در این روزهای کرونایی با دلهای افسرده و دستهای از هم جدا افتاده چه کار باید کرد؟ بغلکردنها و بوسیدنها چگونه از مد افتاده و نزدیک شدنها خطرناک شده. در فرهنگمان جملۀ معروفی داریم که: «تنهایی از آن خداست»، آیا ما داریم بهسوی خداشدن پیش میرویم؟! گفتنش هم خندهدار است.
نسل ما که خانههای قدیمی، با حیاطهای بزرگ و حوضهای آبی پر از ماهیهای قرمز و سیاه کوچولو و دورهمیهای وقتوبیوقت خانوادگی و دوستانه را تجربه کرده، چهطور با این تنهاییها کنار میآید. چه مانده از آدمهای سرزمینم. در پیادهروی یک ساعته در محدودۀ خانهام چه میشود دید؟! خستگی و خستگی و خستگی، نه لبخندی که دلت را گرم کند و نه برق چشمانی که امید به آینده را برایت تداعی کند. همه ترس و اضطراب و دوری.
به دختر پانزدهسالهام که برای مدرسه رفتن و دیدار با دوستانش بیتاب است چگونه باید دلداری داد؟ به همسر نازنینم که در میانسالی عهدهدار مراقبت از پدر و مادر سالمند خود شده و از اینکه مبادا به آن دو عزیز بیماری منتقل کند در اضطراب به سر میبرد، چگونه باید آرامش داد؟ نمیتوانم؛ زیرا خودم هم در آرامش نیستم. دلم هوای پرواز دارد، هوای کوچکردن، ولی به کجا؟ مرزها بسته، درها بسته.
شاید این فرصتی است برای سفری دور و دراز به درون خویش… .
الهام خلیلزادگان، دی1399
elykhalilzadegan@gmail.com