دلم تنگ است. برای او تنگ است. برای تمام نداشتههایم… .
دلم تنگ است و گریه میکنم. از آن وقتهاست که اشکم بند نمیآید… .
هیچکس در این لحظه نمیتواند حال خرابم را تسکین دهد.
دنیایم سیاه سیاه است… .
با چشمان خیس سراغ ظرفهای نشسته میروم. دو جفت دستکش زرد و قرمز دارم. به محض اینکه میخواهم یکی را انتخاب کنم، صدایی میشنوم:
قرمز را انتخاب کن، خوشگلتر است!
ناباورانه به درون مینگرم…!
آری، این همان دخترک همیشه
تنهای وجودم بود که از یاد برده بودمش. شاید هم فکر میکردم او نیز مثل من ناامید ناامید است! اما او هنوز سرزنده بود و چشمانتظار نگاه… .
نگاهش کردم. قرمز را انتخاب کردم و برای دلخوشیاش، کمتر باریدم. خوشش آمد! جان گرفت و برایم آواز عاشقانه خواند. دیدم چقدر دلم میخواهد سراغ گلدان نیمهخشکمان بروم. صفایی به آن دادم و حال هردومان خوب شد.
و تو ای دوست من!
بر تمام نداشتههایت ببار… .
طوری نمیشود!
خودت را نگه ندار
طوری نمیشود
فقط گاهی بهخاطر آن که درونت هنوز شور دارد، سری به گلدان وجودت بزن.
مریمهای خشکیده را دور بریز. آبی نو و از نو بو کن… .
زهرا کیوانفرد، فروردین۱۴۰۰
zkeyvanfard213@gmail.com