره‌کننده‌ای از زبان‌ها، حدود ۷،۰۰۰ زبان، ارتباط برقرار می‌کنند و هر زبان چیزهای مختلفی از متکلمانش طلب می‌کند. برای مثال، فرض کنید من می‌خواهم به شما بگویم که «عمو وانیا را در خیابان بیست‌وچهارم دیدم.» در زبانی که در منطقهٔ پایوا گینهٔ نو (Papua new Cuneo) صحبت می‌شود، از فعل جملهٔ ذکرشده چنین برداشت می‌شود که این رویداد در حال، دیروز یا در گذشتهٔ دور اتفاق افتاده است؛ در حالی که در زبان اندونزیایی، این فعل دلالت می‌کند که این رویداد قبلاً رخ داده است یا در حال رخ‌دادن بوده است.

در زبان روسی، فعل جنسیت را معلوم می‌کند. در ماندارین (چین)، من مجبور خواهم بود که مشخص کنم  uncle به خانوادهٔ مادری تعلق دارد یا به خانوادهٔ پدری و  اینکه ارتباط او به‌شکل سببی است یا نسبی؛ زیرا کلمات مختلفی برای همهٔ انواع مختلف uncle وجود دارد و در پیراها (Piraha)، زبانی که مردمان آمازون با آن صحبت می‌کنند، من نمی‌توانم عبارت «بیست‌وچهارم» را به کار ببرم؛ زیرا هیچ کلمه‌ای برای اعداد دقیق وجود ندارد و تنها کلماتی برای «اندک» و «بسیار» وجود دارد.

زبان‌ها به‌روش‌های بی‌شماری از یکدیگر متمایز می‌شوند؛ اما تنها اینکه افراد متفاوت صحبت می‌کنند، ضرورتاً به این معنا نیست که آن‌ها متفاوت فکر می‌کنند. چگونه ما می‌توانیم بگوییم صحبت‌کردن به زبان‌های مختلف از جمله روسی‌، اندونزیایی، ماندارین و پیراها در حقیقت منجر به توجه‌کردن، به‌خاطرآوردن و استدلال‌کردن دربارهٔ جهان به‌شیوه‌های مختلف می‌شود و این ریشه در زبان‌هایی دارد که این افراد با آن‌ها صحبت می‌کنند؟

زبان فارسی؛ بنیان فکر و فرهنگ ما

پژوهش‌های من  نشان می‌دهد که چگونه زبان حتی بنیادی‌ترین ابعاد تجربهٔ بشر یعنی مکان، زمان، علیت (Causality) و روابط با دیگران را شکل می‌دهد. اجازه بدهید دربارهٔ منطقهٔ پورمپرا (Pormpuraw) صحبت کنیم. برخلاف انگلیسی، گویشوران زبان کوک‌تایوری (Kuuk Thaayorre) که درپورمپرا صحبت می‌شود، اصطلاحات فضایی نسبی مانند راست و چپ را به کار نمی‌برند؛ بلکه صحبت‌کنندگان به این زبان برحسب جهات اصلی مطلق (شمال، جنوب، شرق، غرب) صحبت می‌کنند. البته ما در انگلیسی اصطلاحات مربوط به جهات اصلی را به کار می‌بریم؛ اما این کاربرد فقط برای مقیاس‌های فضایی بزرگ است.

برای مثال، ما نمی‌گوییم: «آن‌ها در قسمت شمالی میز نهارخوری نشسته‌اند»؛ اما در زبان کوک‌تایوری، جهات اصلی در همهٔ مقیاس‌ها به کار می‌رود. این بدین معناست که فرد می‌تواند جملاتی شبیه این جمله که «فنجان قسمت شمالی بشقاب است» را به کار برد یا جمله‌ای مانند این: «پسری که در قسمت شمالی بتی ایستاده است، برادر من است.»

در پورمپورا، فرد همواره باید جهت‌دار باقی بماند تا قادر باشد به‌طور شایسته صحبت کند. علاوه بر این، جدیدترین کاری که استفان لونیسون (Stephen Levinson) از مؤسسهٔ پلانک برای روان‌شناسی زبان در هلند و جان هاویلند (John Haviland) از دانشگاه کالیفرنیا در بیش از دو دههٔ گذشته انجام داده‌اند، نشان داد افرادی که با زبان‌هایی صحبت می‌کنند که بر جهات مطلق تأکید می‌کنند، به‌طور برجسته‌ای در حفظ رابطهٔ خود با مکانی که در آن هستند، مهارت دارند. این مسئله حتی دربارهٔ چشم‌اندازها و مناظر ناآشنا یا داخل ساختمان‌های ناآشنا نیز صدق می‌کند. آن‌ها بهتر از مردم و گروهی عمل می‌کنند که در محیط مشابهی زندگی می‌کنند؛ اما چنین زبان‌هایی را به کار نمی‌برند. مقتضیات زبان‌های آن‌ها این مهارت و توانایی شناختی (cognitive prowess) را آموزش و تحمیل می‌کند.

مردمی که به‌گونهٔ متفاوت دربارهٔ مکان و فضا فکر می‌کنند، به همان نحو به‌طور متفاوت دربارهٔ زمان فکر می‌کنند. برای مثال، به تعدادی از افرادی که به‌زبان کوک‌تایوری صحبت می‌کردند، مجموعه‌ای از تصاویر ارائه شد که توالی زمانی را نشان می‌داد. یک مرد سال‌خورده، یک تمساح در حال رشد، یک موز که رسیده و قابل‌خوردن بود. سپس از آن‌ها خواسته شد تصاویر را بر روی زمین به‌نحوی قرار دهند که نظم زمانی درست را نشان می‌دهد. هر فرد دو بار آزمایش شد وهر بار با جهت اصلی متفاوتی مواجه شدیم. انگلیسی‌زبانان که این تکلیف را انجام دادند، کارت‌‌ها را به‌نحوی قرار دادند که زمان را از چب به راست نشان می‌داد.

lera boroditsky-لرا بورودیتسکی-نسبیت زبانی-رابطه زبان و تفکر-اثر زبان بر ذهن

این وضعیت نشان می‌داد که جهت نگارش در یک زبان، بر اینکه افراد چگونه توالی زمانی را سازمان‌دهی و طبقه‌بندی کنند، تأثیر می‌گذارد. صحبت‌کنندگان به‌زبان کوک‌تایور، هرچند به‌طور عادی کارت‌ها را از چپ به راست قرار ندادند، آن‌ها را در جهت شرق به غرب در کنار هم چیدند. آن‌ها هنگامی که در جهت شمال نشسته بودند، کارت‌ها را از راست به چپ قرار می‌دادند. هنگامی که در جهت شرق قرار داشتند، کارت‌ها را در جهت بدن خودشان می‌چیدند. این در حالی بود که به هیچ‌کدام از شرکت‌کنندگان گفته نشده بود که آن‌ها در کدام جهت قرار داشته و نشسته‌اند. فرد صحبت‌کننده به زبان کوک‌تایوری می‌دانست که به‌طور خودانگیخته جهت‌های فضایی را برای بازنمایی‌های زمان به کار گیرد.

بازنمایی‌‌های زمان به‌شیوه‌های متعدد در جهان تغییر می‌کند. برای مثال، انگلیسی‌زبان‌ها آینده را به‌عنوان امری در جلو و گذشته را در عقب و پشت خود در نظر می‌گیرند. در پژوهشی، مشاهده شد که انگلیسی‌زبان‌ها هنگامی که دربارهٔ آینده صحبت می‌کنند، به‌طور ناخودآگاه بدنشان را به‌سوی جلو تکان می‌دهند و هنگامی که راجع به گذشته فکر می‌کنند، بدنشان را به عقب تکان می‌دهند. اما در آیمارا (Aymara) که سرخپوستان بولیوی و پرو قرار دارند زبانی به کار می‌رود که در آن گفته می‌شود که گذشته در جلو و آینده در پشت قرار دارد و به همین دلیل زبان تن (body language) این افراد با شیوهٔ صحبت‌کردن آن‌ها سازگار است.

صحبت‌کنندگان به زبان‌های مختلف در اینکه چگونه رویدادها را توصیف می‌کنند و در نتیجه چگونه به‌خوبی می‌توانند کسی را که کاری را انجام داده است به یاد آورند، متفاوت‌اند. همهٔ حوادث، حتی تصادف‌های کوچک، پیچیده‌اند و ما را ملزم می‌کنند آنچه را رخ داده است، تعبیر و تفسیر کنیم.

انگلیسی‌زبانان تمایل دارند اشیا و امور را در قالب الفاظ برحسب آنچه افراد آن‌ها را انجام می‌دهند، بیان کنند. در مقابل، کسانی که به ژاپنی یا اسپانیایی صحبت می‌کنند، هنگامی که یک حادثه یا تصادف را توصیف می‌کنند، کمتر احتمالاً به فاعل یا همان عامل (agent) اشاره می‌کنند.

برای مثال، یک انگلیسی‌زبان می تواند چنین جمله‌ای را به کار ببرد: «جان گلدان را شکست»؛ در حالی که همین جمله را یک ژاپنی زبان یا اسپانیایی‌زبان به این شکل به کار می‌برد: «گلدان شکست.» چنین تفاوت‌هایی می‌تواند در این تأثیر بگذارد که افراد چگونه آنچه را اتفاق می‌افتد و پیامدهایی برای حافظهٔ شاهد عینی دارد، تعبیر و تفسیر می‌کنند.

در پژوهش‌ ما که در سال ۲۰۱۰ منتشر شد، انگلیسی‌زبان‌ها و کسانی که به‌زبان‌ ژاپنی و اسپانیایی صحبت می‌کردند، فیلم دو مردی را دیدند که بادکنکی‌هایی را می‌ترکاندند یا در حال شکستن تخم‌مرغ‌هایی بودند یا یک نوشیدنی را عمداً یا تصادفی می‌ریختند . بعد از دیدن فیلم، از آن‌ها یک آزمون حافظه گرفتیم.

برای هر رویدادی که مشاهده کرده بودند، مجبور بودند بگویند کدام مرد آن عمل را انجام داده است؛ درست شبیه آنچه پلیس با تصاویر افراد مظنون انجام می‌دهد و از فرد شاهد راجع به تصاویر سؤال می‌کند. گروه دیگری از انگلیسی‌زبان‌ها و کسانی که به اسپانیایی و ژاپنی صحبت می‌کردند، همین رویدادها را توصیف ‌کردند. هنگامی که به داده‌های حافظه (memory dada) نگاه کردیم، دقیقاً تفاوت‌هایی در حافظهٔ این افراد شاهد مشاهده کردیم که به‌وسیلهٔ الگوهایی در زبان قابل‌پیش‌بینی بود. صحبت‌کنندگان به هر سه زبان، حوادثی را که به‌صورت ارادی انجام شده بود، توصیف می‌کردند و چیزهایی مانند این جملات را که «او بادکنک را ترکاند» بیان می‌کردند. هر سه گروه به یاد می‌آورند که چه‌کسی این اعمال ارادی را انجام داده است.

هنگامی که به رویدادهای تصادفی می‌رسیدیم، تفاوت‌ها آشکار می‌شد. صحبت‌کنندگان به زبان ژاپنی و اسپانیایی کمتر احتمال داشت که به عامل انجام‌دهندهٔ کار یا فعالیت اشاره کنند؛ در صورتی که انگلیسی‌زبان‌ها به عامل و انجام‌دهنده اشاره می‌کردند. در واقع صحبت‌کنندگان به زبان ژاپنی و اسپانیایی در مقایسه با انگلیسی‌زبان‌ها کمتر کسی را که آن کار را انجام داده است، به یاد می‌آورند. این بدان علت نبود که آن‌ها حافظهٔ ضعیف‌تری داشتند؛ زیرا آن‌ها عامل رویدادهای ارادی را همانند انگلیسی‌زبان‌ها به یاد می‌آورند.

زبان و یادگیری

نه‌تنها زبان‌ها بر آنچه ما به یاد می‌آوریم تأثیر می‌گذارند، بلکه ساختار زبان‌ها می‌تواند موجب سهولت یا دشواری یادگیری چیزهای جدید شود. برای مثال، واژه‌های مربوط به ارقام در برخی از زبان‌ها بسیار شفاف‌تر از زبان انگلیسی، ساختار بنیادین ۱۰ عدد اصلی را آشکار می‌سازند؛ مثلاً در زبان ماندارین، اعداد مشکل‌آفرینی همچون ۱۱ و ۱۳ وجود ندارند؛ ازاین‌رو کودکان متکلم به این زبان‌ها به‌راحتی قادر به آموختن ۱۰ عدد اصلی هستند و هرچه تعداد سیلاب‌های کلمات مربوط به ارقام کمتر باشد، به‌یادسپاری شماره‌تلفن‌ها و محاسبات ذهنی آسان‌تر می‌شود. زبان حتی می‌تواند کودک را در تشخیص جنسیت یاری رساند.

در ۱۹۸۳ محققان دانشگاه جرجیا مطالعه‌ای را در این زمینه بر روی کودکان متکلم به سه زبان عبری، انگلیسی و فنلاندی انجام دادند. زبان عبری در میان سه زبان مدنظر از این لحاظ برتر است؛ چراکه در زبان عبری، کلمهٔ تو یا شما با نظر به جنسیت مخاطب فرق می‌کند. بنابراین کودکان عبری‌زبان یک سال پیش‌تر از دیگر کودکان به جنسیت خویش آگاهی پیدا می‌کنند. برخی یافته‌های شگفت‌انگیز پیرامون تفاوت‌های میان‌زبانی (Cross-cultural differences) در شناخت (cognition) مشاهده شده است.

اما ما چگونه می‌توانیم بدانیم که آیا تفاوت‌ها در زبان موجب تفاوت در تفکر می‌شوند یا اینکه قضیه برعکس است؟ شواهد نشان می‌دهد که هر دو شکل را می‌توان تصور کرد. بدیهی است شیوه‌ای که ما می‌اندیشیم، در شیوهٔ صحبت‌کردن ما تأثیر می‌گذارد؛ اما شیوهٔ صحبت‌کردن نیز به‌نوبهٔ خود در شیوهٔ اندیشیدن تأثیر می‌گذارد.

دههٔ گذشته میزبان اثبات‌ها و دلایل صریح برای بیان این مسئله بود که در واقع زبان یک نقش علّی در شکل‌گیری شناخت بازی می‌کند. مطالعات نشان داد که تغییردادن در نحوهٔ صحبت‌کردن افراد، شیوه و چگونگی اندیشیدن آن‌ها را تغییر می‌دهد. یاددادن کلمات جدید مربوط به رنگ‌ها به افراد نمونه‌ای بود که نشان می‌داد توانایی این افراد در تمیز رنگ‌ها به‌تبع فرایند یادگیری تغییر می‌کند. همچنین تعلیم‌دادن شیوهٔ جدیدی از صحبت‌کردن دربارهٔ زمان موجب می‌شد که این افراد شیوهٔ جدیدی برای تفکر دربارهٔ زمان داشته باشند.

شیوهٔ دیگری برای بررسی و اشاره‌کردن به این مسئله، مطالعهٔ افرادی است که در دو زبان مهارت دارند. مطالعات نشان داده است که چگونگی اندیشیدن دربارهٔ جهان توسط دوزبانه‌ها (bilinguals) وابسته به این مسئله است که آن‌ها با کدام زبان صحبت می‌کنند. مجموعه‌ای از یافته‌ها در سال ۲۰۱۰ منتشر شد که نشان می‌داد دوست‌داشتن یا دوست‌نداشتن چیزی توسط شما وابسته به زبانی است که به کار می‌برید.

پژوهش‌هایی در دانشگاه هاروارد و تعداد دیگری از دانشگاه‌ها بر روی دانشجویان دوزبانهٔ عربی‌فرانسوی، انگلیسی‌اسپانیایی و عربی‌عبری انجام شد. در هریک سوگیری‌ها و تعصب‌های ضمنی شرکت‌کنندگان بررسی شد. برای مثال، از دوزبانه‌های عربی‌عبری خواسته شد که سریع دکمه‌هایی را در پاسخ به کلماتی تحت شرایط مختلف فشار دهند. در یک موقعیت، اگر آن‌ها نام یهودی مانند yair یا خصیصهٔ مثبت مانند نیکی یا قوی را می‌دیدند، به آن‌ها یاد داده شده بود که کلید M را فشار دهند و اگر کلمهٔ عربی مانند زید یا خصیصهٔ منفی مانند ضعیف را می‌دیدند، به آن‌ها گفته شده بود که کلید x  را فشار دهند. در موقعیت دیگری، این جفت‌شدن معکوس شد. در نتیجه نام‌های یهودی و ویژگی‌های منفی در یک کلید پاسخ سهیم شدند و نام‌های عربی و ویژگی‌های مثبت نیز در یک کلید پاسخ دیگر سهیم شدند.

پژوهشگران اندازه‌گیری کردند که آزمودنی‌ها چقدر سریع قادر بودند در دو موقعیت پاسخ بدهند. این تکلیف به‌طور وسیع برای اندازه‌گیری برای سوگیری‌های ارادی یا غیرارادی به کار رفته است مبنی بر اینکه چگونه به‌طور طبیعی اموری مانند ویژگی‌های مثبت و گروه‌های قومی به نظر می‌رسد که در ذهن افراد لازم و ملزوم یکدیگر می‌شوند.

به‌گونه‌ای شگفت‌انگیز، پژوهشگران دگرگونی‌های بزرگی را در سوگیری‌های غیرارادی در دوزبانه‌ها مشاهده کردند که به زبانی وابسته بود که آن‌ها با آن آزمایش شده بودند. دوزبانه‌های عربی‌عبری، تا آنجا که به آن‌ها مربوط می‌شود، گرایش‌های تلویحی مثبت‌تری به  کلمات یهودی نشان دادند هنگامی که در عبری آزمایش شدند؛ در مقایسه با زمانی که در زبان عربی آزمایش شدند.

زبان همچنین در بسیاری از جنبه‌های زندگی روانی ما وارد و آن‌ها را تحت‌الشعاع قرار داده است. مردم بر زبان تکیه و تأکید می‌کنند؛ حتی هنگامی که اموری ساده مانند تمیزدادن لکه‌های رنگ و شمردن نقاط روی پرده یا راهنمایی‌کردن در یک اتاق کوچک را انجام می‌دهند.

من و همکارانم پی بردیم که محدودکردن توانایی افراد برای دستیابی به استعدادها و توانایی‌های زبانی آن‌ها از طریق دادن تکلیف زبانی که نیازمند رقابت بود، مانند تکرار یک گزارش جدید، توانایی‌های آن‌ها را برای انجام این تکالیف بهبود می‌بخشد. این بدان معناست که طبقه‌بندی‌ها و تمایزهایی که در برخی زبان ها وجود دارد، به‌طور گسترده در زندگی روانی و ذهنی ما مداخله می‌کنند. آنچه پژوهشگران تفکرکردن می‌نامند، واضح است که مجموعه‌ای از فرایندهای زبانی و غیرزبانی است.

نتیجه‌گیری

جنبهٔ بارز هوش انسانی انطباق‌پذیری (adaptability) آن است. منظور از انطباق‌پذیری، توانایی برای ابداع‌کردن، تجدیدنظرکردن در مفاهیم مربوط به جهان برای سازگاری با محیط و اهداف در حال تغییر است.

یکی از پیامدهای این انعطاف‌پذیری شکل‌گیری تنوع گسترده‌ای از زبان‌هاست که در سراسر جهان ظاهر شده است و هر زبانی مجموعهٔ ابزار شناختی خود را فراهم می‌کند و دانش و جهان‌بینی‌ای را شامل می‌شود که هزاران سال در یک فرهنگ شکل گرفته و گسترش یافته است. هر زبان شامل شیوه‌ای برای ادراک‌کردن، طبقه‌بندی‌کردن و معنابخشیدن به جهان است، یک کتاب راهنمای باارزش که ایجاد شده و اجداد ما آن را غنی کرده و به ما رسانده‌اند.

پژوهش‌ دراین‌باره‌ که چگونه زبان‌های ما شیوهٔ اندیشیدن ما را شکل می‌دهند، به دانشمندان کمک می‌کند تا پرده از این راز بردارند که چگونه دانش را پدید می‌آوریم و واقعیت را بنا می‌کنیم و چگونه باهوش و فرهیخته می‌شویم. این بینش و آگاهی به‌نوبه‌ٔ خود به ما کمک می‌کند که ماهیت آنچه ما را انسان می‌سازد، درک کنیم.

این مقاله دربارهٔ نسبیت زبانی ترجمه‌ای است از:

Boroditsky, How Language Shapes Thought: The languages we speak affect our perceptions of the world (2011).

این مقاله ابتدا در اینجا منتشر شده است.


زبان، اندیشه و فرهنگ‌

نوشتهٔ پل هنله، ترجمهٔ یدالله موقِن

«زبان، اندیشه و فرهنگ‌» مقالهٔ مشهوری دربارهٔ نظریهٔ ورف است و نخستین مقاله از این کتاب:

Paul Henle (ed): Language, Thought and culture (The University of Michighan Press, 1958) PP. 1-24

هومبولت معتقد بود: «تفاوت میان زبان‌های گوناگون، تفاوت در آواها و نشانه‌ها نیست؛ بلکه تفاوت در جهان‌بینی‌هاست.» و ورف نیز بر همین باور است. توشیهکیو ایزوتسو در اثر خویش، خدا و انسان در قرآن (ترجمهٔ احمد آرام، تهران: شرکت سهامی انتشار، ۱۳۶۱) در پانویس صفحهٔ ۵ می‌نویسد: «درمورد نظریهٔ اخیر [فرضیهٔ ساپیر-ورف‌] رجوع شود به تحقیق بسیار نقادانهٔ استاد پل هنله در «زبان، اندیشه، و فرهنگ». ظاهراً این دو مکتب [یعنی مکتب هومبولت و مکتب ساپیر-ورف‌] مدت‌ها در دو کرانهٔ اقیانوس اطلس به نظریهٔ زبان‌شناختی واحدی پرداخته بودند، بی‌آنکه هیچ‌گونه آشنایی با یکدیگر داشته باشند.» اما آر. اچ. روبینز در کتاب خود، تاریخ مختصر زبان‌شناسی (ترجمهٔ علی‌محمد حق‌شناس، تهران‌: مرکز، ۱۳۷۰) در صفحهٔ ۳۷۵ می‌نویسد: «پیش از این نشان داده‌اند که در زبان‌شناسی آمریکایی خطی مستقیم هست که از هومبولت آغاز می‌شود و از رهگذر دی. جی. برینتون (که مترجم برخی از آثار هومبولت به انگلیسی است) و اف. بوآس و ای. ساپیر به بی. ال. ورف می‌رسد.»

البته جز هومبولت، لوسین لوی‌برول و ارنست کاسیرر نیز بر ورف در ارائه نظریهٔ نسبیت زبانی پیشی داشته‌اند. نظریهٔ نسبیت زبانی با نظریهٔ نسبیت فرهنگی و نظریهٔ نسبیت شناخت‌شناسی ارتباط ارگانیک دارد.

۱

معمولاً زبان را امری عادی می‌پندارند. کاربرد آسان و روان آن سبب شده است تا زبان را واسطه‌ای شفاف برای انتقال اندیشه بپندارند‌؛ زیرا ظاهراً مانعی در جریان عادی تفکر ما ایجاد نمی‌کند، و این تصور پدید می‌آید که زبان وسیله‌ای است که می‌توان آن را به‌یکسان برای انتقال هرگونه اندیشه‌ای به کار گرفت. در عرصهٔ علم، هر زبان فقط موردعلاقهٔ زبان‌شناسان و شاید روان‌شناسانی است که به رشد کودک یا آفازی [اختلال در مرکز نطق و کتابت‌] علاقه‌مندند. چنین دریافتی از زبان را تعدادی از زبان‌شناسان و انسان‌شناسان مردود دانسته‌اند‌. ادوارد ساپیر بیش از بیست سال پیش [اکنون خیلی بیشتر] بر این عقیده بود که‌:

رابطهٔ میان زبان و تجربه را نادرست درک کرده‌اند. زبان برخلاف آنچه ساده‌لوحانه می‌پندارند، فقط سیاههٔ منظمی از فقره‌های مختلف تجربه‌ای که می‌توان بدان استناد کرد نیست؛ بلکه سازمان سمبلیک و مستقل و خلاقی نیز هست که نه‌فقط به تجربه‌ای که بخش اعظمش بدون کمک زبان به دست آمده است ارجاع می‌کند، بلکه حدودوثغور تجربه را هم زبان بر اساس کمال صوری خود برای ما تعیین می‌نماید. همچنین به این علت که ما ناآگاهانه انتظارات ضمنی خود را که بر اثر وجود زبان در ما ایجاد شده به قلمرو تجربه فرامی‌افکنیم‌، زبان برای ما تجربه را در چهارچوبی مشخص قرار می‌دهد.۱

ساپیر می‌افزاید که استحکام این ادعا هنگامی به ثبوت می‌رسد که زبان‌های هندواروپایی را که کم‌وبیش مشابه هم‌اند، با زبان‌هایی مقایسه کنند که تفاوت بارزی با آن‌ها دارند، مانند زبان‌های بومیان آفریقا و آمریکا.

بنجامین لی ورف این نظر ساپیر را در سلسله‌مقاله‌هایی‌۲ بسط داده است. وی می‌گوید که زبان نوعی منطق و چهارچوب عام ارجاع را تشکیل می‌دهد و بدین طریق، هر زبان تفکر سخن‌گویان خود را شکل می‌بخشد‌. او همچنین مدعی است که هرجا فرهنگ و زبانی با هم رشد کرده باشند، ارتباط‌های مهمی میان جنبه‌های عام دستورزبان و ویژگی‌های آن فرهنگ‌، در کل موجود است. ورف برای اثبات این نظر‌، زبان‌های سرخ‌پوستان آمریکا و به‌ویژه زبان هوپی (HoPi) را با زبان‌های اروپایی مقایسه کرد‌، و تفاوت‌های زبان‌های اروپایی با یکدیگر در مقام مقایسه با تفاوت‌های آن‌ها با زبان هوپی چنان ناچیز بود که آن‌ها را با عنوان کلی زبان میانگین استاندارد اروپایی (Standard Average European‌) گروه‌بندی کرد.

اگر نظر ورف و پیروانش درست باشد، در علوم اجتماعی‌، مطالعهٔ زبان اهمیتی تازه پیدا می‌کند و در روان‌شناسی نقش مهم‌تری خواهد یافت و در همهٔ پژوهش‌های فرهنگی اهمیتی درجه‌اول به دست می‌آورد و حتی شاید کانونی گردد که رشته‌های مختلف علوم اجتماعی به گرد آن جمع شوند‌. به همین دلیل فصل کنونی را به بررسی این نظر اختصاص خواهیم داد و بحث را با بررسی اصطلاحات زبان و اندیشه و فرهنگ آغاز می‌کنیم و سپس به‌‌ترتیب دربارهٔ رابطهٔ زبان با اندیشه و ارتباط زبان با فرهنگ به بحث می‌پردازیم.

۲‏

چون ارتباط‌های ممکن میان زبان و اندیشه و فرهنگ تا حدودی منوط به تعریف اصطلاحات فوق خواهد بود‌، پس نخست آن‌ها را تعریف می‌کنیم‌. پیش از آنکه بخواهیم ارتباط‌های میان اندیشه و زبان را اثبات کنیم، باید به تحلیل این مفاهیم بپردازیم‌. معمولاً زبان گواه اصلی وجود اندیشه و چگونگی آن است و اگر مدعای ورف چیزی بیش از نظری معمولی و بدیهی باشد، باید جنبه‌های ویژهٔ زبان و اندیشه را به‌روشنی از یکدیگر متمایز و آن‌ها را از هم جدا کنیم.

شاید بهتر باشد که نخست به جست‌وجوی جنبه‌هایی از زبان بپردازیم که به‌روشنی از اندیشه جداشدنی‌اند و می‌توانند با آن مقایسه شوند. واژگان یک زبان، که منظور سیاههٔ واژه‌هایی است که در یک زبان وجود دارد، به‌وضوح یکی از همین جنبه‌هاست. می‌توان با مقایسهٔ واژگان دو زبان، ویژگی‌های هریک از آن‌ها را دریافت یا لااقل تفاوت‌های میان آن‌دو واژگان را مشاهده کرد‌. شاید بتوان این تفاوت‌ها را با تفاوت‌های موجود در اندیشه‌ها و عقایدی که به‌طور مشترک در دو زبان بیان می‌شوند، مقایسه کرد.

خصلت دیگر و نمایانگر زبان‌ها شیوهٔ صرف آن‌هاست. شاید بتوان از این لحاظ نیز زبان‌های گوناگون را مقایسه کرد تا چنانچه تفاوت‌های صرفی با تفاوت‌هایی که در خود زبان بیان می‌شوند ارتباطی داشته باشند، مشهود گردند‌. شیوهٔ شکل‌گیری جمله نیز عنصر زبانی است که از محتوای زبان جداشدنی و با آن مقایسه‌شدنی است. در بعضی موارد، اصطلاحاتی که پدیدارهایی یکسان را در زبان‌های مختلف بیان می‌کنند، متعلق به انواع کلمه‌اند. مثلاً آنچه در زبانی با اسم بیان می‌شود، شاید در زبان دیگری با فعل بازنموده شود. این مورد نیز تفاوت ملموسی است که با محتوای دو زبان مقایسه‌شدنی است.

مقوله‌ای که نوعاً آن را تفکر می‌نامیم، باید هم دربرگیرندهٔ ادراک باشد و هم آنچه شاید بتوان سازمان مفهومی تجربه نامید‌. بنابراین ورف می‌گوید که در زبان شانی (Shawnee) تمیزکردن تفنگ با سنبه را چنین توصیف می‌کنند: «نقطه‌ای خالی و متحرک و خشک را با ابزاری هدایت‌کردن.»۳ چنین توصیفی قطعاً تفاوتی ‌در نظام تفکر را نشان می‌دهد. در زبان انگلیسی تأکید بر اشیا و اجسام مادی است‌؛ در حالی که در زبان شانی تأکید بر امور دیگر است. بر اساس بعضی نظریه‌ها، اگر چنین تفاوت‌هایی در نظام تفکر را به‌اندازهٔ کافی گسترش دهند، به فلسفه‌های گوناگون می‌رسند. به هر جهت، آن‌ها تفاوت‌هایی در اندیشه را نشان می‌دهند که با تفاوت‌های زبان‌ها ارتباط دارند.

برشمردن عناصر زبان و اندیشه چنان مناقشه‌انگیز نیست؛ اما وقتی مقولهٔ فرهنگ به این مسئله کشانده شود، با مناقشهٔ انسان‌شناختی روبه‌رو می‌شویم‌؛ مثلاً دراین‌باره که فرهنگ دربرگیرندهٔ چه اموری است. اما تلاش ما در جهت پایان‌دادن به این مناقشه نیست؛ بلکه فقط می‌کوشیم دیدگاهی را درمورد فرهنگ به‌طور اجمالی بیان کنیم که برای مقایسهٔ فرهنگ با زبان ثمربخش‌تر از دیدگاه‌های دیگر است. ولی جز این، برای این دیدگاه مزیت دیگری قائل نیستیم.

این دیدگاه فرهنگ را چنین تعریف می‌کند‌: «همهٔ طرح‌هایی که به‌طور صریح یا تلویحی، عقلانی، غیرعقلانی یا ضدعقلانی به‌منزلهٔ الگوهای بالقوه هادی رفتار مردمان در هر عصر و زمانی، در طول تاریخ، برای زیستن آفریده شده‌اند‌.»۴ از این دیدگاه، فرهنگ، الگوهای شیوهٔ زیستن یا الگوهای راهنما در زندگی است که بر یک گروه اجتماعی حاکم باشد. این الگوها را نباید اموری جدا از هم دانست؛ بلکه اموری‌اند که از لحاظ کارکردی‌ [فونکسیونل‌] با هم مرتبط‌اند. این الگوها با هم ترکیب می‌شوند و موضوع‌های ‌[تم‌ها] معینی را می‌سازند. یک موضوع تعمیم سطح بالاتری است. تعمیم‌های سطوح پایین‌تر مستقیما بر پایهٔ موارد سلوک متکی‌اند و الگوهای رفتار را تشکیل می‌دهند. تعمیم این الگوها موضوع‌ها را می‌سازند. هر موضوعی شامل مفاهیمی است که مثال بارز تعدادی از الگوهای رفتارند. سازگاری موضوع‌ها ضروری نیست و همچنان‌که اپلر (Opler) مشاهده کرده است، شاید در یک فرهنگ، طبق دو موضوع زیر عمل شود:۵ «سال‌خوردگی مطلوب و محترم است» و «همهٔ اشخاص باید مدام مقام خود را از طریق مشارکت در فعالیت‌هایی که ویژهٔ مقام آن‌هاست‌، اعتبار بخشند.» در واقع محدودیت یک موضوع‌ [تم‌] را عمل موضوع متعارض آن جبران می‌کند و این امر برای بقای جامعه ضروری است.

پس مسئله‌ای را که ورف مطرح کرده است، می‌توان کمی روشن‌تر به این صورت بیان کرد: چه ارتباطی میان مکانیسم‌های زبان مانند واژگان و صرف و جمله‌سازی با ادراک و سازمان‌دادن تجربه یا با الگوهای گسترده‌تر رفتار وجود دارد؟ این پرسش تا حد قابل‌قبولی مشخص و روشن است؛ جز دربارهٔ ارتباطی که احتمالاً وجود دارد. بدیهی است مطلوب‌ترین هدف‌ که در عین حال بر سر آن کمتر مناقشه می‌شود، این است که هم‌بسته‌هایی را بیابیم که نشان دهند عناصر زبانی معینی مثلاً با جنبه‌های مشخصی از فرهنگ تغییر می‌کنند‌. ضروری نیست که برای این هم‌بسته‌های به‌دست‌آمده تقدم عِلّی قائل شویم. با این وصف می‌توان از یک طرفِ این رابطه درمورد طرف دیگر آن نیز نتیجه‌گیری‌هایی کرد. برای نشان‌دادن ارتباط میان واژه‌ها و علایق یک جامعه شواهد مستقیم و کافی وجود دارد‌؛ اما درمورد سایر ارتباط‌ها، یافتن شواهد دشوار است. در چنین مواردی شواهد غیرمستقیم را باید در نظر گرفت و شیوهٔ استدلال تا حدودی به این صورت درمی‌آید که اگر شواهد بیشتری در دست می‌بود، می‌شد وجود چنین هم‌بستگی یا ارتباطی را یافت. پیش‌بینی چنین هم‌بستگی‌ای میان عوامل مختلف بر پایهٔ رابطهٔ علّی صورت می‌گیرد. حتی درمورد رابطهٔ میان واژگان و فرهنگ، این نوع شواهد کمک می‌کنند تا شواهد هم‌بستگی مستقیم را بیابیم. ما دلایل بسیاری، به‌منزلهٔ بخشی از روان‌شناسی حس مشترک خود، در اختیار داریم تا متقاعد شویم که یک قوم برای اموری که با آن‌ها ارتباط دارد، باید واژه داشته باشد و برای اموری که با آن‌ها ارتباطی ندارد، واژه‌ای نداشته باشد. بنابراین درمورد این ارتباط، آمادگی بیشتری داریم که بپذیریم شواهد موجود کافی‌اند.

این ادعا که میان زبان و فرهنگ رابطهٔ علّی وجود دارد، البته روشن نمی‌کند که کدام‌یک دیگری را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. شاید یکی عامل علّی دیگری باشد و شاید هر دو معلول‌های علت مشترک باشند یا میان آن دو، عمل علّی متقابل وجود داشته باشد. در واقع با درنظرگرفتن این امر که زبان و فرهنگ عواملی مرتبط با هم و پایدارند، وجود رابطهٔ علّی متقابل پذیرفتنی‌تر است. ارتباط‌هایی که در بخش بعدی بررسی خواهیم کرد، بیشتر ارتباط‌های علّی خواهند بود.

اکنون پس از این بحث اجمالی دربارهٔ عوامل دخیل، به جست‌وجوی شواهدی برای اثبات وجود این ارتباط‌ها برمی‌آییم. بدین منظور مناسب‌ترین روش این است که شواهدی را ارائه دهیم که دالّ بر پیوند میان زبان و اندیشه‌اند و بحث را با بررسی رابطهٔ میان واژگان و ادراک آغاز کنیم‌. زبان‌ها از لحاظ واژگان آشکارا با یکدیگر متفاوت‌اند‌ و این تفاوت به‌طور عام به تفاوت محیط سخن‌گویان آن زبان‌ها وابسته است. مثلاً ورف مشاهده کرده است که زبان‌های اسکیمو برای انواع مختلف برف واژه‌های گوناگونی دارند؛ در حالی‌ که در زبان‌های اروپایی فقط یک واژه برای برف وجود دارد. اما زبان آزتک (Aztec) در این مورد حتی از زبان‌های اروپایی فقیرتر است؛ زیرا ستاک یک واژه را برای سرما، یخ و برف به کار می‌برد.۶ ساپیر مدارک زیادی درمورد قلمرو وی وسیع‌تر ارائه می‌دهد و مدعی است که واژگان یک زبان، به‌وضوح محیط جغرافیایی و اجتماعی یک قوم را منعکس می‌کند. در واقع کل واژگان یک زبان «سیاههٔ پیچیده‌ای از اندیشه‌ها، تصورات، علایق و مشاغلی است که توجه آن قوم را به خود جلب کرده‌اند… .»۷ او یادآور می‌شود که در زبان قوم نوت‌کا (Nootka‌) که در ساحل شمال غربی آمریکا به سر می‌برد، جانوران دریایی به‌دقت و به‌تفصیل تعریف و نمادین می‌شوند. بعضی از اقوام صحرانشین اطلاعات زیادی دربارهٔ حبوبات و سایر گیاهان خوردنی دارند‌. همین طور زبان قوم پایی‌یوت (Paiute) که قومی صحرانشین است، می‌تواند خصوصیات جغرافیایی بیابان را به‌تفصیل توصیف کند و این امر در سرزمینی که مشخص‌کردن جای چاه‌های آب مستلزم دانستن نشانی‌های پیچیده‌ای است، ضروری است. ساپیر خاطرنشان می‌سازد که آنچه درمورد محیط طبیعی صادق است، با وضوح بیشتری درمورد عرصهٔ اجتماعی نیز صدق می‌کند. در فرهنگ‌های گوناگون‌، سلسله‌مراتب اجتماعی‌ با همهٔ پیچیدگی‌هایشان و نیز تمایزات شغلی به‌تمامی در زبانشان انعکاس می‌یابند.

تا اینجا استدلال فقط نشان داده است که واژگان، محیط یک قوم را منعکس می‌کند. چون فرهنگ‌، به‌ویژه در جایی که صنعت رشد ناچیزی داشته است، شدیداً به محیط وابسته است؛ پس دلیلی در ‌دست است دالّ بر اینکه لااقل واژگان و شیوه‌های عمل‌کردن، معلول‌های علت مشترکی‌اند؛ بنابراین هریک می‌تواند نمایهٔ دیگری باشد.

اما مطالب فوق از ادراک چیزی نمی‌گویند و اگر منظور از ادراک فقط ثبت‌وضبط امور ارائه‌شده باشد، در آنچه گذشت، ربط چندانی با آن مشهود نیست. اما در واقع چنین نیست؛ زیرا شواهد بسیاری وجود دارند که نشان می‌دهند ادراک متأثر از مجموعهٔ ذهنی (mental set) است. برونر (Bruner) و گودمن (Goodman) در مقاله‌ای که اکنون کلاسیک شده است، تأثیرات مجموعهٔ ذهنی‌ [بر ادراک را] خلاصه کرده‌اند. آن‌ها می‌گویند:

افراد را می‌توان نسبت به دیدن اشیا و شنیدن صداها همان گونه شرطی کرد که نسبت به انجام اموری مانند پرش زانو، برهم‌زدن پلک یا ترشح بزاق‌. هر پژوهشگری در رشتهٔ تلقین، خواه مآخذ بسیاری را که برد (Bird) دربارهٔ این موضوع فراهم آورده است دنبال کرده باشد یا نه، این مطلب را می‌داند که اگر به شخصی تصویری کم‌رنگ را به‌دفعات بسیار همراه با صدایی نشان دهند، در صورت قطع تصویر و ایجاد صدا، شخص مذکور می‌پندارد که تصویر را نیز می‌بیند. این ادراک نیست؟ چرا نیست؟ شخص مذکور آنچه را می‌بیند، با همان وضوحی گزارش می‌دهد که پدیدهٔ فای۸ را.۹

به‌علاوه آن‌ها خاطرنشان می‌کنند که پاداش و مکافات، تجربه و عوامل اجتماعی می‌توانند بر نحوهٔ ادراک مؤثر باشند. پژوهش آنان نشان می‌دهد که کودکان اندازهٔ سکه‌ها را بزرگ‌تر از اندازهٔ واقعی آن‌ها تخمین می‌زنند. به‌طور کلی هرچه ارزش پولی سکه بیشتر باشد، مقدار خطا در تخمین اندازهٔ آن بیشتر است‌. همچنین خطا در تخمین اندازهٔ سکه‌ها بیشتر است تا در اندازهٔ مقواهای بریده‌شدهٔ هم‌اندازهٔ آن‌ها. مقدار خطا در کودکان بی‌بضاعت بیشتر است تا در کودکان غنی. همچنان که آنان می‌گویند شخص ادراک‌کننده را نباید «ابزار ثبت‌کنندهٔ منفعلی پنداشت که فقط طرحی پیچیده دارد.»

پس پرسش به این صورت مطرح می‌شود که آیا دانستن واژه‌ای از واژگان، واژه‌ای که لا اقل در تجربهٔ حسی کاربردی داشته باشد، مجموعه‌ای را تشکیل می‌دهد که ادراک را به‌سوی قالب آن واژه سوق دهد؟ وجود چنین مجموعه‌ای به این معنی است که فقط آن جنبه‌هایی از محیط مشاهده می‌شوند که با کاربرد آن واژه مربوط باشند؛ ولی دیگر جنبه‌ها نادیده می‌مانند‌. دربارهٔ این نکته شواهد مستقیم در دست نیست؛ اما می‌توان حدس زد که چنین مجموعه‌ای وجود دارد. در کودکان و تازه‌واردان به جامعه، انگیزه‌ای قوی برای آموختن زبان آن جامعه وجود دارد‌؛ زیرا فقط از طریق دانستن زبان می‌توان نیازهای خود را برآورد و با دیگران ارتباط برقرار کرد. بنابراین توانایی در به‌کاربردن واژه‌های یک زبان با پاداش همراه است و این انگیزه با این کشف که واژگان در بررسی محیط مفید است، تقویت می‌گردد‌. اگر انگیزهٔ مذکور برای آموختن زبان وجود داشته باشد، پس استنتاج مجموعه‌ای که به کاربرد زبان کمک کند‌، امری معقول خواهد بود و این مجموعه بر ادراک تأثیر می‌گذارد.

بنابراین با درنظرگرفتن آنچه از منابع دیگر دربارهٔ مجموعهٔ ذهنی می‌دانیم، می‌توان اظهار این مطلب را با آنچه تاکنون گفته شده است، سازگار دانست که جهان به اشخاصی که واژگان متفاوتی به کار می‌برند، متفاوت نمایان می‌شود. زبان‌های مختلف توجه را به جنبه‌های متفاوتی از محیط معطوف می‌کنند‌. دراین‌باره می‌توان مثال‌های متعددی ذکر کرد. مثلاً در زبان قوم ناواهو (Navaho‌) نام رنگ‌ها تقریباً مشابه رنگ‌هایی است که‌«سفید‌»، «سرخ‌» و «زرد» می‌نامیم، اما هیچ واژه‌ای که معادل «سیاه‌»، «خاکستری»، «قهوه‌ای»، «آبی» و «سبز»باشد، وجود ندارد. اما دو واژه هست که مشابه‌ «سیاه‌» است؛ یکی سیاهی تاریکی و دیگری سیاهی رنگ اجسامی مانند زغال‌. برای رنگ‌هایی که ما «خاکستری» و «قهوه‌ای‌» می‌نامیم، در آن زبان فقط یک واژه و برای «آبی» و «سبز» نیز تنها یک کلمه موجود است. تا آنجا که به واژگان ارتباط می‌یابد، قوم ناواهو طیف رنگ‌ها را به بخش‌هایی متفاوت با بخش‌هایی طیف رنگ‌های ما تقسیم می‌کند. احتمال این هست که ادراک ناواهویی در مواردی خود را دراین‌باره دردسر ندهد که آیا رنگ جسمی که می‌بیند، قهوه‌ای است یا خاکستری! افراد قوم ناواهو نه‌تنها دراین‌باره که آیا رنگ جسمی که در نور کم قرار گرفته است، آبی است یا سبز بحث نمی‌کنند، بلکه حتی میان رنگ‌های آبی و سبز فرق نمی‌گذارند.

البته از این مثال نباید چنین برداشت کرد که افراد قوم ناواهو از تمایز رنگ‌هایی که برای ما آشنا هستند، ناتوان‌اند‌. آن‌ها بیش از ما دچار کوررنگی نیستند؛ زیرا خود ما نیز فاقد واژه‌هایی هستیم که دو نوع سیاهی را بیان کنند که آنان آن‌ها را از یکدیگر متمایز می‌دانند‌. نکته‌ای که می‌خواهیم بگوییم، بیشتر این است که واژگان آن‌ها آنان را به این جهت سوق می‌دهد که تمایزات دیگری را که ما معمولاً درمی‌یابیم، از چشم آن‌ها پوشیده بدارد.

اگر ما در ادعای خود که واژگان، ادراک را متأثر می‌سازند محق باشیم، پس باید انتظار داشت که واژگان دیگر جنبه‌های اندیشه را نیز متأثر کنند. تقسیم‌بندی‌هایی که در تجربهٔ خود می‌کنیم، به این بستگی دارند که امور را چگونه دریافت می‌کنیم؛ پس این تقسیم‌بندی‌ها نیز مانند ادراک در معرض همان تأثیر زبانی قرار دارند. دوباره انتظار می‌رود که تأثیر در هر دو جهت باشد. اگر در تفکر پیرامون جهان، تصورات معینی را به کار می‌بریم، پس باید این تصورات را یا به‌طور مستقیم یا از طریق استعاره به واژگان بیفزاییم و شاید این تأثیر بر دیگر تأثیرات مقدم باشد. گرچه هنگامی که اصطلاحی در واژگان بود، آن اصطلاح هم بر ادراک حسی و هم بر دریافت مفهوم تأثیر می‌گذارد‌.

صرف‌ها نیز در میان آن امور زبانی گنجانده شده‌اند که شاید بر اندیشه تأثیری داشته باشند. چون شکل‌های دستوری کمتر از واژگان تغییر می‌کنند، پس تأثیر صرف‌ها اگر وجود داشته باشد، نافذتر خواهد بود. ما مدعی هستیم که چنین تأثیری وجود دارد و مشابه تأثیر واژگان است. صرف‌ها توجه ما را بر جنبه‌های معینی از تجربه بیش از سایر جنبه‌های آن متمرکز می‌کنند و از این طریق، بر ادراک ما اثر می‌گذارند‌.

شاید بتوان با کمک مثالی فرضی، شیوه‌ای را شرح داد که صرف‌ها در اغلب موارد طبق آن عمل می‌کنند. فرض کنید که ستاک فعلی، مثلاً A، را داریم و فرض کنید که در مرحلهٔ آغازین زبان، فقط خود A به کار می‌رفته است. فرض کنید که در مرحلهٔ بعدی بهتر ‌بوده است که نشانگرهای زمان دستوری (tense indicators) به فعل افزوده شوند تا زمان گذشته‌، حال و آینده را نشان دهند. این نشانگرها را می‌توان به صورت پسوندها به ستاک فعل افزود و آن‌ها را به شکل Az Ay Ax نشان داد. چون در هر موقعیتی که پیش از این‌، خود A به کار می‌رفت، اکنون A با پسوند به کار می‌رود، پس بدیهی است که ساده‌کردن صرف ممکن می‌شود. اکنون از لحاظ زمان دستوری به ستاک خود فعل (یعنی A) دیگر نیازی نیست‌؛ زیرا به‌جای A یکی از شکل‌های پسونددار آن به کار می‌رود. ما تلفظ ستاک فعل از تلفظ دیگر شکل‌های پسونددار آن آسان‌تر است. پس طبیعی است که ستاک فعل (A) به‌جای یکی از شکلهای پسونددار آن و به‌معنای اخیر به کار رود. بدین شیوه Ax می‌تواند مخفف شده، به‌صورت A درآید. هرچند چنین کاری در مکالمه مناسب است، اما تأثیرش این خواهد بود که زبان را از واژه‌ای که معنای کهن A را داشته باشد، محروم می‌کند. شاید این امر زیان‌بخش نباشد؛ اما موجب می‌شود که به‌کاربردن زبان مستلزم تفکر بیشتری باشد‌. دیگر نمی‌توان به‌سادگی دریافت که شرایط به‌کاربردن ستاک فعل (A) وجود داشته است و A به کار می‌رفته است؛ زیرا اکنون لازمهٔ به‌کارگیری زبان دریافت این نکته نیز شده است که کدام‌یک از پسوندها را باید به کار برد. هنگامی می‌توان از یک جنبهٔ تجربه سخن گفت که جنبهٔ دیگر آن نیز مشاهده شده و از آن سخن رفته‌ باشد‌. این را می‌توان مشاهدهٔ الزامی نامید که به‌وسیلهٔ صرف القا می‌شود. زمان دستوری که در بالا از آن بحث شد، فقط یک نوع از مشاهدهٔ الزامی را نشان می‌دهد‌. آشکار است که به‌کاربردن فعل در زبان انگلیسی مستلزم مشاهداتی است هم درمورد تعداد و هم شخص.

اصطلاح مشاهدهٔ الزامی را نباید به این معنی گرفت که سخن‌گوی یک زبان می‌داند که ناگزیر است فقط جنبه‌های معینی از محیط خود را مشاهده کند. او اغلب به‌طور طبیعی و ناآگاهانه این مشاهدات را انجام می‌دهد و قطعاً در انجام آن‌ها هیچ‌گونه الزامی احساس نمی‌کند و البته در اینجا نیرویی واقعی یا فیزیکی در کار نیست‌. گرچه ممکن است فردی واژگان انگلیسی را بی‌آنکه تمایزات زمان دستوری و شخص را در نظر گیرد، به کار برد و در شرایط مساعد مقصود خود را بفهماند، اما در شرایط عادی و نامساعد نمی‌تواند مقصود خویش را برساند و از این لحاظ در معرض استهزا و تمسخر قرار می‌گیرد‌. این مورد فقط الزامی خارجی را نشان می‌دهد؛ اما به‌کاربردن زبان برحسب عادت، الزامی درونی را به وجود می‌آورد.

مشاهداتی که بر گویندهٔ زبان تحمیل می‌شوند، برحسب زبان‌ها متفاوت‌اند‌. بنابراین کلوکهان (Kluckhohn) و لایتون (Leighton) زبان انگلیسی را با زبان ناواهویی مقایسه کرده، می‌گویند:

زبان انگلیسی از دیدگاه‌ [سخن‌گوی زبان‌] ناواهویی، زبان قاصری است؛ زیرا مطلب را بسیار گنگ و مبهم بیان می‌کند‌؛ مانند این جمله: «من آن را می‌اندازم.» زبان ناواهویی چهار خصیصه را که زبان انگلیسی ناگفته می‌گذارد یا مخاطب باید آن‌ها را از متن دریابد، مشخص می‌کند:

۱. شکل جمله باید روشن کند که آیا آن معرفه است یا نکره؛

۲. ستاک فعل به‌کاررفته برحسب آنکه شی‌ء گرد‌، دراز، مایع یا جاندار و غیره باشد، تغییر می‌کند؛

۳. این امور باید دقیقاً مشخص شوند که آیا عمل انداختن رخ داده یا در شرف وقوع است یا آنکه موقع متوقف‌شدنش فرارسیده است. آیا عمل انداختن اتفاقی صورت گرفته است یا همواره تکرار می‌شود؟؛

۴. باید میزان کنترل شخصی که جسم را می‌اندازد بر سقوط آن، مشخص شود‌.۱۰

دروتی لی (Dorotgy D. Lee) یادآور می‌شود که در زبان وینتویی (Wintu)، به‌شیوه‌های مشابه با زبان ناواهویی، لازم است که با پسوندها نشان داد که یک خبر بر پایهٔ چه شواهدی قرار دارد و بدین ترتیب زبان وینتویی مشاهده‌ای را بر سخن‌گو تحمیل می‌کند. خانم لی می‌نویسد:

وینتویی نمی‌تواند به‌طور ساده بگوید‌: «ماهی قزل‌آلا خوب است‌.» این بخش از جمله: «خوب است» که زمان دستوری (حال‌) و شخص‌ (ماهی) را بیان می‌کند، نیازمند یکی از توضیحات زیر است: من می‌بینم که ماهی قزل‌آلا خوب است، من می‌چشم که ماهی قزل‌آلا خوب است‌ (یا اگر این موضوع از طریق حس دیگری جز دیدن دانسته می‌شود): من استنباط می‌کنم که ماهی قزل‌آلا خوب است، من داوری می‌کنم که ماهی قزل‌آلا خوب است یا من شنیده‌ام که ماهی قزل‌آلا خوب است.۱۱

می‌توان مدعی شد که درست مانند مورد واژگان، مشاهدات الزامی که صرف‌ها تحمیل می‌کنند، یک مجموعهٔ ذهنی را تشکیل می‌دهند‌. باید گفت که در زبان انگلیسی، زمان وقوع عمل بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرد تا در زبان وینتویی. در زبان انگلیسی می‌توان به‌آسانی بدون ارائهٔ شواهد خبر داد؛ اما انتظار می‌رود که وینتویی در این مورد هوشیارتر باشد. در اینجا نیز این تأثیر مانند تأثیر واژگان است، با این تفاوت که تأثیر بر فقره‌های نسبتاً معدودتری تمرکز یافته است، فقره‌هایی که پایهٔ صرف را تشکیل می‌دهند و به همین سبب اثر صرف بر آن‌ها بیشتر است.

سرانجام زیر عنوان زبان، عامل ساخت جمله قرار می‌گیرد؛ در حالی که باز انتظار می‌رود که نخست‌، اندیشه و نیازهای اجتماعی بر ساخت جمله مؤثر باشد؛ اما ممکن است که تأثیر معکوس نیز وجود داشته باشد.

اگر زبان انگلیسی و به‌طور کلی زبان میانگین استاندارد اروپایی را در نظر گیریم‌، دو نوع جمله غالب است: نخست جمله‌هایی که می‌شود آن‌ها را نوع گزارهٔ موضوع‌محمول نامید و نمونهٔ آن‌ها را می‌توان جملهٔ: «این کتاب سرخ است» دانست. دوم جمله‌هایی که می‌توان آن‌ها را نوع عامل‌عمل نامید؛ مانند: «جان می‌دود یا جان مری را دوست دارد.» در جمله‌های نوع نخست عملی انجام نمی‌گیرد؛ بلکه فقط صفت یا کیفیتی به موضوع نسبت داده می‌شود. در جمله‌های نوع دوم موضوع به‌منزلهٔ عامل در نظر گرفته می‌شود. اما در هر دو نوع جمله، موضوع نوعاً چیزی است که در سیر زمان شناختنی است و تداوم دارد‌. حتی هنگامی که موضوع، شی‌ء بدان معنا نباشد، باز هم این تمایل وجود دارد که از موضوع به‌گونه‌ای سخن رود که گویی شی‌ء پایداری است. بدین ترتیب تعمیر کار از تنظیم موتور اتومبیل همان گونه سخن می‌گوید که از بستن چرخ آن؛ گرچه تنظیم موتور رابطه‌ای است میان حرکت اجزای ‌آن‌، در حالی که چرخ اتومبیل یک شی‌ء مادی است. شاید بگویند که سخن‌گفتن از تنظیم موتور به این شیوه، استعماری است و شاید هم چنین باشد؛ اما نکته این است که این استعاره از طریق مفهومِ شی‌ء مادی صورت می‌گیرد.

این گرایش، در زبان ما تسرّی دارد. به‌طور کلی، دربارهٔ رویدادها به‌گونه‌ای سخن می‌رود که گویی آن‌ها اشیایی پایدارند و لااقل در سخن‌گویی به نظر می‌رسد که بخش اعظم سیّال‌بودن تجربهٔ گذرا از میان برود. این گرایش، همچنان که ورف مشاهده کرده است، حتی به خود زمان نیز گسترش می‌یابد. ما از زمان به‌گونه‌ای سخن می‌گوییم یا دربارهٔ آن به‌گونه‌ای می‌اندیشیم که گویی جوهری است که گستره‌ای نامعلوم دارد. شاید بخشی از آن را به همان معنایی که بند رشتهٔ سوسیس را می‌بریم، جدا کنیم یا شاید پنج دقیقه را به همان معنایی صرفه‌جویی می‌کنیم که یک تکه گوشت را.

چنین شیوه‌هایی که از طریق آن‌ها به جهان می‌نگریم، نه‌تنها در سازمان‌دادن به جزئیات تجربه، بلکه برای فلسفه و به‌ویژه منطق و متافیزیک مهم‌اند. منطق کلاسیک شکل گزارهٔ موضوع‌محمول را اساسی می‌دانست و پافشاری می‌کرد که هر جملهٔ منطقی باید به شکل موضوع‌محمول باشد. جمله‌هایی به‌شکل «جان مری را دوست دارد» باید چنان تغییر داده شوند که دوست‌داشتن مری به شکل محمول جان درآید‌. در منطق‌، استدلال‌های مختلف طبقه‌بندی می‌شدند و در قالب نسبت‌هایی میان موضوع و محمول بررسی می‌گردیدند. گرچه چنین دریافتی در قلمرو منطق در عصر ما‌، کم‌وبیش‌ کاملاً مردود شناخته شده است، اما شکی نیست که نسبت موضوع و محمول تا قرن کنونی تأثیری عظیم بر اندیشهٔ [غرب‌] داشته است.

در متافیزیک مفهوم موضوع و محمول به‌شکل دیگری ظاهر می‌شود‌. یکی از مسائل کلاسیک فلسفه به‌هم‌پیوستن ادراک حسی و سازمان‌یافتن آن بوده است. فرقی نمی‌کند که ادراکات حسی جزءبه‌جزء یا آنکه به‌شکل یک کل‌ [= گشتالت‌] داده شده باشند. این مسئله هنوز هم مطرح است که چگونه مشاهدات یک زمان با مشاهدات زمان دیگر ارتباط می‌یابند. پاسخ کلاسیک این مسئله که به‌طور کامل در آثار ارسطو پرورده شده، این است که جهان از جوهرها تشکیل شده است و هرچیزی را که تصور کنیم، عرض یک جوهر است. جوهرها یا جوهر (این مسئله که آیا فقط یک جوهر در جهان هست یا جوهرهای متعد، منوط به نظر فیلسوف است) به‌منزلهٔ چیزی تصور می‌شدند که در سیر زمان پایدار و حتی در بعضی موارد جاودان بودند. بر همین اساس جوهرها، ادراک‌های یک زمان را با ادراک‌های زمان دیگر به هم پیوند می‌دادند. بدین ترتیب گسترده‌ترین توصیف جهان، طبق سنت فلسفی غرب این بود که بگویند جهان شامل جوهرها و عرض‌های آن‌هاست. توازی میان جوهر متافیزیکی که عرض‌هایی است (یا به‌وسیلهٔ آن عرض‌ها جرح‌وتعدیل می‌شد‌) با موضوع منطقی که محمول‌هایی داشت (یا به‌وسیلهٔ آن محمول‌ها جرح‌وتعدیل می‌شد‌)، چنان آشکار بود که اغلب جوهر را چیزی تعریف می‌کردند که همواره موضوع است و هرگز محمول نمی‌شود‌. طبق همین توازی، عرض‌ها مشابه محمول‌ها بودند.

بخش اعظم فلسفهٔ قرن بیستم مجادله برضد چنین برداشت‌هایی بوده است. جای منطق قدیم را منطقی گرفته است که اجازه می‌دهد یک محمول‌، موضوع‌های متعددی را به هم مرتبط کند. در این منطق، کل مفهوم موضوع دیگر اهمیت کلاسیکی‌اش را ندارد. در متافیزیک، نویسندگانی که تفکر فلسفی آنان با یکدیگر اختلاف بارزی دارد، مانند وایتهد، راسل و برگسون در مردوددانستن فرمول‌های کلاسیک جوهر با یکدیگر موافق‌اند‌. هم توازی میان جوهر و موضوع و هم ارتباط میان منطق کلاسیک و دستورزبان تقبیح شده است. ازاین‌رو راسل مصرانه می‌گوید:

«در یک کلام، جوهر، خطای متافیزیکی است که بر اثر ساخت جمله‌هایی که از موضوع و محمول تشکیل شده‌اند، به ساخت جهان انتقال یافته است.»۱۲ حال که ارتباط میان زبان میانگین استاندارد اروپایی را با فلسفه مشاهده کردیم، به مقایسه‌ای بازمی‌گردیم که ورف میان این دو با‌ اندیشه و زبان هوپی به عمل آورده است.۱۳ زبان میانگین استاندارد اروپایی در پنج نقطهٔ اصلی، از زبان هوپی دور می‌شود. این ناهم‌گرایی، یا تفاوت‌هایی دستوری‌اند یا تفاوت‌هایی در دریافت از زمان‌. این تفاوت‌های عظیم زبانی در نقاط زیر مشهودند:

  1. جمع و شمارش؛
  2. نام کمیت‌های فیزیکی؛
  3. مراحل گردش (Phases of cycles)؛
  4. شکل زمانی فعل‌ها؛
  5. مدت، شدت و تمایل‌.

شایسته است که دربارهٔ هریک از این تفاوت‌ها بحث شود‌.

۱. زبان میانگین استاندارد اروپایی اعداد جمع (Plurals numbers) و اعداد اصلی (Cardinals numbers) را نه‌فقط برای مجموعه‌های (aggregates) واقعی که یک‌جا ارائه شده‌اند، بلکه همچنین برای مجموعه‌هایی به کار می‌برد که ورف آن‌ها را‌ «خیالی‌» می‌نامد؛ مانند ده روز که نمی‌توان آن را در یک ادراک به دست آورد. هوپی جمع را در حالت اخیر به کار نمی‌برد و در جایی که ما ده روز را به‌منزلهٔ یک مجموعه می‌دانیم، می‌گوید: «تا روز یازدهم» یا «پس از روز دهم». تمایلی هست که این تفاوت در شیوهٔ سخن‌گویی میان زبان میانگین استاندارد اروپایی با زبان هوپی را مردود بشمارد و آن را صرفاً تفاوتی در اصطلاحات (idiom) بداند که برای زیرساخت اندیشه هیچ اهمیتی ندارد. اگر مرجح‌دانستن «ده روز» بر «پس از روز دهم‌» به‌تنهایی بررسی می‌شد، بی‌شک تبیین مناسب همان بود که گفته شد. اما تفاوت در الگوی اندیشه از نوعی که ورف می‌خواهد نشان دهد، نمی‌تواند بر یک مورد از کاربرد زبانی متکی باشد؛ هرچند این مورد بارز هم باشد. فقط تعدد موارد می‌تواند این احتمال را کاهش دهد که ما با تفاوتی اتفاقی در شیوهٔ سخن‌گویی روبه‌رو هستیم و برعکس تعدد موارد این احتمال را افزایش می‌دهد که در اینجا تفاوت در شیوهٔ اندیشیدن مطرح است. بنابراین اعتبار کل شواهدی که ورف ارائه می‌دهد مطرح است، نه فقط یک فقره از آن‌ها‌.

۲. ورف در زبان میانگین استاندارد اروپایی دو نوع اسم را از یکدیگر متمایز می‌کند. اسم‌های فرد (Individual nouns [یا اسم شمارش‌پذیر]) که بر اجسامی با حدود مشخص دلالت می‌کنند (مانند‌: یک درخت، یک چوب‌دست، یک مرد) و اسم‌های انبوه (Mass nouns [یا اسم‌های شمارش‌ناپذیر]) که «بر پیوستاری همگون (بی‌آنکه حدود آن مشخص باشد)» دلالت می‌کنند (ورف، ص۱۴۰، مانند: آب، چوب، گوشت‌). هرجا بخواهند مرزهای یک اسم انبوه را نشان دهند، آن را با چنین عباراتی بیان می‌کنند: یک جام شیشه‌، ‌یک قطعه صابون، یک فنجان قهوه، یک کیسه آرد. ورف می‌گوید که چنین عباراتی که در آن‌ها واژه‌ای برای ظرف با واژه‌ای برای مظروف ترکیب شده است، راه را برای این مفهوم فلسفی از جهان هموار کرد که جهان ترکیبی است از فرم و ماده‌. او مدعی است که چنین نظریه‌ای برای حس مشترک بی‌درنگ پذیرفتنی است:

بنابراین اعتقاد به فرم و ماده از طریق عادت زبانی است. الگوهای زبان ما اغلب از ما می‌خواهند تا شی‌ء مادی را با یک دو جمله‌ای بنامیم که شی‌ء مذکور را به فقره‌ای بی‌شکل‌ [محتوا، ماده‌] و فرم بخش کند (ورف، ص۱۴۱).

برعکس در زبان هوپی اسم‌ها همواره معنایی فردی دارند؛ حتی اگر حدود بعضی از اشیا مبهم یا نامعلوم باشند. میان اسم‌های فردی و اسم‌های انبوه تقابلی نیست؛ ازاین‌رو هیچ ارجاعی به ظرف یا نوعی کالبد وجود ندارد و هیچ الگویی نیست که تقسیم جهان را به فرم و ماده فراهم آورد.

۳. در زبان میانگین استاندارد اروپایی، اصطلاحاتی مانند «تابستان»، «زمستان»، «بامداد» و «ساعت»، مراحل گردش را نشان می‌دهند؛ اما با آن‌ها به همان شیوه‌ای برخورد می‌شود که با دیگر اسم‌ها‌. آن‌ها را می‌توان به‌منزلهٔ موضوع‌ها یا اشیای دستوری به کاربرد و می‌توان آن‌ها را جمع بست و به‌منزلهٔ معدود عدد به همان شیوه‌ای به کار برد که اسم‌های اشیای فیزیکی را به کار می‌برند. اما زبان هوپی از این لحاظ کاملاً متفاوت است. اصطلاحاتی که بر مراحل گردش دلالت می‌کنند، از لحاظ زبانی متمایز از اسم‌ها هستند و طبقه‌ای را با شکل متمایز تشکیل می‌دهند که زمانی‌ها نامیده می‌شوند. ورف می‌گوید‌:

احساس تداوم ذهنی‌ [یا زمان‌]، شی‌ء نمی‌شود؛ یعنی به‌صورت یک ناحیه، یک گستره یا یک کمیّت بیان نمی‌گردد. دربارهٔ زمان چیزی القا نمی‌شود مگر «تأخر مداوم». بنابراین در زبان هوپی برای فقره‌ای بی‌فرم که پاسخ‌گوی «زمان»به آن مفهومی باشد که در زبان‌های اروپایی وجود دارد، شالوده‌ای نیست (ورف‌، ص۱۴۳‌).

۴. نظام زمان دستوری ما زمان را به سه بخش متمایز تقسیم می‌کند‌: گذشته، حال، آینده، و بدین طریق به شی‌ءشدن زمان که مانند فضا درک شود، کمک می‌کند‌. در این طرح، دشواری‌های چندی موجود است که بارزترین آن‌ها زمان حال دستوری است که کاربردهای گوناگونی دارد. ورف مدعی است که این امور موجب آشفتگی اندیشه می‌شوند.

فعل‌های زبان هوپی‌، زمان دستوری ندارند؛ بلکه فقط دارای شکل‌های اعتباری (Validity-forms)اند و نیز شکل‌هایی که ناظر به جنبه‌ها (aspects) و مودال (modal)اند. شکل‌های مودال، عبارات را به هم متصل می‌کنند‌. سه شکل اعتباری وجود دارد: یکی به‌سادگی نشان می‌دهد که گوینده رویدادی را گزارش می‌دهد که در گذشته یا اکنون اتفاق افتاده است. دیگری انتظار گوینده را نشان می‌دهد و سومی نشان می‌دهد که گوینده مطلبی را می‌گوید که آن را صادق دانسته است. شکل‌های جنبه‌ای، درجات مختلف استمرار [یا تداوم‌] را به‌لحاظ رویداد گزارش می‌کنند و شکلهای مودال فقط هنگامی به کار می‌روند که مطلبی شامل دو فعل یا دو جملهٔ تبعی باشد. شکل‌های مودال، نسبت‌های میان دو جملهٔ تبعی را (از جمله نسبت‌های زمانی را) نشان می‌دهند. بنا بر نظر ورف، این ساختار دستوری از شی‌ءشدن زمان پرهیز می‌کند.

۵. زبان میانگین استاندارد اروپایی مدت، شدت و تمایل را از طریق استعاره‌های فضایی بیان می‌کند. بدین طریق:

ما مدت را با [واژه‌های‌] طولانی، کوتاه، زیاد‌، سریع‌، کند و غیره بیان می‌کنیم. شدت را با [واژه‌های‌]‌: زیاد‌، عظیم‌، خیلی، سنگین، سبک، بالا، پایین، تیز، ضعیف‌؛ و تمایل را با [واژه‌های‌]: بیشتر، افزون، رشد، برگشت، نزدیک‌شدن، ازمیان‌رفتن، پدیدآمدن‌، ظاهرشدن، متوقف‌شدن، برکشیدن، پایین‌رفتن‌، ملایم، یکنواخت‌، سریع‌، کند‌، و مانند این‌ها توصیف می‌نماییم. یعنی از طریق سیاهه‌ای بی‌انتها از استعاره‌ها که کمتر می‌توان آن‌ها را استعاره شناخت؛ زیرا آن‌ها تنها واسطه‌های زبانی در دسترس‌اند. اصطلاحات غیراستعاری در این قلمرو مانند‌ قبل، بعد، زود، مستمر، مداوم‌، شدید‌، بسیار، غالب، فقط انگشت‌شمارند و نیازها را کاملاً برنمی‌آورند (ورف، ص۱۴۵).

برعکس در زبان هوپی چنین استعاره‌هایی وجود ندارد؛ بلکه مدت، شدت و تمایل را به‌طور تحت‌اللفظی بیان می‌کند؛ بی‌آنکه نشانه‌ای از شکل‌های فضایی موجود در زبان میانگین استاندارد اروپایی در آن باشد‌. حتی دستهٔ ویژه‌ای از اصطلاحات به نام تانسورها (tensors) وجود دارند که بسیار گسترده‌اند و بخش جداگانه‌ای از سخن‌گویی را تشکیل می‌دهند و عوامل فوق‌ [یعنی مدت، شدت و تمایل‌] را بیان می‌کنند. برای بیان عوامل یادشده، دیگر شیوه‌های زبانی نیز به کار می‌روند‌.

ورف تأثیر این تفاوت‌های زبانی را بر اندیشه با گفتن این مطلب خلاصه می‌کند که تمایل سخن‌گویان زبان‌های اروپایی بیشتر این است که جهان را به‌صورت اشیا ببینند. این اشیا نیز خود از ماده‌ای ساخته شده‌اند بی‌شکل که فرمی مشخص یافته است. امور غیرفضایی به‌صورت استعاره‌های فضایی درک می‌شوند؛ اما برعکس به نظر می‌رسد که زبان هوپی:

واقعیت را بیشتر در قالب اصطلاحات وقایع (یا بهتر است بگوییم «وقوع» (eventing)) تحلیل می‌کند و این کار را به دو شیوهٔ عینی و ذهنی انجام می‌دهد. به‌طور عینی: فقط اگر تجربهٔ فیزیکی، ادراک‌شدنی باشد‌، رویدادها عمدتاً به‌منزلهٔ خطوط کلی، رنگ‌ها، حرکات و دیگر گزارش‌های ادراک‌شدنی بیان می‌شوند. به‌طور ذهنی: آن دسته از رویدادهای فیزیکی و نیز رویدادهای غیرفیزیکی که تجلّی عوامل نامرئی شناخته می‌شوند‌ و ثبات و بقا یا گریز و تمایلات آن‌ها نیز به همان عوامل نامرئی وابسته است. نتیجهٔ این وضع آن است که موجودات همه به یک شیوه‌ «متأخرتر و متأخرتر نشوند»؛ بلکه بعضی از آن‌ها مانند گیاهان رشد می‌کنند، بعضی دیگر منتشر می‌شوند و محو می‌گردند، برخی در راستای مسخ‌شدن هستند، بعضی از موجودات به یک شکل می‌مانند تا نیروهای مخرب آن‌ها را از میان بردارند. در طبیعت هر موجودی که بتواند همچون یک کل مشخص ظاهر شود، نیرویی هست از نوع تداوم، رشد، انحطاط، ثبات، دورزنی یا خلاقیت خود آن موجود (ورف، ص۱۴۷‌).

درویت لی نیز میان شکل‌های دستوری و شیوه‌های اندیشهٔ غالب در قوم وینتو ارتباط مشابهی را مشاهده کرده است.۱۴ هر فعل زبان وینتو دو شکل با هم مرتبط دارد که برحسب شرایط به کار می‌روند‌. مقولهٔ نخست ستاک‌ها در میان دیگر امور نشان می‌دهند که موضوع‌ [فاعل‌] به‌منزلهٔ عاملی آزاد در فعالیتی که به‌وسیلهٔ فعل توصیف می‌شود، شرکت دارد. در مقابل:

به ستاک مقولهٔ دوم‌، پسوندی متصل است که معنای زیربنایی آن به نظر می‌رسد که ضرورت طبیعی باشد و با پسوندهای مودال ‌مقولهٔ نخست متناظر است. این پسوند برای نشان‌دادن یکجای همهٔ امور زیر به کار می‌رود‌: آخرت، علیّت، بالقوّه‌بودن، احتمال، ضرورت و رجوع به آیندهٔ اجتناب‌ناپذیری که باید باشد و می‌تواند هم باشد و فرد در برابر آن ناتوان و زبون است. مرجع مقولهٔ دوم حالتی از وجود است که در آن فرد عاملی آزاد نیست.۱۵

تفاوت در مقوله‌های فعل ازآن‌رو اهمیت دارد چون بازتابی است از دریافتِ غالب از جهان. وینتویی احساس می‌کند که فقط می‌تواند بخشی از محیط خود را کنترل کند؛ ولی دیگر بخش‌های محیط کاملاً از کنترل او خارج‌اند. این متافیزیک زیربنایی را می‌توان چنین خلاصه کرد:

وینتویی قلمرو کوچکی دارد که در آن می‌تواند امور را برگزیند و انجام دهد، احساس کند، بیندیشد و تصمیم بگیرد. در میان این جهان و محیط بر آن، جهان ضرورت طبیعی قرار دارد که در آن، همهٔ چیزهایی که محتمل‌اند یا بالقوّه وجود دارند، اجتناب‌ناپذیر نیز هستند. در آنجا وجود ناشناختنی و بیان‌ناشدنی است.۱۶

در اینجا دوباره میان تفکر دربارهٔ جهان، در گسترده‌ترین جنبه‌هایش، و مقولات اساسی دستورزبان توازی وجود دارد. آن جنبهٔ دستوری که در پژوهش لی مورد تأکید قرار گرفته است، با جنبه‌های دستوری که در بررسی ورف نقش اصلی را دارند، متفاوت است؛ اما نتیجه‌گیری اساسی لی و ورف یکی است‌.

پیش از آنکه مبحث رابطهٔ میان زبان و اندیشه را به پایان آوریم، شاید مناسب باشد که آنچه را خواسته‌ایم اثبات کنیم و آنچه را نخواسته‌ایم، از نظر بگذرانیم. ما در جست‌وجوی پیوندها و روابط علّی میان زبان از یک سو و اندیشه از دیگر سو بوده‌ایم. ما مدعی تأثیر واژگان و صرف، مقدم بر همه، بر ادراک شده‌ایم و مدعی تأثیر روش‌های ترکیب جمله‌بندی‌ها بر اندیشه‌، و مقدم بر همه بر لایهٔ انتزاعی‌تر اندیشه شده‌ایم. در هیچ موردی نه ادعا کرده‌ایم و نه خواسته‌ایم ادعا کنیم که زبان یگانه عامل مؤثر، یا حتی مقدم‌ترین عامل مؤثر بر اندیشه است‌. در هیچ موردی مدعی نشده‌ایم که رابطهٔ علّی در جهت معکوس عمل نمی‌کند‌؛ زیرا خصلت استمرار زبان و نیز این حقیقت که قوم در سیر زمان تغییر می‌کند، این امر را کاملاً محتمل می‌سازد که شرایط محیط، سازمان اجتماعی و شیوه‌های غالب اندیشه، زبان را در معنای گستردهٔ آن تغییر دهند. اما این امر مانع از این نمی‌شود که زبان بر رشد اندیشهٔ فرد تأثیر داشته باشد و همهٔ ادعای ما نیز همین است. به‌علاوه مدعی نیستیم که مطالعهٔ یک زبان، فی‌نفسه کافی است تا خصلت کلی اندیشهٔ سخن‌گویان آن زبان را نشان دهد. تا حدی، شناخت عمومی از فرهنگ سخن‌گویان آن زبان ضروری است و در واقع باید شک کرد که خصوصیات اساسی اندیشهٔ یک قوم را بتوان از مطالعهٔ زبان آن به دست آورد، بی‌آنکه دانش وسیعی از فرهنگ آن داشت.

سرانجام استدلال نکرده‌ایم که زبان تأثیری تحمیلی بر اندیشه دارد؛ یعنی زبان فقط شیوه‌های معینی از ادراک و سازمان‌بخشیدن به بیان را امکان‌پذیر و بقیه را ناممکن می‌سازد. چون ادراک و سازمان‌دادن تجربه معمولاً فقط از طریق زبان صورت می‌گیرد، همین مطلب را در جهت عکس نیز می‌توان گفت‌. در زبان‌های طبیعی، عناصری که بررسی کرده‌ایم مانند واژگان، صرف و شیوه‌های ساخت جمله، وضع را برای بیان بعضی از امور ناممکن نمی‌سازند؛ بلکه فقط وضع را برای بیان آن‌ها دشوارتر می‌کنند‌. در زبان‌های مصنوعی از آن نوع که منطق‌دان با آن‌ها سروکار دارد و در بخش چهارم مورد بحث قرار خواهد گرفت، واژگان ثابت و تغییرناپذیرند. قواعد برای ترکیب سمبل‌ها روشن‌اند و انواع شگردهای ممکن مشخص شده‌اند. در چنین زبان‌های الگویی‌، اغلب می‌توان نشان داد که یک عبارت ارائه‌شده را نمی‌توان به‌زبان طبیعی بیان کرد. اما در زبان‌های طبیعی، وضع با زبان‌های الگویی متفاوت است. واژگان می‌تواند با افزایش واژه‌های نو یا گسترش مجازی واژه‌های کهنه رشد کند. گاهی‌ اشخاص قواعد دستوری را رعایت نمی‌کنند، بی‌آنکه به مفهوم‌بودن مطلب آسیده برسد، و نیز به‌دشواری می‌توان نشان داد که مطلب ارائه‌شده‌ای را نمی‌توان در قالب زبان طبیعی بیان کرد‌. لااقل در بحث کنونی ما نیاز به این نبوده است‌ [که نشان داده شود] چنین بیان‌های بیان‌ناپذیری وجود دارند. هدف اصلی ما این است که بگوییم بعضی از خصوصیات زبانی، برخی از شیوه‌های ادراک را غالب‌تر یا محتمل‌تر می‌کنند؛ اما نه اینکه آن خصوصیات، دیگر شیوه‌های ادراک را ناممکن سازند. به‌طور مشابه، در نشان‌دادن پیامدهای متافیزیکی زبان، مقصود ما این نبوده است که در یک زبان، نظریات متعارض بیان‌شدنی نیستند. از این گذشته، در حالی که ورف استدلال می‌کرد که متافیزیک غالب در زبان هوپی با متافیزیکی که در بطن زبان‌های اروپایی است متفاوت است، گزارش خود را از فلسفهٔ زبان هوپی به زبان انگلیسی ارائه داده است. برگسون که اندیشهٔ او در گذشته‌نگری (retrospect)، به‌شیوه‌های تفکر نوع هوپی شبیه‌تر است تا اروپایی، در بیان اندیشهٔ خود به‌زبان فرانسه بسیار موفق بوده است.

این مطلب را نیز در پرانتز بگوییم که نشان‌دادن رابطهٔ میان فرم‌های زبانی و متافیزیک به‌هیچ‌وجه با حقیقت نظام‌های‌ [فکری‌] رقیب ارتباطی ندارد. اگر اندیشهٔ ارسطو با متافیزیک نهفته در زبان میانگین استاندارد اروپایی نزدیک‌تر است تا اندیشهٔ برگسون‌، از این سخن این نتیجه گرفته می‌شود که اندیشهٔ ارسطو درست‌تر یا نادرست‌تر از اندیشهٔ برگسون است.

حقیقتی که هم‌اکنون مشاهده کردیم، یعنی اینکه اندیشهٔ متافیزیکی ممکن است در جهت مخالف با متافیزیک نوعی زبانی باشد که بدان نوشته شده است، بیش از پیش نشان می‌دهد که اندیشهٔ متافیزیکی نمی‌تواند از لحاظ زبانی کاملاً مشروط باشد‌.

بنابراین هدف این بخش آن بود که نشان دهد زبان یکی از عواملی است که بر ادراک و سازمان عمومی تجربه مؤثر است. اما ضروری نیست که تأثیر زبان مقدم بر تأثیر عوامل دیگر با یگانه عامل مؤثر یا تأثیر آن الزامی باشد. ولی تأثیر زبان را بر اندیشه نمی‌تون نادیده گرفت.

در بحث از پیوندهای میان زبان و فرهنگ لااقل این مزیت وجود دارد که موضوع، نسبت به بحث بخش پیش، عینیت بیشتری دارد.

در بخش پیش، بحث دربارهٔ رابطهٔ زبان با اندیشه دشوار بود؛ زیرا مشخص‌کردن طرف دیگر مقایسه، یعنی اندیشه‌، مشکل بود‌. در بحث از تأثیر عناصر مختلف زبانی بر ادراک، شواهد غیرمستقیم بودند و عبارت از این بودند که از آنچه دربارهٔ مجموعهٔ ذهنی می‌دانیم، انتظار داریم که این عوامل نیز مجموعه‌هایی را تشکیل دهند که بر ادراک تأثیر می‌گذارند. یگانه راه دیگری که وجود دارد، این است که نوعی تکنیک فرافکنی به کار بریم که این موضوع را بیازماید که آیا سخن‌گویان زبان‌های مختلف به‌شیوهٔ کاملاً متفاوت تصاویر مبهم را درک می‌کنند. حتی در اینجا ادراک مُهر و نشانهٔ فرمول زبان‌شناختی خود را دارد و احتمالاً ضروری است که از مشاهده‌کننده بخواهند که آنچه را دیده است، پس از مدتی بازآفرینی کند، نه اینکه آن را بیان نماید. حتی اگر سخن‌گویان زبان‌های مختلف‌ [مانند فارسی‌زبان، انگلیسی‌زبان، چینی‌زبان‌] نتایج نسبتاً متفاوتی نشان دهند، بازهم مسئله این خواهد بود که ثابت کنند این تفاوت بر اثر زبان است، نه بر اثر مجموعه‌ای که دیگر عوامل محیطی القا می‌کنند. علاوه بر سرشت غیرقطعی چنین آزمایش‌هایی، دشواری زیاد در انجام آن‌ها سبب می‌شود که آن‌ها در زمرهٔ شواهد متقن قرار نگیرند، شواهدی که ممکن است در آینده‌ای نزدیک دست‌یافتنی شوند.

در بحث از پیوند میان زبان و جنبه‌های گستره‌تر اندیشه، وضع اندکی بهتر بود‌؛ زیرا لااقل شواهد مستقیمی دربارهٔ پیوند میان شکل‌های دستوری با خصلت کلی اندیشه و فلسفهٔ غرب وجود داشت. اما در اینجا شکل‌های دستوری را با اطمینان نسبی می‌توان توصیف کرد‌. ولی شواهد دربارهٔ اینکه گرایش‌های مسلط بر فلسفهٔ غرب ‌[متأثر از شکل‌های دستوری است‌]، نظری که به‌طور وسیع پذیرفته شده است، فقط تفسیر یک سند تاریخی است. همین طور هنگامی که ورف زبان میانگین استاندارد اروپایی را با شیوه‌های اندیشهٔ هوپی مقایسه می‌کند، حاصل کار او ارائه تفسیرهایی است و این تفسیرها بر پایهٔ احساس دربارهٔ یک فضای اجتماعی است، نه بر پایهٔ امری قطعی مانند یک سند کتبی. گرچه تفسیرهای ورف اثر پژوهشگری دقیق است و بر پایهٔ آشنایی طولانی او با قومی که موضوع پژوهش او بوده استوار است و به همین دلیل هم حاوی مدارک باارزشی است، با این‌همه این نوع مدارک مشخصهٔ مرحلهٔ آغازین یک علم است، نه مرحلهٔ پیشرفتهٔ آن.

در پیگیری پیوند میان زبان با فرهنگ، ارائهٔ شواهد به‌شکل دقیق‌تر آسان‌تر است. البته در هر کار علمی بر اثر تعمیم اعمال خاص به الگوها و تعمیم الگوها به موضوع‌های وسیع‌تر، عنصر تفسیر وارد می‌شود؛ اما لا اقل درمورد اعمال فردی تفسیرهایی وجود دارند که عام‌اند و اثبات‌پذیر. گرچه چنین شیوهٔ پژوهشی دشواری‌های عظیمی در بر دارد و فاقد دقتی است که شاید بعدها به دست آید، با این‌همه، دارای دیدگاه عمومی امیدبخش‌تری است‌. به‌علاوه چون اندیشه با جنبه‌های عمومی فرهنگ ارتباط دارد و از آن‌ها متأثر می‌شود‌، بنابرین پژوهش دربارهٔ رابطه زنان و فرهنگ شاید کلیدی باشد برای مسئلهٔ بخش پیشین.

مانند مورد پیش واژگان، صرف‌ها و ساخت ترکیب جمله‌ها را، به‌منزلهٔ عناصر زبانی، می‌توان با الگوهای فرهنگی مقایسه کرد‌. در بالا مشاهده کردیم که میان واژگان و محیط رابطهٔ نزدیکی موجود است‌ و چون الگوهای عمومی رفتار را معرف فرهنگ گرفتیم و این‌ها نیز مانند واژگان، تابع محیط‌اند، پس انتظار می‌رود که میان واژگان و الگوهای عمومی رفتار هم‌بستگی موجود باشد. مسلم است که برای اشیا و اموری که در اعمال عادی ما دخالت دارند، به واژه‌ها نیازمندیم و برعکس واژه‌هایی که در سخن‌گویی به کار نروند، به‌دلیل نقش زبان بعید است که زمانی دراز در یکی از انواع واژگان فعال باقی بمانند. می‌توان این امر را مسلم دانست که زبان و فرهنگ از این طریق با هم مرتبط می‌شوند و بر سر این نتیجه‌گیری نیز عموماً چون‌وچرایی درنمی‌گیرد.

اما با توجه به نقشی که صرف‌ها و شیوه‌های ترکیب واژه‌ها ایفا می‌کنند، بیشتر مجادله‌انگیزند. در بحث از زبان هوپی که هر دوی این نکات را در بر دارد، ورف استدلال می‌کند که تفاوت‌های میان قواعد زبان میانگین استاندارد اروپایی و دستورزبان هوپی نه‌فقط متناظر با تفاوت‌هایی در شیوهٔ تفکر است، بلکه همچنین متناظر با تفاوت‌هایی در فرهنگ‌هاست. این تفاوت‌ها پیرامون دریافت‌های متفاوت از زمان متمرکز شده‌اند.

ملاحظه کردیم که در زبان هوپی روزها با به‌کاربردن اعداد اصلی جمع بسته نمی‌شوند؛ بلکه به‌ترتیب نردبانی آن‌ها رجوع می‌شود. [مثلاً به‌جای ده روز گفته می‌شود: پس از روز دهم‌]. ورف می‌گوید که گویی چنین تصور می‌شود که روزهای متفاوت‌، بازآمدن مکرر یک چیز واحدند، نه برش‌های کاملاً جداگانه و متمایز زمان. چون زمان را دارای چنین استمراری می‌دانند، به تمهیداتی که برای عملی که در یک زمان انجام می‌دهند‌، اهمیتی خاص قائل‌اند؛ زیرا می‌توان انتظار داشت که این عمل، تأثیر خود را بر بازآمدن همین زمان بگذارد. تمهیدات بخش نسبتا مهمی از زندگی هوپی را تشکیل می‌دهند و شامل کارهایی‌اند مانند نیایش، انجام مناسک، نقّالی و نیز اعمال جادویی و حتی بیان آرزوهای خوب برای تحقق برنامه‌ای. اما از انواع تمهیداتی که با زبان میانگین استاندارد اروپایی مناسب تشخصی داده می‌شوند، سخنی گفته نمی‌شود. ورف می‌گوید:

فعالیت‌های ازپیش‌آماده‌شدهٔ هوپی دیگر بار نتیجهٔ اندیشهٔ وابسته به زبان آنان را نشان می‌دهد که ریشه در تأکیدی بر استمرار و اصرار مداوم بر تکرار دارد. بینش شیئی و فضایی‌شدهٔ زمان (مانند بینش خود ما)، معنی مجموع ارزش لحظه‌های بی‌شمار را تیره می‌کند؛ اما شیوهٔ تفکری که به آگاهی ذهنی از مدت و جریان بی‌وقفهٔ «متأخرتر شدن» رویدادها نزدیک باشد، دریافت از زمان را متعالی می‌کند (ورف، ص۱۵۱).

همچنان که دیدیم، ورف معتقد است که این تفاوت در بینش از زمان‌، نتیجهٔ مستقیم ساخت زبان‌هاست.

بینش کمّی و فضایی‌شدهٔ زمان در زبان‌های اروپایی، در تقابل کامل با بینش هوپی از زمان است. ورف در هم‌بسته‌بودن با این بینش، غلبهٔ امور زیر را [در فرهنگ اروپایی‌] یافته است:

۱. یادداشت‌برداری، ثبت وقایع روزانه، دفترداری، حسابداری، ریاضیاتی که برای حسابداری ابداع شده است؛

۲. علاقه به ترتیب دقیق، تاریخ‌گذاری، تقویم، زمان‌سنجی، ساعت، دستمزد ساعتی، ثبات زمانی، زمان بدان گونه که در فیزیک به کار می‌رود؛

۳. سالنامه‌ها، تاریخ‌ها، گرایش تاریخی، علاقه به گذشته، باستان‌شناسی، گرایش‌های درون‌افکنانه به دوران گذشته، مثلاً به کلاسیسیسم، رمانتیسیسم (ورف، ص۱۵۳).

ورف همچنین علاقه به سرعت و صرفه‌جویی در زمان را به همین بینش کمّی از زمان منسوب می‌کند. بنابراین به نظر می‌رسد که بعضی از تفاوت‌ها میان فرهنگ هوپی با فرهنگ اروپایی، در قالب بینش متفاوت آن‌ها از زمان تبیین‌پذیر باشد و این بینش، چنان‌که در بخش پیش نشان داده شد، به تفاوت‌های ساخت دستوری آن زبان‌ها ارتباط می‌یابد.

هویجر طی کارکردن با قوم ناواهو درمورد رابطهٔ مقوله‌های دستوری با فرهنگ، به نتیجهٔ مشابهی رسید.۱۷ او نخست شکل افعال زبان ناواهو را بررسی کرد و میان آن‌ها و گرایش‌های عمومی حاکم بر جامعه، نوعی توازی یافت. فعل‌های زبان ناواهو را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: فعل‌های خنثی و فعل‌های فعال. فعل‌های خنثی اوضاع و شرایط را می‌نمایانند و نشان می‌دهند که حرکت یا عملی وجود ندارد. بعضی از آن‌ها کیفیات را بیان می‌کنند، مانند: آبی‌بودن‌، لاغر یا بلندبودن. از سوی دیگر، فعل‌های فعال، وقایع، اعمال و حرکات را بیان می‌کنند. گرچه در نخستین نگاه، این دو دسته فعل کاملاً متفاوت‌اند، اما هویجر در تحلیل انواع فعل‌های خنثی دریافت که هرکدام از آن‌ها نوعی ترک حرکت را بیان می‌کنند. او نتایج تحلیل خود را به شرح زیر خلاصه می‌کند:

… به نظر می‌رسد که فعل‌های زبان ناواهو به‌طور گسترده‌ای پیرامون گزارش وقایع یا بهتر است بگوییم «وقوع‌ها» متمرکزند. این وقوع‌ها به خنثی‌ها و فعال‌ها تقسیم می‌شوند. خنثی‌ها وقوع‌هایی هستند که بر اثر ترک حرکت از آن‌ها، گویی منجمد شده‌اند و فعال‌ها‌ وقوع‌هایی در حرکت‌اند… .

اما این، همهٔ مطلب نیست. تحلیل دقیق معنای فعل‌های خنثی و فعال زبان ناواهو آشکار می‌کند که وقوع‌ها نه به‌صورت انتزاعی، بلکه بیشتر به‌شکل ملموس و مادی تصور می‌شوند‌؛ یعنی در قالب حرکت اجسام مادی یا در قالب امور ادراک می‌شوند که به‌طور مجازی با حرکت اجسام مادی مرتبط‌اند. تلاش می‌شود که جزئیات خود حرکت گزارش شود‌. حتی حرکت یک جسم یا دو جسم یا چند جسم از لحاظ معناشناختی طبقه‌بندی می‌گردند و گاهی فعل‌ها میان حرکت اجسام که از لحاظ شکل و توزیع در فضا متفاوت‌اند، تمایز قائل می‌شوند‌.۱۸‌

هویجر بحث را به دیگر جنبه‌های زبان ناواهو گسترش می‌دهد و در آن‌ها تأکید مشابهی بر حرکت می‌یابد و از این لحاظ میان زبان و فرهنگ ناواهویی نوعی توازی می‌بیند. او می‌گوید‌:

مطلب را خلاصه کنیم: در سه الگوی وسیع سخن‌گویی که با فعل‌های فعال نشان داده می‌شوند، یعنی در گزارش اعمال و وقایع و شکل‌گیری اسم‌های ذات، زبان ناواهویی بر حرکت تأکید می‌کند و نوع‌، جهت و وضعیت چنین حرکتی را به‌تفصیل شرح می‌دهد. مقولهٔ [فعل‌های‌] خنثی نیز به این دریافت از جهات متحرک ارتباط می‌یابد؛ زیرا گفته شده که ناواهویی معماری را به‌منزلهٔ موسیقی منجمد توصیف کرده است.

بنابراین ناواهویی سکون را نتیجهٔ ترک حرکت تعریف می‌کند. تقریباً در هر جنبه از فرهنگ ناواهویی، اگر به‌منزلهٔ یک کل گرفته شود، تناظرهایی با این موضوع می‌توان یافت. قوم ناواهو حتی اکنون نیز اساساً قومی خانه‌به‌دوش است که در پی رمه‌های خود، از مرتعی به مرتع دیگر می‌رود. اساطیر و افسانه‌های آن نیز این موضوع را به‌بارزترین وجه منعکس می‌کنند؛ زیرا هم خدایان و هم قهرمانان فرهنگی آن، بی‌وقفه از یک مکان مقدس به مکان مقدس دیگری می‌روند و با این کار تلاش می‌ورزند تا جریان پویا را که جهان است، تعمیر و تکمیل کنند.۱۹

هویجر میان زبان و فرهنگ ناواهویی همانندی دیگری می‌یابد‌. این بار این همانندی با جنبهٔ دیگری از دستورزبان یعنی با ساخت جمله ارتباط دارد. او درمی‌یابد که الگوی جملهٔ عامل‌عمل که در همهٔ زبان‌های اروپایی متداول است در زبان ناواهویی وجود ندارد. یک شخص با عملی مرتبط می‌شود؛ اما نه بدین صورت که عامل یا علت آن عمل باشد‌. حرکت یا سکون را ذاتی اشیا می‌دانند، نه اینکه آن‌ها را معلول عاملی بپندارند. هویجر مشاهده می‌کند که چگونه این موضوع با رویهٔ عمومی ناواهویی نسبت به طبیعت‌، آن‌گونه که کلوکهان و لایتون گزارش داده‌اند، هم‌خوانی دارد.۲۰ کلوکهان و لایتون می‌گویند که ناواهویی نمی‌کوشد تا طبیعت را کنترل کند و به چنین کاری نیز باور ندارد؛ بلکه بیشتر می‌کوشد تا طبیعت را با خواندن اوراد و انجام مناسک تحت‌تأثیر قرار دهد‌. همین فقدان رویهٔ عملی نسبت به طبیعت که در اعمال او نیز مشهود است‌، در ساخت دستورزبان به این صورت انعکاس یافته است که زبان ناواهویی در قالب عمل بر یک جسم سخن نمی‌گوید.

گرچه شواهدی که ورف و هویجر ارائه می‌دهند قطعاً تکان‌دهنده‌اند‌، اما پرسش این است که این شواهد دقیقاً تا چه میزان ارتباط‌های ادعاشده را نشان می‌دهند؟ ورف درمورد ادعای خود کاملاً متواضع بود و عقیده داشت که: «میان هنجارهای فرهنگی و الگوهای زبانی پیوندهایی وجود دارد؛ اما به هم‌بستگی یا تناظرهای مشخص‌» (ورف‌، ص۱۵۹). اما هویجر مایل است که از ورف فراتر رود و مدعی است که ورف شواهد را کمتر از آنچه هستند، قلمداد کرده است و می‌توان درمورد تناظر فرهنگ با زبان‌، ادعای بیشتری کرد‌. تلاش در جهت استقرار تناظرهایی در این خصوص، قطعاً در برنامهٔ پژوهش‌های آتی قرار خواهد گرفت؛ اما در حال حاضر نامحتمل است که دراین‌باره به‌منزلهٔ یک روش عمومی بتوان ادعای بیشتری کرد. همچنان که ملاحظه کردیم، هویجر میان حرکت که در قالب فعل‌های زبان ناواهویی بیان می‌شود و تحرک عمومی زندگی قوم ناواهو، توازی غریبی می‌یابد. اما محل تردید است که حتی کسی وسوسه شود که این مورد را تعمیم دهد و انتظار داشته باشد که همه‌جا چنین تناظری را بیابد. پیش از آنکه اجازهٔ چنین تعمیمی داده شود، لازم است که پژوهش‌های بیشتری مانند پژوهش هوجیر انجام گیرد و به زبان‌های مختلف گسترش یابد. این نکته شایان توجه است که ورف در مطالعهٔ خود دربارهٔ زبان هوپی، به افعال‌، چنان موقعیت غالبی را که هویجر داده است، نمی‌دهد. به نظر می‌رسد نکته این باشد که شاید هر فرهنگی با بعضی از جنبه‌های زبانی که بدان متعلق است، تناظرهایی داشته باشد. اما شواهد کافی وجود ندارد که این جنبه‌ها (بی‌آنکه هر مورد خاص دقیقاً بررسی شود) مشخص باشند. در حال حاضر لازم است که هم زبان و هم فرهنگ مطالعه شوند تا توازی‌های میان آن‌ها کشف گردند. بنابراین تشخیص تناظرهای کشف‌شده میان زبان و فرهنگ را نمی‌توان تشخیص علمی دانست. فقط پس از پژوهش‌های بیشتر از این نوع، ممکن خواهد شد یا حتی بیان خواهد شد که چه خصوصیاتی از دستورزبان را به‌طور کلی می‌توان انتظار داشت که با فرهنگ متناظر باشند. البته اظهار این مطلب بدین معنی نیست که ما بررسی‌های انجام‌شده را محکوم می‌کنیم؛ بلکه مقصود ما خاطرنشان‌کردن این موضوع است که پژوهش‌های انجام‌شده سرآغاز مطالعهٔ گسترده‌تری هستند. پیش از آنکه بتوان فرضیه‌های خاصی را دراین‌باره فرمول‌بندی کرد، باید معلومات ‌بیشتری به دست آورد. اما وضع هر علم تازه‌ای در آغاز پیدایش خود همین گونه بوده است‌.

پی‌نوشت‌ها‏

۱. Edward Sapir: “ConcePtual categories of Primitive Languages”Science No. 74(1931) P. 578.

۲. به‌ویژه در مقالات:

Science and Linguistics”,Technology Review,42)1939-40): 229 ff “Linguistics as an Exact Science”ibid‌,43‌(1940-41);61 ff;”Languages and Logic”ibid,43 (1940-41);250 ff,;”The Relation of Habitual and Behavior to Language”in Language Culture and Personality: Essays in Memory of Eward SaPir ed. by Leslie SPier,A. Irving Hallowell,and Stanley S. Newman(Menasha,Wis,1941),PP. 75ff.

این چهار مقاله با عنوان «چهار مقاله دربارهٔ فرازبان» به چاپ رسیده است.

Four Articles on Metalinguistics‌(Washington,D. C. ;Foreign Service Institue,DePartment of State 1949)

و همچنین در: زبان اندیشه و واقعیت؛ گزیده‌ای از نوشته‌های بنجامین لی ورف (ویراستهٔ جان بی. کارول)

Language,Thought and Reality: Selected Writings of Benjamin Lee Whorf,ed. by John B. Carroll (cambridge,Mass;Mass Institute of Technology,1956. )

در این مقاله پس از این به اثر فوق به نام کارول ارجاع می‌شود.

۳. “Gestalt Techniques/of stem Composition in Shawnee”, Appedix to “Shawnee Stems and the Jacob P. Dunn Miami Dictionary”. in: Prehistoric Research Series (Indianapolis: Indiana Historica Society. 1940) 1 no. 9: P. 395 Carroll P.169.

۴. Clyde Kluckhohn and William H. Kelly, “The Concept of Culture”, The Science of Man in The World Crises, ed. by Raiph Linton (New York 1945), P.97.

۵. M. E. Opler, “An Application of the Theory of Themes in Culture”, Journal of The Washington Academy of Sciences, 36 (1946): 137ff.

۶. Benjamin L. Whorf, “Science and Linguistics”, Technology Review 42 (1939-40). P. 6 Carroll., P. 216.

۷. Edward Sapir, “Language and Environment”, American Anthropologist, ns 14 (1912), P. 228. Reprinted in Selected Writings of Edward Sapir, ed. by D. Mandelbaum (Berkeley, Calif. 1949) PP. 90-91.

۸. به‌هنگام تماشای فیلم می‌پنداریم که آنچه می‌بینیم، در حرکت است. وقتی در اتومبیل نشسته‌ایم، تصور می‌کنیم که ما بی‌حرکتیم؛ ولی درختان کنار جاده حرکت می‌کنند یا لامپ‌های نئون با خاموش و روشن‌‌شدن متوالی به نظر متحرک می‌رسند. این پدیده را که خطا در ادراک حرکت است، پدیده فای (Phi-Phenomenon) می‌نامند. مترجم.

۹. Jerome S. Bruner and Cecile c. Goodman‌”Value and need as Organizing Factors in PercePtion”,Journal of Abnormal and cocial Pschology,42 (1947): 34.

۱۰. Clyde Kluckhohn and Dorothea Leighton: The Navaho (cambridge,Mass, 1948) P. 204‌.

۱۱. Dorothy D. Lee,”ConcePtual ImPlication of an Indian Language,”PhilosoPhy of Science‌,5 (1963): 90.

۱۲. B. Russell: History of Westem PhilosoPhy (London 1961) P. 212.

۱۳. Benjamin L. Whorf,”The/Relation of Habitual Thought and Behavior to Language” PP. 75-93. Carroll PP. 134-59.

ارجاع‌های بعدی‌ (مگر آنکه قید شود) به همین مقالهٔ ورف: «رابطهٔ تفکر عادی و رفتار با زبان»، در چاپ کارول‌ است‌.

۱۴. Lee,OP. Cit.

۱۵. I bid,PP. 94-95.

۱۶. Ibid,P. 102‌.

۱۷. Harry Hoijer,”Cultural ImPlications of Some Navaho Linguistic Categories”, Language,27 (1951): 111-20.

۱۸. Ibid‌, P. 115‌.

۱۹. Ibid, P. 117.

۲۰. Kluckhohn and Leighton,oP. cit. PP. 227-28

منبع: کلک، ش۴۵ و ۴۶، آذر و دی 1372، ص77 تا ۹۷.


زبان و اندیشه

نوشتهٔ کورش صفوی

بر اساس سنت مطالعهٔ مفاهیم، چنین می‌نماید که انباره‌ای از مفاهیم واژگانی در ذهن اهل زبان وجود دارد که البته در ترکیب با یکدیگر می‌توانند به‌صورت گروه یا جمله نیز موجودیت یابند.

ما خواه این مفاهیم واژگانی را موردنظر قرار دهیم و خواه پایبند آرای سوسور باقی بمانیم و بر وجود نشانهٔ زبانی تأکید کنیم، به هر حال باید برایمان مشخص شود که چه رابطه‌ای میان این مفاهیم واژگانی و اندیشیدن و استدلال در کلی‌ترین مفهوم خود وجود دارد.

برای دست‌یازیدن به این مهم، ابتدا دو نگرش افراطی و مخالف یکدیگر را مورد بحث و بررسی قرار خواهیم داد. نگرش نخست، فرضیهٔ نسبیت زبانی [linguistic relativity] است که مدعی است همین مفاهیم واژگانی در نوع اندیشیدن ما تأثیر می‌گذارند و قیدوبندهایی را بر تفکر ما تحمیل می‌کنند.

نگرش دوم که در نقطهٔ مقابل نگرش نخست قرار می‌گیرد، فرضیهٔ زبان اندیشه [language of thought] نام دارد و مدعی است اندیشیدن و سخن‌گفتن، یا به‌عبارت ساده‌تر، اندیشه و زبان، اگرچه در پیوند با یکدیگرند، ولی به دو سطح بازنمودی متمایز از یکدیگر تعلق دارند.

به‌عبارت دقیق‌تر، آن‌گونه که می‌اندیشیم با آن‌گونه که سخن می‌گوییم، تفاوت دارد.

فرضیهٔ نسبیت زبانی

فرضیهٔ نسبیت زبانی بیش از همه با نام ساپیر و ورف پیوند خورده است؛ هرچند به آرای بواس و پژوهش‌های مالینفسکی باز می‌گردد.

شاید از همان آغاز که انسان با زبان‌های مختلف مواجه شد، به این نکته پی برده باشد که زبان‌ها به‌شکلی واحد برای ارجاع به جهان خارج به کار نمی‌روند و به‌هنگام ترجمهٔ یک متن، مشکلات عمده‌ای برای معادل‌یابی واژه‌ها پیش روی مترجم قرار می‌گیرد.

در انگلستان «کلاه» را می‌پوشند و در ایران آن را بر سر می‌گذارند. در فرانسه من درد در سر دارم (jai mal a la tete) در انگلستان «سردرد دارم» (I have headache) و در ایران سرم درد می‌کند. در ایران من «پسرخاله»، «دخترخاله»، «پسرعمه»، «دخترعمه»، «پسردایی»، «دختردایی» و «پسرعمو» و «دخترعمو» دارم؛ در حالی که در زبان انگلیسی همهٔ این‌ها cousinاند.

وجود نمونه‌های بی‌شماری از این دست سبب شد تا بوآس و سپس ساپیر به‌شکلی افراطی‌تر بر این نکته تأکید کنند که جهان ما تا حدی ساخته‌وپرداختهٔ زبان ماست. این دیدگاه در فلسفه نیز موردتأیید فیلسوفانی چون دریدا است که معتقد است زبان جهان ما را می‌سازد. ورف نیز تحت‌تأثیر آرای ساپیر به بحث دربارهٔ همین فرضیه پرداخت و مدعی شد که زبان وسیله‌ایبرای بیان عقاید نیست؛ بلکه شکل‌دهندهٔ عقاید است.

دیدگاه ورف صرفاً محدود به واژگان زبان نمی‌شود؛ بلکه وی حتی به مقولات دستوری نظير اسم و فعل نیز اشاره می‌کند و به‌کمک نمونه‌های متعددی نشان می‌دهد که مثلاً آنچه در انگلیسی با جمله‌ای نظير There is a house بیان می‌شود، در زبان سرخ‌پوستان قبیلهٔ هوپی [hoppi] به‌شکلی بیان می‌گردد که معادلش در فارسی چیزی شبیه به «می خانه او» [It houses] است.

کورش صفوی-کوروش صفوی-ویراستاران-زبان و ذهن-زبان و اندیشه-نسبیت زبانی

اگر این فرضیه را درست بدانیم، یعنی معتقد باشیم که زبان جهان ما را می‌سازد، پس ما از منظر زبان خود به جهان و نیز زبان‌های دیگر می‌نگریم. در چنین شرایطی، دیگر مشکل معادل‌یابی در ترجمه منتفی است. مترجم تمامی تلاش خود را به کار می‌گیرد تا به‌کمک زبان خواننده‌اش، جهان نویسنده را نشان دهد. اگر خوانندهٔ این متن جهان را تنها از منظر زبان خود می‌بیند، پس هیچ‌گاه نخواهد توانست به جهان دیگری راه یابد.

به هر حال این دیدگاه افراطی سال‌هاست که از طریق علم شناخت [cognitive science] و شاخه‌های تشکیل‌دهنده‌اش، به‌ویژه روان‌شناسی شناخت، علم رایانه و حتی زبان‌شناسی، مردود شناخته شده است؛ زیرا انبوهی از پژوهش‌ها در زمینه‌های مختلف ثابت کرده‌اند که انسان زبان را از طریق جهان خارج فرامی‌گیرد.

در بخش بعد به نمونه‌هایی اشاره خواهد شد که اگرچه برای تأیید نگرش افراطی دیگری به کار رفته‌اند، ولی به هر حال فرضیهٔ نسبیت زبانی و این نکته را مورد تردید قرار می‌دهند که زبان نوع اندیشیدن ما را تعیین می‌کند.

فرضیهٔ زبان اندیشه

پژوهش‌های چند دههٔ اخیر در زمینهٔ رابطهٔ میان زبان و اندیشه، نتایجی را در دو زمینهٔ مختلف ولی مربوط به هم به دست داده است که طرح فرضیهٔ زبان اندیشه مبتنی بر آن‌هاست.

ادعای نخست این است که شواهدی دال بر اندیشیدن بدون زبان وجود دارد. این ادعا مبتنی بر پژوهش‌های پینکر است که نشان می‌دهد زبان و اندیشه دو پدیدهٔ مستقل از یکدیگرند. پژوهش‌های وی به‌ویژه بر روی نوزادان انسان و نخستی‌ها [primates : میمون‌های آدم‌نما)، در زمینهٔ برخی از فرایندهای اندیشیدن، از قبیل یادآوری و استدلال، نشان می‌دهند که تفكر بدون زبان نیز وجود دارد.

از سوی دیگر مجموعه‌ای از تحقیقات روان‌شناسان بر وجود تفکر تصویری، یعنی اندیشیدن به‌کمک تصاویر ذهنی و بدون زبان صحه می‌گذارد. پژوهش‌های پینکر به‌شکل مستدل ثابت می‌کند که روش استدلال و بسیاری از دیگر فرایندهای اندیشه، در افرادی که به جوامع زبانی کاملاً متفاوتی تعلق دارند، به‌نوعی بسیار مشابه است.

ادعای دوم این است که زبان تنها کلیتی از مفاهیم ذهنی آدمی را می‌نمایاند. به‌عبارت ساده‌تر، آنچه آدمی در ذهن دارد، از طریق زبان به‌طور کامل قابل‌بیان نیست. فودور بر اساس این دیدگاه به بحث دربارهٔ زبان اندیشه می‌پردازد و این زبان را نظامی محاسباتی درون ذهن می‌داند که از زبان ارتباطی متفاوت است.

استیلینگز و همکارانش نیز بر همین دیدگاه فودور تأکید دارند و معتقدند که برحسب شواهد موجود، تمامی آنچه در اندیشهٔ آدمی می‌گذرد، امکان بیان نمی‌یابد. معمولاً در علم شناخت، این زبان اندیشه را mentalese می‌نامند.

پیروان این دیدگاه معتقدند که وقتی ما سخن می‌گوییم، مطالب را از زبان اندیشه به زبانی مثل فارسی، انگلیسی یا هر زبان دیگر ترجمه می‌کنیم. بر این اساس می‌توان تصور کرد که زبان اندیشه [mentalese] احتمالاً باید جهانی باشد؛ یعنی بر اساس دیدگاه فودور در ذهن تمامی انسان‌ها چیزهای مشابه باشد. این دیدگاه درست در مقابل فرضیهٔ نسبیت زبانی قرار می‌گیرد. در فرضیهٔ نسبیت زبانی، به‌دلیل اختلاف‌های موجود میان زبان‌ها، اندیشه‌ها تفاوت می‌یافتند و جهان‌های اهل زبان، برحسب زبان‌شنان تعیین می‌شد، و در فرضیهٔ زبان اندیشه، یک نظام محاسباتی واحد به نام زبان اندیشه در تمامی انسان‌ها تقریباً به‌شکلی واحد وجود داشت که به‌هنگام سخن به زبانی روزمره ترجمه می‌شد.

فرضیهٔ زبان اندیشه، اگرچه جذاب‌تر از فرضیهٔ نسبیت زبانی می‌نماید، ولی پرسشی حیاتی را نادیده می‌گیرد و آن این که چنین زبانی چگونه در ذهن آدمی جای می‌گیرد؟ آیا با انسان زاده می‌شود؟ آیا از جهان خارج کسب می‌شود؟ آیا بن‌مایهٔ اولیهٔ آن با انسان زاده می‌شود و سپس به‌تدریج و با فراگیری زبان ارتباطی، یعنی همان زبانی که در اجتماع به کار می‌رود، تکامل می‌یابد؟

اگر این زبان اندیشه به‌طور کامل با انسان زاده شود، پس آدمی در همان زمان نوزادی، یعنی وقتی هنوز در محیط زبان ارتباطی قرار نگرفته است، باید بتواند همچون اهل زبان استدلال کند و تفکری پیچیده داشته باشد. در پژوهش‌های پینکر به چنین رشدی از تفکر در میان کودکان اشاره نشده است و به نظر هم نمی‌رسد بتوان مدعی شد که زبان از اندیشیدن و استدلال کاملاً مستقل است. این همان ادعایی است که در فصل سیزده به‌هنگام بحث دربارهٔ آرای معنی‌شناسان شناختی به آن خواهیم پرداخت.

معنی‌شناسی-نسبیت زبانی-رابطه زبان و تفکر-اثر زبان بر ذهن

اگر این زبان اندیشه به‌طور کامل از جهان خارج کسب شود، چطور ممکن است نظامی جهانی باشد؟ زیرا چه تضمینی وجود دارد که انسان‌ها صرفاً وجوه مشترکی را از جهان خارج برگزینند که به‌نوعی زبان اندیشهٔ جهانی بیانجامد؟ در چنین شرایطی، تنها پاسخ منطقی این است که ذهن آدمی برای چنین گزینشی برنامه‌ریزی شده است. این پاسخ ما را به امکان سومی می‌رساند که چند سطر قبل مطرح شد؛ یعنی بن‌مایه‌های اولیهٔ چنین زبانی با انسان زاده شود و سپس به‌تدریج و با فراگیری زبان ارتباطی، تکامل یابد.

حال باید دید، بر اساس آزمایش‌های پینکر و دیگر روان‌شناسان و زبان‌شناسانی که در این موارد به نتایج تجربی دست یافته‌اند، چه‌چیزی در نخستی‌ها وجود دارد که در نوزاد انسان نیز مشاهده شده و به‌تدریج با فراگیری زبان رشد یافته است.

به هر حال ما نمی‌توانیم انبوه آزمایش‌هایی را نادیده بگیریم که ثابت می‌کنند استدلال و تفکر پیش‌زبانی وجود دارد و مجدداً به اندیشه‌های فلسفی بازگردیم؛ زیرا تفکر فلسفی راه را برای علم می‌گشاید و آن‌گاه که علم در آن مسیر قرار گرفت، فلسفه خود را از چنین راهی کنار می‌کشد و به سراغ تاریکی‌هایی می‌رود که علم را یارای ورود به آن‌ها نیست.

تا به اینجا، آنچه بر اساس آرای فودور، استیلینگز و دیگر همکارانش و نیز پینکر موردتأیید قرار می‌گیرد و مبتنی بر انبوه آزمایش‌های تجربی است، این است که «چیز» ذاتی انسان است که به‌مراتب کلی‌تر از زبان بوده و یکی از نمودهای آن می‌تواند زبان باشد. این «چیز» به انسان امکان می‌دهد که از جهان خارج انتخاب کند و برحسب انتخاب و ترکیب، «شناخت» خود را به دست آورد.

شاید بتوان این «شناخت» را همان نظام محاسباتی‌ای دانست که فودور به آن معتقد است؛ ولی این نظام محاسباتی نباید ماهيتاً تفاوت عمده‌ای با سایر نظام‌هایی داشته باشد که برای ذهن آدمی قابل‌درک است.

منبع: کوروش صفوی، درآمدی بر معنی‌شناسی، چ۴، تهران: سوره‌مهر، ۱۳۹۰، ص۸۵ تا ۹۰.


آنچه در این فرستهٔ درازدامن گرد آمده، چهار مطلب دربارهٔ نظریهٔ نسبیت زبانی و رابطهٔ ذهن و زبان است.
– نظر شما دربارهٔ نسبیت زبانی چیست؟
– چه منابع و نوشته‌های مفیدی برای تبیین یا نقد نظریهٔ نسبیت زبانی می‌شناسید؟
– نسبیت زبانی را باید مطلق پذیرفت یا اینکه خودش هم نسبی است؟
– چه نکته‌های مفیدی از دانستن ربط زبان و تفکر می‌شود آموخت؟
– نسبیت زبانی چگونه ما را در شناخت بهترِ خودمان و جهان کمک می‌کند؟
دیدگاه خود را در پای همین صفحه به یادگار بگذارید.

مقالات پیشنهاد شده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد