در این پنج ماهی که از اصفهان عزیز به پرند آمدهایم، هر روز پیرمرد سبزپوشی را میبینم. او همیشه کنار سرعتگیر نزدیک پیچ جاده میایستد. صبحها که پسرک را به مهدکودک میبرم، میبینم که ماسک زده و کلاهبهسر و دستبهعصا ایستاده است. اوایل فکر میکردم، منتظر است کسی در راه خدا سوارش کند، اما بعد از چند روز فهمیدم آنجا گدایی میکند. بهندرت دیدهام ماشینی برایش بایستد و چیزی به او بدهد. همه سرعت را کم میکنند و بهآرامی میپیچند، اما حتماً عایداتی برایش دارد که دست از این کار نمیکشد!
ظهرها که بر میگردیم، دیگر خبری از او نیست و برخلاف سایر گداها، تا شب آنجا نمیایستد. منطقی بود، با این وضع جسمی، روی پا ایستادن بهشدت سخت مینمود.
خانۀ ما تا مهدکودک فاصلۀ زیادی دارد. من داخل ماشین مینشستم و کارهایم را انجام میدادم. فارغ از مسئلۀ مسافت، من و پسر چهارسالهام به هم وابسته بودیم و حدود دو ماه طول کشید تا بتوانم آرام آرام از داخل کلاس به محوطۀ سالن و بعد ایوان و حیاط مهد نقل مکان کنم. چه برف و باران و سرماهایی را تحمل کردم تا بالاخره با امیررضا به توافق رسیدیم، پشت در ولی داخل ماشین بنشینم و بهقول خودش، حتی دور هم نزنم!
من هم واقعاً میترسیدم جایی بروم و مشکلی برای خودم یا ماشین پیش بیاید و در این شهر غریب نتوانم خودم را به مهدکودک برسانم؛ برای همین رفتن تا عابربانک سر خیابان هم برایم غیرممکن مینمود!
روزها و هفتهها با کتاب و تنهایی و گوشی میگذشت. تا اینکه بعد از مدتی فهمیدم مادر یکی از بچهها هم انگار آن اطراف میچرخد. دعوتش کردم به گرمای داخل ماشین و فهمیدم که پرایدشان را دزد برده!
کمکم با هم دوست شدیم. خدیجه، ده سال از من کوچکتر است؛ ولی برعکس من، دهها هزار بار خطر کرده است!
با گذشت زمان، هر روز کاری جور میکردیم و به این بهانه، از منطقۀ امن دور میشدیم. نشستن در نزدیکترین جای ممکن به امیررضا سود چندانی نداشت، وقتی روزی کنار پایم، با یک هُل ساده نزدیک بود سرش به کف حیاط بخورد!
توکل کردم… .
با کاربلدیهای خدیجه و شناختی که از پرند و شهرهای اطرافش داشت، یک روز بانک میرفتیم و روز دیگر به فروشگاه و کتابخانه و… . روزی رسید که خودم پیشنهاد دادم وارد اتوبان شلوغ و ترسناک ساوه شویم. با کمکهایش چند بار به رباطکریم رفتیم و کارهای مدرکش را در آموزشوپرورش انجام داد. با شوروحالی که او داشت، تصمیم گرفتم اصرار پسرم را برای تولدگرفتن در بهمن جدی بگیرم. فروردینی است، ولی با دیدن جشن دوستانش حسابی هوایی شده بود.
دوسه روزی با خدیجه دنبال تدارک تولد بودیم و کمک بسیاری به من کرد. از این کارها نکرده بودم و بدون حضور و راهنمایی او فلج میشدم!
خداراشکر جشن تولد ما هم بهخوبی برگزار شد. چند روز بعد، پدر و مادرم خبر دادند که آخر هفته عازم تهراناند. با خدیجه خریدهایمان را کردیم و تقریباً همه چیز آمادهٔ پذیرایی بود. روز آمدنشان، دوستم مریض شد و نتوانست مهد بیاید. من هم تنها و بیحوصله در ماشین نشستم. ناگهان یادم آمد چند قلم جنس از خاطرم رفته و باید قبل از رسیدن پدر و مادرم آنها را تهیه کنم. بیدرنگ، ماشین را روشن کردم و از چند خیابان، خریدها را انجام دادم. بعد دیدم انگار هنوز خیلی وقت دارم و میتوانم بخش دیگری از تهیۀ غذا را جلو بیندازم. تردید داشتم این اتوبان طولانی را طی کنم و بازگردم، اما در یک لحظه تصمیم گرفتم قوی باشم و بدون اتکا به خدیجه، ماشین را به سمت خانه بگازانم!
وجودم همچنان پر از ترس و تردید بود. نکند برای امیر اتفاقی بیفتد یا سراغ مرا بگیرد، نکند ماشین وسط اتوبان خراب شود و نتوانم بهموقع به او برسم؟ نکند من در حین دویدن و عجلههایم زمین بخورم یا از جایی بیفتم یا مسئلهٔ پیشبینینشدهٔ دیگری مثلاً برای خانه رخ دهد و راه به جایی نداشته باشم؟!
به خانه رسیدم. همینطور که توی دلم ذکر میگفتم، کارها را به سرعت هرچه تمامتر انجام دادم و قبل از ظهر، به سمت مهدکودک برگشتم، اما در راه برگشت، با صحنۀ عجیبی روبهرو شدم: پیرمرد هنوز آنجا ایستاده بود! فکر میکردم فقط صبحها آنجا میایستد و بعد از یکیدوساعت، از فرط خستگی، به خانه بر میگردد. غافل از اینکه او تا نزدیک ظهر، همچنان با عصا، روی پا میایستد و شاید فقط چند دقیقه قبل از رسیدن ما به خانه، دست از گدایی بر میدارد؛ برای همین است که ظهرها او را نمیدیدیم…!
همان لحظه گوشی را برداشتم و همانطور که رانندگی میکردم، صدایم را برای مشاور قدیمیام ضبط کردم: «سلام آقای دکتر رفیعی. امیدوارم حالتون خوب باشه. منم خوبم شکر خدا. مدتها بود یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و نمیتونستم به شما بگم. چهار سال پیش، من از دستتون بهشدت ناراحت شدم و یکی از دلایلی که مشاورههامو تموم کردم، همین بود.
چندین جلسه اومدم و رفتم و شاکی بودم از رنجهای مختلف زندگی و ناحقیهایی که احساس میکردم. شما خیلی خونسرد و راحت برخورد میکردید و یه روز موقع اتمام جلسه به من گفتین تو حکم اون گدایی رو داری که همهمون قبلاً فیلمش رو دیدیم: بدون دست و پا روی پلی چوبی نشسته و چند نفر بهش پول میدن. بعد از رفتن اون افراد خیرخواه، تغییر ظاهر میده و سریع فرار میکنه! از این حرفتون خیلی رنجیده بودم و فکر میکردم هیچوقت نتونستید درکم کنین.
امروز من گدایی رو دیدم که تا قبلش فکر میکردم وضع جسمی بدی داره و به زور عصا، یکیدو ساعت روی پا میایسته. اما صبح برام کاری پیش اومد و مجبور شدم خونه برم. نزدیک ظهر که برگشتم، دیدم هنوز همونجا وایساده! شاخام در اومد…! یکی بهش بگه تو که اینقدر میتونی روی پاهات بایستی، خب برو یه کاری برا خودت دستوپا کن!
راستشو بخواین، هنوزم نمیتونم اعتراف کنم این خونسردی شما رو کامل درک میکنم و جزئی از روشتون میدونم؛ ولی دربارهٔ خودم مدتهاست به این نتیجه رسیدم که توانمندتر از اونی هستم که فکر میکردم. نه فقط برای شروع حرفهٔ دلخواهم؛ بلکه برای کمک به دخترک ترسان درونم که بیش از هر کسی محتاج نگاه من است… .
دوستتون دارم و قدردان زحماتتون هستم… .»
زهرا کیوانفرد، بهمن۱۳۹۹
Zkeyvanfard213@gmail.com