دخترک رویایش را مینواخت و به آسمان خیره بود. شب بود، انبوهی از ستارگان درخشان ماه را همراهی میکردند در رقص امید دخترک.
او چیزی را میجست؟ شاید آرزویی داشت، شاید در پی مهری شاید در پی عشقی شاید رویای کودکانه. مینواخت و مینواخت، ستارگان را به شور آورده بود، وجودش همچون آبشاری خروشان در تکاپو، چشمهایش تر شده، گیسوانش موج برداشته و تپش قلبش هر لحظه تندتر و تندتر. سکوت شب را با نوای آسمانیاش به جشن دلتنگی تبدیل کرده بود. دخترک زیبا، ماهرو، بهیکباره با صدای مهیبی از خواب پرید.
سردرگم و حیران به اطرافش نگاه کرد. بهدنبال پیانوی زیبایش میگشت. آسمان را نگاه کرد، سقفی کاهگلی در برابرش. اطرافش را نظاره کرد، چهار کودک دیگر در کنارش به ترتیب روی زمینِ خشک دراز به دراز خواب بودند و فقط پارچۀ کهنه و رنگورو رفته بر رویشان کشیده شده بود.
ناگهان یادش آمد. یادش آمد که بوده کجا بوده و چرا بوده.
آرزوهایش را نیز یادش آمد. دلش تنگ بود، دلتنگ مادر و پدرش.
از آن سانحه دهشتناک فقط صدا در گوشش به یادگار مانده بود. چه تصادفی بود و چه از دستدادنی و چه عاقبتی. به یادآورد که بعد از آن صدای عجیب و بهشدت بلند، وقتی چشم باز کرد در این مکان بود و دیگر نه مادر بود و نه پدر. مادر و پدر جدیدش به تکرار به او گفته بودند: «تصادف کردی، کسی رو نداشتی و ما از سر خیرخواهی تو رو نگه داشتیم.»
اما او باید کار میکرد، گل میفروخت دستمال میفروخت. از خانوادهُ گذشتهاش چیزی به خاطر نداشت. آدرسی نداشت و به یاد آورد که هر شب در آسمانها مینوازد و همراه با ماه و ستارگان میرقصد. رقص دلتنگی.
الهام خلیلزادگان،اسفند۱۳۹۹
elykhalilzadegan@gmail.com