virastaran.net/a/26937

سرنوشت

نوشته‌چه

باید نوشت، باید گفت، باید بیرون ریخت هرآنچه که روح را می‌خراشد و می‌کَند و می‌کَند تا به چاله‌ایی عمیق‌و متعفن تبدیل شود، زندگی را برای خود و دیگران زهرمار کند و این زهر را سر بکشیم و ذره‌ذره جان دهیم، بی‌هیچ نشانی و ردی و با آه و افسوسِ آنچه گذشت‌؛ و من پشیمان از این‌که پایداری نکردم، مقاومت نکردم در برابرش و فقط رفتم بی‌آن‌که پشت سرم را هم نگاه کنم. فکر کردم می‌گذرد و التیام می‌یابد، اما نشد. التیام نیافت و عمیق و عمیق‌تر شد، چاله‌ایی شد که تمام زندگی‌ام را در خود بلعید و سیاه‌چاله‌ای که روحم را در خود حل کرد و من ذره‌ذره از خود دور شدم تا رسیدم به این‌جا که هیچ نمی‌دانم کیستم و چه عجیب که این بیگانگی را هر آن‌کس که سال‌ها من را ندیده و اکنون می‌بیند حس می‌کند و تعجب می‌کند که پس خودت کجایی و من می‌خندم و هیچ نمی‌گویم؛ چه بگویم که نشان دهد چه بر من گذشته.

روزهای خوب زیادی داشتم اما او نبود تا خوشی آن روزها به جانم نشیند. از دستش دادم چه زود و چه عمر درازی دارم بعد از نبود او و چه دل‌تنگم بی‌او و به این دل‌تنگی خاتمه می‌دهم با کمک خواب‌آورهایی که ورق به‌ ورق از روز جدایی‌مان خریدم و جمع کردم برای زمانی که دیگر طاقتم تمام شده باشد.

بدرود دوستان نازنینم، شاید دگر نبینیم همدیگر را حتی در قیامت؛ زیرا گناه کسی که خود را از این فلاکت خلاص کند نابخشودنی‌ است و من نمی‌دانم بعد از مرگم چه بر سرم خواهد آمد. آیا زندگی دوباره‌ای که از بچگی خوانده‌ایم از حفظ کرده‌ایم وجود دارد یا نه.

سرگردانی با من عجین شده چه‌ در این دنیا و چه در آن دنیا پس هراسی نیست، بدرود.

کلمات آشفته درون مغزم را بیرون می‌ریختم و هیچ نمی‌دانستم این رقص کلمات نامفهوم من را به کجا خواهد کشاند.

ناامیدی درون روح‌ و وجودم رخنه کرده بود و تاب‌وتوان استقامت را از من گرفته بود. فقط جایی می‌خواستم دور از هیاهو و حرکت فقط بنشینم‌ و بنویسم‌ و فکر کنم و ذهن را خالی کنم تا جلوگیری کرده باشم از مجنون شدنم.

دورم را کاغذهای سیاه شده پر کرده بود، چشم‌هایم داشت سنگین می‌شد، ولی نمی‌خواستم بخوابم نمی‌خواستم لحظه را از دست بدهم، فقط دوست داشتم بنویسم‌ و بنویسم و سیاه کنم کاغذهای سفید پیش رویم‌ را مانند زندگی‌ام. شاید بیشترین احساس رضایت از نوشتن برایم همین سیاه‌کردن روزگارِ برگه سفید پیش رویم بود تا بدانم تنها نیستم و فقط من صفحهٔ زندگی‌ام سیاه نیست. چشم‌هایم را به زور باز نگه داشته بودم تا دیگر نفهمیدم چه شد.

چشم‌هایم را که باز کردم خود را دیدم در اتاق پر نور با دیوارهای سفید و پنجره‌های بزرگی با پرده‌های‌ قهوه‌ای، دراز کشیده بر تخت بیمارستان با سِرمی در دست؛ یعنی خوابم آن‌قدر سنگین بود که نفهمیده بودم چه‌طور من را به این‌جا آورده‌اند؟ چشم‌هایم را بستم فکر کردم کجا از این‌جا امن‌تر پس بگذارید استراحت کنم و بخوابم تا کمتر متوجه اطرافم باشم شاید معجزه‌ای شد و دیگر چشم‌هایم را باز نکردم. دوباره چشم‌هایم سنگین شد و به خواب رفتم، در خواب فقط نور بود و سفیدی، در اطرافم هیچ‌کس نبود تنهای تنها حتی خواب هم نمی‌دیدم، ذهنم خالیِ خالی.

چند وقت است که روی تخت خوابیده‌ام و چرا این سرم تمام نمی‌شود دست‌هایم ورم کرده بود و می‌سوخت ولی باز هم میلی به صدازدن پرستار نداشتم. نمی‌خواستم کسی را ببینم و هم‌چنین نمی‌دانستم برای چه روی تخت بیمارستان هستم.

بوی عطر آشنایی مشامم را پر کرد، به آرامی چشم‌هایم را باز کردم می‌دانستم نسرین کنارم است بهترین دوستم و هم خانه‌ام عادت داشت از عطر یاس استفاده کند و همه جا زودتر از خودش بوی یاس، نوید آمدنش را می‌داد .

با چشمانی اشک‌آلود و سرزنش‌آمیز نگاهم می‌کرد. من هم سکوت را نمی‌شکستم، در آخر نسرین طاقت نیاورد. گفت: «آخه واسه چی به‌خاطر اون بی‌لیاقت این بلا رو سر خودت آوردی فکر نکردی چی به سرمون می‌آد، چی به سر مادر و پدرت که ازت دورن می‌آد این‌قدر خودخواه بودی و من نمی‌دونستم، من مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. سرزنش‌هایش که تمام شد، گفتم: «چی می‌گی نسرین من چیکار کردم، برای چی من‌و این‌جا آوردی، چی شده.» نسرین با بدخلقی گفت: «یعنی چی؟ قرص می‌خوری، نامه می‌ذاری بعد می‌گی کاری نکردی.» من با تعجب گفتم: «یعنی می‌خوای بگی من می‌خواستم خودکشی کنم.» عصبانیتش بیشتر شد، گفت:‌ «خودت چی فکر می‌کنی.» گفتم: «من فقط یکی خوردم که بتونم راحت بخوابم، داشتم می‌نوشتم که ذهنم خالی بشه.» نسرین گفت: «این همه چرت‌وپرت‌‌ و خداحافظی نوشتی که ذهنتو خالی کنی، من که نمی‌فهمم، الان دکتر می‌آد باهات حرف بزنه.» و از اتاق خارج شد.

بعد از چند لحظه خانم سفیدپوشی با لبخندی بر لب وارد اتاق شد و یک‌راست به سمت من آمد. سلامی کرد بر روی صندلی کنار تخت نشست و گفت: «این نامه رو دوستتون به همراه شما به بیمارستان آورد.» بدون این‌که فرصتی برای جواب بدهد دوباره گفت: «به هر حال شما چند روزی مهمان ما هستید، استراحت می‌کنید و در جلسات مشاورهٔ فردی و گروهی شرکت می‌کنید.» احساس شیری زخمی و در بند را داشتم بر روی تخت نیم‌خیز شدم، سرم را از دستم بیرون کشیدم که به همراه آن خون از دستم فوران زد و با فریاد گفتم: «منو مرخص کنید، من که به شما گفتم خودکشی نکردم» و شروع به داد و فریاد کردم، وقتی به خود آمدم دکتر رفته بود و کس دیگری هم صدایم را نمی‌شنید نسرین هم‌ دیگر در کنارم نبود، برای اولین بار از این همه تنهایی ترسیده بودم، نسرین را می‌خواستم، مادر و پدر و خانواده‌ام را می‌خواستم. از درون و بیرون احساس خلا‍ٔ می‌کردم هیچ‌وقت تا این اندازه بی‌یار و یاور نشده بودم. هرچه تلاش کردم نمی‌توانستم از روی تخت پایین بیایم انگار وزنه صدکیلویی به تنم بسته شده بود. بعد از تقلای زیاد و با خستگی خودم را بر روی تخت انداختم.

چه با خود کرده بودم؟

چشم‌هایم دوباره سنگین شد و به خواب رفتم. نمی‌دانم بعد از چه مدت چشم‌هایم را باز کردم و خود را در اتاقی دیگر روی تختی دیگر، این بار بدون سرم دیدم. اتاق را از نظر گذراندم فقط یک تخت در آن قرار داشت در گوشه‌ای از اتاق روشویی و سرویس بهداشتی و بالای دیوار پنجره‌ای با نرده‌های آهنی و دیوارهای سفید. اولین چیزی را که برایم تداعی کرد زندان بود. مگر من چه کرده بودم که از این‌جا سر در آورده بودم. کنترلم را از دست دادم از تخت پایین آمدم و شروع کردم به ضربه‌زدن به در و فریاد کشیدم: «رهایم کنید از این زندان.» صدایم به هیچ‌کجا نمی‌رسید فقط انعکاس فریادهایم را در سرم می‌شنیدم.

بعد از ساعت‌ها تقلا، گلویم درد می‌کرد. صدایم گرفته بود. سرم گیج می‌رفت. بر روی تخت نشستم چشم‌هایم را بستم تپش قلبم را که دیوانه‌وار به قفسه سینه می‌کوبید را حس می‌کردم. نمی‌دانستم چگونه از این قفس خلاص شوم. گیج و مبهوت از این وضعیت، تسلیم شدم. تسلیم سرنوشت آرام گرفتم مطیع‌وار گوشه‌ای از تخت نشستم و موقعیتم را بررسی کردم: در اتاقی تنها در حبس که هیچ‌صدایی به هیچ‌جا نمی‌رسد.

وای مادر! چه‌قدر دوستت دارم و بهت نیاز دارم، پدر! که همیشه حامی من بودی، پس کجایی؟ من کجایم؟ آیا به دنبالم می‌گردی؟ آیا به دیدنم می‌آیی؟ نکند که دیگر خواهر و برادرم را نبینم، من که سه سال از خانه دور بودم و این اواخر خیلی کم بهشان سر می‌زدم، به بهانهٔ درس و دانشگاه. ای کاش هر لحظه از زندگی‌ام را که به او داده بودم، به آن یار بی‌وفا، با شما می‌گذراندم به‌خاطر یک دیوانگی این بلا را سر خود آورده بودم، به خاطر یک عشق یک طرفه.

روزهای سرسپردگی را به خاطر آوردم دوستش داشتم با تمام وجود از درس و کلاس‌های دانشگاه و دیدن خانواده می‌گذشتم برای دیدنش. دو سال زندگی‌ام را برای او، برای دیدن او، برای با او بودن گذراندم و در آخر دیگر نتوانستم بی‌وفایی‌هایش را تحمل کنم و جدا شدم.

روزگارم سیاه بود به زور زنده مانده بودم خودم را در خودم زندانی کرده بودم، تا روز و نوشتن آن نامه. یادم نمی‌آمد تمام قرص‌ها را خورده بودم یا یکی از آن‌ها را، هر چند تا بود الان این وضعیتم بود.

در این مکان در بسته چه مدت باید می‌ماندم؟ ساعت‌ها گذشته بود و نوری که از پنجره به درون می‌تابید تغییری نکرده بود. نمی‌دانستم روز است یا شب. بی‌خیال زمان و مکان شدم و به خودم فکر کردم که چه چیزهایی را از دست داده‌ام: بوی مادرم، بغل آرامش‌بخش پدرم، شیطنت‌های خواهر و برادرم، دلگرمی‌ها و صمیمیت‌های دوستم، و او؟ دیگر برایم بی‌تفاوت شده بود. هر چه در ذهنم گشتم تصویری نداشتم. دوست داشتنی نبود، نفرتی نبود، انگار دیگر او نبود دانستم کسان مهم‌تری را دارم از دست می‌دهم، آن‌هایی که همیشه دوستم داشتند و در کنارم بودند.

این مکان این امکان را به من داد تا با خود صادق باشم. من‌ که تصمیم درست را گرفته بودم و او را از زندگی‌ام بیرون کرده بودم. باید سرنوشت را می‌پذیرفتم. او که به دنبال زندگی خود رفته بود، من چرا در غم و غصه بمانم.

پذیرفتم، پذیرفتم که گرچه داغونم ولی زنده، پس تا زنده هستم امید هم هست، بر روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.

با سقوطم بر روی زمین چشم‌هایم را باز کردم، دست راستم به شدت درد گرفته بود، از روی زمین بلند شدم و متوجه شدم که در خانه‌ام هستم. اطرافم را نگاه کردم صندلیِ میزغذاخوری که بر روی آن نشسته بودم افتاده بر زمین، روی میز کاغذهای نوشته شده و ورق‌های قرص خواب‌آوری که خریده بودم. برشان داشتم و شمردم، مطمئن شدم که فقط یکی را خورده‌ام. متوجه شدم که تمام آن چیزها را خواب دیده‌ام. صندلی را صاف کردم نشستم به دوروبر اتاق نگاه کردم خانه‌ای که پدرم برایم اجاره کرده بود تا نزدیک دانشگاه باشم، یک سال از لیسانسم مانده بود و من دو سال گذشته را هدر داده بودم. به خوابی که دیده بودم فکر کردم؛ مثل معجزه‌ای برایم بود راهم را روشن کرد. احساس سبکی می‌کردم، به گریه افتادم و شکرگزار بودم. قبل از این‌که تصمیم احمقانه‌ای بگیرم دستم گرفته شد، راه نشان داده شد، با شنیدن صدای در به خود آمدم، سریع بلند شدم کاغذها و قرص‌ها را جمع کردم به سطل زباله انداختم.

 نسرین وارد شد. امروز کلاس داشت، خسته سلامی کرد و به اتاقش رفت؛ بوی عطر یاس در خانه پیچید.

الهام خلیل‌زادگان، اردیبهشت۱۴۰۰

elykhalilzadegan@gmail.com

مقالات پیشنهاد شده

1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید

  • مرجان آريانفر
    18خرداد 1400، 21:13

    خيلي زيبا نوشته شده بود و پيام اخلاقي بسيار خوبي در انتهاي داستان قرار داده شده بود

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد