زبان فارسی داشتن روح را ملاک تمایز موجودات از یکدیگر میگیرد و بر این اساس، فعل را برای آنها مفرد یا جمع میآورد. در این نوشتار، تمایز ذیروح و غیرذیروح از این منظر بررسی شده است.
دستور سنتی جواب نمیدهد
علی صلحجو
من بهتجربه به این نتیجه رسیدهام که اِعمال دستور سنتی در تمام موارد، به ویرایش امروزی جواب نمیدهد. خیلی اوقات اگر به شم زبانی خودمان مراجعه کنیم، دقیقاً میدانیم که فعل را جمع به کار ببریم یا نه. بهنظر من، شم زبانی راهنمایی زیادی میکند.
یکی از فیزیکدانان مرکز نشر میگفت: «اگر گردن مرا بزنند، نمینویسم الکترونها به دور هسته میچرخد.» الکترون زنده است یا مرده؟ زندهبودن یا مردهبودن هرچیز در ذهن افراد متفاوت است. شاعران ما هم این کار را کردهاند. اگر در اشعار نگاه کنید، جاهایی که حس کردهاند باید جمع باشد، جمع بستهاند و در غیر این صورت مفرد به کار بردهاند.
بنابراین اگر نگاه باز به دستور داشته باشیم، مسئله حل میشود. زبانشناسان که معتقدند هر دو صورت صحیح است، فقط باید ببینیم متن چگونه است. «درختان این باغ خشک شدند» یا «درختان این باغ خشک شد» از دیدگاه زبانشناسی، هر دوی این جملات صحیح است. ما باید با توجه به آهنگ، موسیقی و حالوهوای متن، تشخیص دهیم کدام مناسبتر است. متن مشخص میکند که کدام را انتخاب کنیم. درمورد جاندار که مشخص است، فعل باید مطابقت کند. بهنظر من محققانهترین مقاله در این زمینه مقاله «زبان فارسی، ممیز ذیروح و غیرذیروح» به قلم آقای اسماعیل سعادت در مجلهٔ نشر دانش است.
منبع: علی صلحجو، «زبان کوچه و شکستهنویسی»، در اینجا.
زبانشناسی و تفاوت آن با دستور سنتی
جین ایچیسون
اغلب تصور میکنند زبانشناسی همان دستورزبان است که در مدارس تدریس میشده و با عناوین جدید به میدان آمده است؛ در حالی که این دو چندین تفاوت اساسی دارند:
نخست و مهمتر از همه اینکه زبانشناسی توصیفی (descriptive) است و نه تجویزی. زبانشناسان به آنچه واقعاً گفته میشود علاقهمندند، نه آنچه تصور میکنند باید گفته شود. آنها به توصیف تمام جنبههای زبان میپردازند؛ اما قواعد «صحیحبودن» را تجویز نمیکنند.
دومین تفاوت مهم زبانشناسی با دستور سنتی در این است که زبانشناسی زبان گفتار را اصل قرار میدهد و نه نوشتار را. در گذشته، دستورنویسان در اهمیت زبان مکتوب اغراق میکردند و این مسئله بیشتر بهدلیل دوام این زبان بود. تعلیم و تربیت کلاسیک را نیز باید تا حدی مسئول این تصور غلط دانست. اما زبانشناسان ابتدا به زبان گفتار میپردازند که تا آنجا که میدانیم، در همهجای دنیا قبل از نوشتار مطرح بوده است.
افزون بر این، بیشتر نظامهای نوشتاری از آواهای گفتار نشئت میگیرند. اگرچه گفتههای شفاهی با جملات نوشتاری از بسیاری جهات خصوصیات مشترکی دارند، تفاوتهای زیادی نیز دارند؛ بنابراین زبانشناسان شکلهای گفتاری و نوشتاری زبان را نظامهای متفاوت اما همپوش و متداخلی میدانند که باید جداگانه تحلیل شوند: نخست گفتار و سپس نوشتار.
سومین وجه تمایز زبانشناسی و مطالعات دستوری سنتی این است که در زبانشناسی، زبانها را بهزور در چهارچوبی که اساس آن زبان لاتین است، نمیگنجانند. در گذشته در بسیاری از کتب درسی سنتی، با قاطعیت فرض شده بود که زبان لاتین چهارچوبی جهانی دارد که تمام زبانها در آن جای میگیرند. در کل زبانشناسان مخالف این نظر هستند که زبان میتواند چهارچوب مناسبی را برای توصیف تمام زبانهای دیگر فراهم کند. تلاش آنها بر این است که یک چهارچوب همگانی و جهانی ارائه دهند و هیچ دلیلی ندارد که این چهارچوب شبیه دستورزبان لاتین یا هر زبان دیگری باشد که از بین هزاران زبانی انتخاب شده باشد که انسانها بدان سخن میگویند.
منبع: جین ایچیسون، مبانی زبانشناسی، ترجمهٔ محمد فائض، تهران: نگاه، ۱۳۷۱، ص۴ تا ۸؛ نقل در: سمیه رحیمی سبدانی، «زبانشناسی و تفاوت آن با دستور سنتی»، کنفرانس بینالمللی ادبیات و زبانشناسی، ۱۳۹۷. بارگیری
زبان فارسی؛ ممیز ذیروح از غیرذیروح
اسماعیل سعادت
اگر زبانهایی مانند فرانسه و آلمانی و ایتالیایی و اسپانیایی و عربی و مانند آنها واقعیات جهان را، بعضی به دو جنس مذکر و مؤنث و بعضی به سه جنس مذکر و مؤنث و خنثا تقسیم میکنند، زبان فارسیِ دریِ امروز آنها را به دو جنس ذیروح و غیرذیروح تقسیم میکند.
این واقعیات شامل موجودات و اشیا و معانی است و هریک از آنها در هر زبانی، به نامی نامیده میشود که در اصطلاح دستوری، آن را اسم میگوییم. اسم در زبان فارسی نشاندهندهٔ اصلی تمایزی است که این زبان میان ذیروح و غیرذیروح قائل است و در جمله، رکن اساسی آن را از جهت این تمایز تشکیل میدهد؛ چنانکه حضور آن در جمله برحسب این تمایز، موجب تغییراتی در بعضی از اجزای دیگر جمله میشود.
در میان زبانهایی که به آنها اشاره کردیم، زبان فرانسه از این جهت بیش از همه در تقابل با زبان فارسی است. در این زبان، اسم یا مذکر است یا مؤنث و در زبان فارسی اسم یا ذیروح است یا غیرذیروح. ذیروح و غیرذیروح بودن اسم در اولی و مذکر و مؤنثبودن آن در دومی، سهمی در تغییر صورت اجزای دیگر جمله ندارد. مثالی مقصود ما را از این سخن روشنتر خواهد کرد. در مثال زیر، دو صفت و موصوف به زبان فرانسه و معادل آنها به زبان فارسی آمده است:
مرد شجاع: homme courageux
نبرد شجاعانه: bataille courageuse
زبان فرانسه، که اسم را به مذکر و مؤنث تقسیم میکند، میان home (مرد) و bataille (نبرد) از آن جهت تمایز قائل است که اولی مذکر و دومی مؤنث است و به همین سبب، برای اولی صفت مذکر (courageux) میآورد و برای دومی، صفت مؤنث (courageuse)؛ اما زبان فارسی که اسم را به ذیروح و غیرذیروح تقسیم میکند، میان مرد و نبرد از آن جهت تمایز مینهد که اولی ذیروح است و دومی غیرذیروح و به همین سبب، برای اولی صفت شجاع میآورد که صفت ذیروح است و برای دومی صفت شجاعانه که صفت غیرذیروح است. به این ترتیب میبینیم که نگاه زبان فارسی به واقعیتهای جهان، از این جهت با نگاه زبان فرانسه به آنها بهکلی متفاوت است.
جالب توجه و حتی پرمعناست که زبان فارسی داشتن روح را ملاک تمایز موجودات از یکدیگر میگیرد. اما چنین نیست که در این تمایز، ذیروح و غیرذیروح را به یک چشم نگاه کند. در حقیقت اگر تمایزی میان آنها قائل است، بهدلیل این است که ذیروح را بر غیرذیروح ترجیح میدهد و آن را در مرتبهای بالاتر مینشاند؛ زیرا یکی چیزی دارد که نزد انسان عزیز و شریف است و دیگری آن را ندارد. به همین سبب است که جمع غیرذیروح یا غیرجاندار را هم مفرد میگیرد و افراد آن را صاحب شخصیت مستقل نمیشناسد. سنگها را بهمعنی نوع سنگ میگیرد و فعل آنها را به صیغهٔ مفرد میآورد: سنگها (حتی اگر همهٔ سنگهای جهان باشد) سخت است؛ اما موشها (حتی اگر دو باشند) موذیاند. ولی اگر فعل یا صفت ذیروح یا بهتر بگوییم فعل یا صفت انسانی به غیرذیروح نسبت دهد، غیرذیروح «شخصیت» مییابد و افرادش در مرتبهٔ افراد ذیروح جای میگیرند. دانههای برف، با همهٔ بیشماری، به زمین میریزد، گویی یک دانه بیش نیست؛ اما اگر فعلی انسانی به آنها نسبت دهند، دیگر دانههای برف در هوا میرقصند.
نکتهٔ دیگری که از نگاه زبان فارسی به واقعیات جهان برمیآید این است که صِرف اینکه این زبان آنها را مانند بعضی زبانهای دیگر با تمییز میان مذکر و مؤنث نگاه نمیکند، بهمعنای این است که این دو جنس را برابر میداند و این یکسان نگریستن زبان به نرینه و مادینه هم خود درخور تأمل است.
حال برای اینکه تمایز ذیروح و غیرذیروح را در زبان فارسی نشان دهیم، به این جملهها نگاه میکنیم:
۱. دزدان گستاخ فراواناند. از آنان دوری کنید.
۲. اندیشههای گستاخانه فراوان است. از آنها دوری کنید.
در هر دو جمله، سخن از یک چیز است، به هر دو فاعلِ جمله معنی علامت جمع و صفت و فعل (اسنادی) و ضمیر یکسانی نسبت داده شده است؛ ولی چون فاعل اولی ذیروح و فاعل دومی غیرذیروح است، صورت علامت جمع و صفت و فعل و ضمیر آنها متفاوت است. نشانهٔ جمع «ان» را اگر برای اسم ذیروح میتوان آورد، برای اسم غیرذیروح نمیتوان آورد. صفت گستاخ صفت خاص غیرذیروح است، برای غیرذیروح نمیتوان آورد. صفت گستاخانه هم خاص غیرذیروح است و برای ذیروح نمیتوان به کار برد.
صیغهٔ جمع فعل اسنادی «اند» را برای فاعل جمع ذیروح میتوان آورد؛ ولی آوردن آن برای فاعل غیرذیروح خلاف قاعده است. بهعکس، صیغهٔ مفرد این فعل را برای فاعل ذیروح نمیتوان به کار برد. ضمیر اشارهٔ «آنان» را اگر برای فاعل جمع ذیروح میتوان آورد، برای فاعل جمع غیرذیروح نمیتوان آورد. همین که فاعل ذیروح به غیرذیروح تبدیل شود، دیگر شم زبانی اهل زبان نمیپذیرد که همان نشانهٔ جمع، همان صفت، همان فعل و همان ضمیر برای فاعل غیرذیروح نیز به کار رود. فارسیزبان اگر این شم زبانی را از او نگرفته باشند، بی آنکه خود متوجه باشد، این قانون جاری در زبان را رعایت میکند.
بنابراین اجزای مرتبط با اسم در جمله، یا پسوند علامت جمع است که اسم جمع را از اسم مفرد متمایز میکند، یا ضمیر است که کلمهای است که جانشین اسم میشود، یا صفت است که کلمهای است که حالت و چگونگی اسم را توصیف میکند، یا فعل است که کلمهای است که کاری یا حالتی را به اسم نسبت میدهد. و اما چون، چنانکه گفتیم، بنیاد زبان فارسی بر اصل تمایز میان ذیروح و غیرذیروح نهاده شده است و اسم نمایندهٔ این دو جنس و بنابراین نمایندهٔ این تمایز است و نشانهٔ جمع و ضمیر و صفت فعل مستقیماً با اسم مرتبط است، پس نشانههای تمایز حاکم بر زبان فارسی را باید در این اجزای جمله جستوجو کرد.
۱. علامت جمع
نخستین نشانهٔ تمایز میان اسم ذیروح و اسم غیرذیروح را در علامت جمع «ان» میبینیم. علامت جمع «ان» عمدتاً خاص ذیروح است و در حالی که همهٔ اسمها اعم از ذیروح و غیرذیروح را میتوان با علامت جمع «ها» جمع بست، علامت جمع «ان» را جز در مواردی نمیتوان برای غیرذیروح به کار برد. این موارد را دکتر خانلری در تاریخ زبان فارسی (ج۴، ص۱۲) با ذکر شواهدی از متون نشان داده است: رستنیها و گیاهان (درختان، خرمابُنان، سَروان، گُلبنان، بادامبُنان)، اندامهای تن که جفتاند (رُخان، انگشتان، ناخنان، لبان، ابروان، [ زانوان، بازوان])، اجرام آسمانی (ستارگان، اختران)، نام اوقات و زمانها و جایها (شبانگاهان، روزگاران، بهاران، سوگندان، گناهان).
محمدحسین بن خلف تبریزی، صاحب برهان قاطع، نیز در مقدمهٔ خود اشارهٔ کوتاهی به این معنا میکند و مینویسد: «و ذیروح را با الف و نون جمع کنند، همچو مردمان و اسبان و مرغان، و غیرذیروح را به ها و الف، همچون زرها، گوهرها و گاهی برخلاف این هم کنند و درختان و مرغها نیز گویند» (ص۳).
آنچه دربارهٔ این استثناها میتوان گفت، این است که شخصیت ذیروحی یا انسانی دادن به بسیاری از آنها از این نظر قابلتوجیه است که این چیزها، مانند گیاهان و اندامهای تن و حتی غم و اندوه و سخن و سوگند و گناه، جزء لاینفک زندگی انسان است و انسان به آنها بهدیدهٔ وجوداتی مانند خود مینگرد و به همین سبب انسان فارسیزبان به آنها شخصیت انسانی میدهد و اسم آنها را مانند اسم موجودات زنده به «ان» جمع میبندد.
درمورد اجرام آسمانی توجیه جمعبستن آنها به «ان» آسانتر و آشکارتر است؛ زیرا از قدیم در فلسفه معتقد به «نفوس فلکیه» بودهاند و آنها را صاحب شعور میدانستهاند: «… افلاک متحرکاند به حرکات دوریه، و حرکت مستدیره از طبیعت عدیمةالشعور صادر نتواند شد» (گزیدهٔ گوهر مراد، بهتصحیح ص. موحد، ص۱۰۸). در نسبتدادن فعل به اختران و ستارگان نیز، چنانکه بعداً خواهیم گفت، آن را مانند فعل فاعل جمع ذیروح بهصیغهٔ جمع میآورند و در آنجا هم معلوم میشود که اجرام آسمانی را ذیروح و ذیشعور قلمداد میکنند.
در هر حال، تمایز میان ذیروح و غیرذیروح در جمعبستن اسم آنها مخصوصاً از این جهت نمایان است که پسوند علامت جمع «ان» جز در مواردی که گفتیم و در چند مورد نادر دیگر که در فرهنگها آمده است، خاص اسم ذیروح است و برای غیرذیروح به کار نمیرود.
۲. ضمیر
چنانکه از متون ادبی برمیآید، استعمال ضمیر برای ذیروح و غیرذیروح در آغاز یکسان بوده است؛ ولی بهتدریج از یکسانی به تمایز گراییده است. محمدحسین بن خلف تبریزی در مقدمهٔ برهان قاطع مینویسد:
دیگر در بیان الفاظی که مخصوص آدمی و ذیروح و غیرذیروح است. بدان که لفظ «او» و لفظ «وی» اشاره به انسان و آدمی است و لفظ «آن» و «این» به غیرانسان و آدمی، و اگر کلمهٔ «بر» یا کلمهٔ «در» بر لفظ «او» و لفظ «وی» درآورند، بهسوی غیرانسان و آدمی نیز راجع میسازند، لیکن در نظم؛ چنانکه گفتهاند: مصراع: چراغ فانوس خیال و عالم حیران در او ؛ و در نثر جایز نیست» (مقدمه، ص لط).
و در متن برهان ذیل «او» آورده است:
ضمیر غایب است نسبت به ذویالعقول، چه غیر ذویالعقول را «آن» گویند.
ناظمالاطباء در فرهنگ خود ذیل همین کلمه مینویسد:
کلمهٔ اشاره است که به شخص غایب اشاره میکند. نیز ضمیر منفصل است در صورتی که مرجع آن شخص باشد.
معین نیز در توضیحی ذیل کلمهٔ «او» مینویسد: «در قدیم “او” برای ذویالعقول و غیرذویالعقول هردو مستعمل بود و در عصر حاضر غالباً برای ذویالعقول آید».
خانلری نیز با ذکر شواهدی از متون مینویسد:
او، اوی، وی… در دورهٔ موردبحث ما… برای اشاره به انسان و جانور و بیجان و معانی یکسان استعمال میشود (تاریخ زبان فارسی، ج۴، ص۱۱۷).
ضمیر ایشان که برای صیغهٔ دیگر کس جمع میآید، گاهی برای ارجاع به چیزها و معانی هم به کار میرود (همان، ص ۱۲۱).
ضمیرهای اشاره [آن، این] هرگاه مرجع آنها انسان باشد، به «ان» جمع بسته میشوند (همان، ص ۱۳۶).
از مقایسهٔ شواهد استعمال ضمیر در قدیم و عصر حاضر چنین برمیآید که استعمال ضمیر برای ذیروح و غیرذیروح در طی زمان بهتدریج از یکسانی به تمایز تحول یافته است.
مثال برای ذیروح از قدیم:
فردا سگ و خوگ را بر وی (آدمی) فضل بود که ایشان (سگ و خوگ) همه خاک شوند و وی (آدمی) در عذاب بماند (کیمیای سعادت، ج۱، ص۴۶).
مثال برای غیرذیروح:
یکی این کالبد ظاهر است که آن (کالبد) را تن گویند. وی (تن) را به چشم ظاهر بتوان دید (همان، ص۱۵).
و روحی دیگر هست که ما آن (روح) را روح انسانی گوییم… و وی (روح) نه از جنس آن دیگر روح است (همان، ص۸۴).
و دیگر صفتهای غریب و عاریتی است و ایشان (صفتها) را به مدد و چاکری فرستادهاند (همان، ص۲۶).
مثال برای ذیروح از عصر حاضر:
فضلا و علما آنجا میآمدند و او (نصرالله منشی) از ایشان به هر نوع پذیرایی و نگهداری میکرد (مینوی، مقدمهٔ کلیله و دمنه، ص ط).
رودکی آن کتاب ابنالمقفع را به نظم فارسی امروزی درآورد. پس از وی (رودکی) باز به فارسی ترجمهها کردند (همان، ص ح).
مثال برای غیرذیروح:
اصل کتاب به هندی بود… . برزویهٔ طبیب… آن را به پارسی درآورد. (همان). از چاپهای کلیله هیچ استفادهای نشده است و در اختلاف قرائات اشارهای به آنها نکردهام (همان، ص یو).
چنانکه میبینیم، در عصر حاضر تمییز ذیروح از غیرذیروح در باب ضمیر رعایت میشود. امروز ما برای مرجع ذیروح مفرد «او» و «وی»، و برای مرجع ذیروح جمع «آنان» و «ایشان» و «آنها» میآوریم و برای مرجع غیرذیروحِ مفرد «آن» و برای مرجع غیرذیروحِ جمع فقط «آنها» به کار میبریم.
اما در باب ضمیر، نکتهای در متون قدیم هست که حاکی از همان موضع زبان فارسی در برابر اسم غیرذیروحِ جمع است که در آغاز سخن به آن اشاره کردیم. چنانکه در مقولهٔ فعل نیز خواهیم گفت، زبان فارسی غیرذیروحِ جمع را در حکم مفرد میگیرد. در اینجا نیز گاهی در مقام اشاره به غیرذیروحِ جمع ضمیر مفرد آن یا او به کار میبرد.
مثال برای ضمیر آن:
و عورتهاش بیافرید تا بدان بول و غایط کند و آنهم جفت آفرید (ترجمهٔ تفسیر طبری، ج۱، ص۷).
پس [جبرئیل] این ۲۸ مسئله که کافران و جهودان پرسیده بودند، جواب آن مر پیغامبر را علیهالسلام اندر آموخت (همان، ص۲۶).
از این قصبهای رنگین هیچجا مثل آن نبافند که در تنیس (سفرنامهٔ ناصرخسرو، چاپ دکتر یوسفی، ص۴۳).
و اندر نواحی شام ۵۰۰هزار ستون… بیش افتاده است که هیچ آفریده نداند که آن چه بوده است یا از کجا آوردهاند (همان، ص۱۵).
و آن چیزها که در زمین تولد کند، مانند جوهرهایی که آن را فلزات گویند (رسالهٔ آثار علوی، اسفزاری، ص۴).
و رودها که بدین صفت باشد، همهٔ تابستان تا به فصل خریف آب آن منقطع نشود (همان، ص۳۸).
او [زاغ] ملک را دعاهای خوب گفت و در اثنای آن بر زبان راند که… (کلیله، ص۲۲۸).
و اسرار ملوک را منازل متفاوت است. بعضی آن است که دو تن را محرم آن نتوان داشت و در بعضی جماعتی را شرکت شاید داد (همان، ص۲۰۱).
اولیا را خاصیتها باشد که ما را از آن خبر نیست (کیمیای سعادت، ج۱، ص۴۶).
از مقایسهٔ دو مثال زیر که در یکی ضمیر مفرد آن برای مرجع غیرذیروح جمع و در دیگری ضمیر جمع ایشان برای مرجع ذیروح جمع آمده است، درمییابیم که در اینگونه موارد، تمایز میان ذیروح و غیرذیروح را چگونه نشان میدادهاند:
و هشت مسئله که از آن مشکلتر و سختتر نبود، بیرون آوردند (ترجمهٔ تفسیر طبری، ج۱، ص۳۵).
پس ایشان از میان خویش پنج تن که از ایشان فاضلتر و عاقلتر و داناتر نبودند، از میان خویش گزین کردند (همان).
مثال برای ضمیر او:
پنج چیز است که نگریستن در او عبادت است (ترجمهٔ تفسیر طبری، ج۱، ص۷).
و قطرههای باران بعضی بر آن وضع بود که چون بصر بدو رسد… بر آن قطعهٔ روشن آسمان که بر بالای خورشید است پیوندد (رسالهٔ آثار علوی، ص۲۸).
و از آن قطرهها بعضی چنان باشد که شعاع بصر از او بازگردد (همان، ص۲۹).
مانند گیاهها که بی بذر و زرعی… بروید و در او قوت بقای شخص زمانی دراز و تبقیهٔ نوع نبود (اخلاق ناصری، ص۲).
مثال برای ضمیر وی:
و این افعال که از وی اخلاق پدید آید، وی را معصیت گویند (کیمیای سعادت، ج۱، ص۲۵).
۳. صفت
یکی دیگر از مواردی که در آن تمایز میان ذیروح و غیرذیروح را در زبان فارسی بسیار مشهود میبینیم، موردی است که میخواهیم چگونگی اسم را با صفتی توصیف کنیم. با اندکی دقت درمییابیم که صفت را نمیتوان برای ذیروح و غیرذیروح بهطور یکسان به کار برد و متوجه میشویم که صفت از جهت وابستگی آن به ذیروح و غیرذیروح، به سه دسته تقسیم میشود:
دستهٔ اول صفاتی است که فقط خاص ذیروح است؛ مانند دلیر، لجوج، گستاخ، پرهیزگار، سلحشور، بیباک، خونخوار، خردمند، بیخرد و غیره که آنها را نمیتوان برای توصیف غیرذیروح به کار برد: جنگجوی دلیر، کودک لجوج، فرزند گستاخ، زاهد پرهیزگار، جوان سلحشور، شاه خونخوار، مرد خردمند. شواهد زیر این معنی را نشان میدهد:
زین اشتر بیباک و مهارش به حذر باش
زیراکه شتر مست و بر او مار مهار است (ناصر خسرو)سالی از بلخ به بامیانم سفر بود… جوانی به بدرقه همراه من شد، سپرباز، چرخانداز، سلحشور (سعدی).
و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار چند معروف را بکشت (فارسنامهٔ ابنبلخی، ص۷۳).
بونصر… مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود (تاریخ بیهقی).
مرد خردمند هنرپیشه را
عمر دو بایست در این روزگار (سعدی)زن بیخرد بر در و بام و کوی
همیکرد فریاد و میگفت شوی (سعدی)
دستهٔ دوم صفاتی است که فقط برای غیرذیروح به کار میرود؛ مانند ارزان، فراخ، هنگفت، بیجا، گرانبها، شنیع، تاریک، سرسبز، شایع و غیره: بهای ارزان، روزی فراخ، مال هنگفت، سخن بیجا، درّ گرانبها، گناه شنیع، غار تاریک، چمن سرسبز، دروغ شایع:
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزانتر شود (مولوی)شما را دل از مرز و شهر فراخ
بپیچید و از باغ و میدان و کاخ (فردوسی)آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است (تاریخ بیهقی).
به گناهی شنیع ملوث نگردانی (سعدی)
چه بود زین شنیعتر بیداد
لحن داوود و کر مادرزاد (سنایی)شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها (حافظ)کسری… فرمود تا وی را در خانهای کردند سخت تاریک چون گوری (تاریخ بیهقی).
خال سرسبز تو خوش دانهٔ عیشی است ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری (حافظ)حال علو همت و کمال بسطت ملک او از آن شایعتر است که در شرح آن به اشباع حاجت افتد (کلیله و دمنه).
دستهٔ سوم صفاتی است که هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح؛ مانند خوب، شیرین، پخته، پیروز، بسیار، کوتاه، حقیر، زشت: فرزند خوب / روی خوب، فرزند شیرین / تبسم شیرین، مرد پخته / نوشتهٔ پخته، مردم بسیار / صبر بسیار، آدم کوتاه / سخن کوتاه، دیو زشت / خوی زشت.
خوب برای ذیروح:
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا (سعدی)
خوب برای غیرذیروح:
بیندیش و این را یکی چاره جوی
سخنهای خوب و بهاندازه گوی (فردوسی)
شیرین برای ذیروح:
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر جاء القضا عمی البصر (سنایی)
زشت برای ذیروح:
حر بگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خردهٔ انگِشت (عنصری)
زشت برای غیرذیروح:
بدانید که کردار زشت و نیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید میداند (تاریخ بیهقی).
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان (گلستان سعدی)
کوتاه و حقیر برای ذیروح:
ملکزادهای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و برادرانش بلند و خوبروی (گلستان سعدی).
حقیر برای غیرذیروح:
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر (سعدی)
کوتاه برای غیرذیروح:
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل (سعدی).
شیرین برای غیرذیروح:
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد (سعدی)
پخته برای ذیروح:
و وی مردی پخته و عاقبتنگر است (تاریخ بیهقی).
پخته برای غیرذیروح:
در این باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند (تاریخ بیهقی).
پیروز برای ذیروح:
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال (فرخی).
پیروز برای غیرذیروح:
جهاندار پیروز یار من است
سر اختر اندر کنار من است (فردوسی)
بسیار برای ذیروح:
ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم… فرزندان و حشم بسیار دارد (تاریخ بیهقی).
بسیار برای غیرذیروح:
و برای گناه اندک عقوبت بسیار فرماید (کلیه و دمنه).
و اما خاصیت صفت آن است که چون مستقل از موصوف به کار رود، تبدیل به اسم (substantive) میشود. اگر صفت، خاص ذیروح باشد، مانند دلیر، بیباک، زیرک، بیخرد، ستمکار، بیدادگر، اسم آن هم اسم ذیروح میشود و میتوان آن را با علامت جمع «ان» جمع بست: دلیران، بیباکان، زیرکان، بیخردان، ستمکاران، بیدادگران:
و زان روی افراسیاب دلیر
برآراست لشکر بهمانند شیر (فردوسی)بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزهتخمی و روشنروان (فردوسی)از آن کودکان تا که آید دلیر
میان دلیران به کردار شیر (فردوسی)من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم (سعدی)احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید (کلیله و دمنه).
آن شنیدستی که روزی ابلهی با زیرکی
گفت این والی شهر ما گدایی بیش نیست (انوری)زیرکان کاسرار جان دانستهاند
علم جزوی ز آسمان دانستهاند (خاقانی)همی کودکی بیخرد داندم
به گرز و به شمشیر ترساندم (فردوسی)خرد از بیخردان آموز ای شاه خرد (تاریخ بیهقی).
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتر از مردم ستمکار است (ناصرخسرو)نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت کردگار (سعدی)ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان (خاقانی)
اگر صفت خاص غیرذیروح باشد، مانند ارزان، گران، گِرد، مشکل، آسان، دشوار، اسم آنهم اسم غیرذیروح میشود: هیچ ارزانی بیعلت نیست و هیچ گرانی بیحکمت نیست. هرگردی گردو نیست. مشکلی نیست که آسان نشود. دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار (منوچهری). به همین سبب نمیتوان آن را با «ان» جمع بست، نمیتوان گفت ارزانان، گرانان، گِردان، مشکلان، آسانان، دشواران و جز اینها.
اگر صفتی، هم برای ذیروح به کار رود و هم برای غیرذیروح، مانند خوب، شیرین، زشت، پخته و جز اینها، اسمی که از وجه ذیروح آن حاصل میشود، اسم ذیروح است و به «ان» جمع بسته میشود: خوبان، شیرینان، زشتان، پختگان؛ و اسمی که از وجه غیرذیروح آن ساخته میشود، اسم غیرذیروح است و باید آن را فقط به علامت جمع «ها» جمع بست: خوبها، شیرینها، زشتها، پختهها و غیره. پس:
۱. صفتی که اسم آن را بتوان به «ان» جمع بست، صفت ذیروح است؛ چنانکه میتوان گفت بیادبان، جاهطلبان، خداپرستان، نوعدوستان، لجوجان، وقیحان، گستاخان، خرابکاران و غیره.
۲. صفتی که اسم آن را نتوان به «ان» جمع بست، لاجرم صفت غیرذیروح است؛ چنانکه نمیتوان گفت فراخان، پهنان، هنگفتان، مصلحتآمیزان، شنیعان، پوچان، رکیکان، نابهنگامان و جز اینها.
بهکاربردن صفات ذیروح و غیرذیروح بهجای یکدیگر: وقتی که میگوییم صفت ذیروح فقط برای ذیروح و صفت غیرذیروح فقط برای غیرذیروح به کار میرود، مقصود ما این است که آن یا این صفت در معنی حقیقی خود خاص ذیروح یا غیرذیروح است؛ وگرنه میتوان آن را در غیر معنی حقیقی آن، یعنی در معنی مجازی آن، برای غیرذیروح یا ذیروح نیز به کار برد. مثلاً صفت «گویا» در معنی حقیقی خود خاص انسان است؛ زیرا انسان است که میتواند سخن بگوید: «بهایم خموشاند و گویا بشر» (سعدی)؛ ولی ممکن است به غیرذیروحی هم شخصیت ذیروحی و انسانی داد و این صفت را برای آن به کار برد؛ چنانکه میگوییم «چشم گویا» یعنی چشمی که گویی سخن میگوید، یا آمار و ارقام گویا، یعنی آمار و ارقامی که از فرط روشنی نیازی به توضیح ندارد. همچنین میتوان صفتی را که در معنی حقیقی خود خاص غیرذیروح است، در معنی مجازی آن برای ذیروح نیز به کار برد؛ مانند صفت خام که در معنی حقیقی آن، به چیز پختنیای گفته میشود که پخته نشده باشد؛ مانند گوشتخام و شیر خام و خشت خام:
آنچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند (سعدی)
که اگر برای ذیروح به کار رود، معنی مجازی مییابد:
هوسْ پختن از کودکِ ناتمام
چنان زشت ناید که از پیر خام (سعدی)
چنانکه میبینیم، سعدی در بیت اول، صفت خام را در معنی حقیقی آن برای غیرذیروح آورده است و دربیت دوم در معنی مجازی آن برای ذیروح.
گاه برای اینکه بتوانیم صفت ذیروحی را به غیرذیروح نسبت دهیم، از خاصیت تبدیل صفت به اسم (substantivation) که در بالا از آن سخن گفتیم، استفاده میکنیم. در حقیقت آنچه قبلاً در باب صفت مستقل از موصوف و چگونگی جمعبستن اسم حاصل از این نوع صفت گفتیم، تمهید مقدمهای بود برای روشنترشدن سخنی که در اینجا میخواهیم بگوییم.
فرض کنید که بخواهیم صفت گستاخ را که خاص ذیروح است، به سخن که غیرذیروح است، نسبت دهیم. معقول نیست و شم زبانی ما قبول نمیکند که گستاخ را به سخن نسبت دهیم و بگوییم سخن گستاخ (صفت و موصوف). ولی میتوانیم بهجای آنکه گستاخ (صفت) را به سخن (موصوف) نسبت دهیم، سخن را به گستاخ (صفت اسمشده) نسبت دهیم و بگوییم سخنی که مانند سخن شخص گستاخ است. برای این کار نخست گستاخ را به «ان» جمع میبندیم؛ زیرا تا به صیغهٔ جمع درنیاید، درست معلوم نمیشود که اسم است. میشود گستاخان. سپس پسوند «هـ» شباهت را به آخر آن میافزاییم و با موصوفِ سخن ترکیب سخن گستاخانه میسازیم، به این ترتیب، صفت «گستاخ» را غیرمستقیم به «سخن» نسبت میدهیم و مقصودمان از آن، سخنی مانند سخن گستاخان یا بهشیوهٔ سخن گستاخان است:
به غایت دلیر و خیره و شوخطبع… و در بحث بسیار سخنان گستاخانه میگفت (ترجمهٔ مجالس النفایس).
آغاز سخن عاقلانه کرد؛ چنانکه مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی (نوروزنامه).
هوس کرد که طرب رود را برگیرد. اجازت [خواست] و در کنار گرفت و به نوازشی عاشقانه در مقامی سوزناک بنواخت (سمک عیار، ص۴۷).
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه (ناصرخسرو)از روی جهل ندانم که چهکار جاهلانه کردهام (منتخب قابوسنامه).
بسته زیر گلو از غالیه تحتالحنکی [کبک]
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی (منوچهری)
مجال ندهیم تا هر بیخبر تُنُکمایهای در آن [زبان فارسی] دخلوتصرف جاهلانه و خودسرانه کند (مقدمهٔ لغتنامهٔ دهخدا).
از این نوع است ترکیباتی مانند: کار احمقانه، تبلیغات مغرضانه، زندگی ماجراجویانه، برخورد مسئولانه، بندگی مخلصانه، نقد عالمانه، تصورات خوشبینانه و سادهاندیشانه، مواضع آگاهانه، توزیع عادلانهٔ ثروت، نامهٔ محرمانه، دفاع شجاعانه، معاملهٔ بیشرمانه، اتهام ابلهانه، حضور یا شرکت فعالانه، کوشش جاهطلبانه، سیاست تجاوزکارانه، مداخلهٔ بیطرفانه، رفتار لجوجانه* و بسیاری ترکیبات صفت و موصوفی دیگر از این قبیل که صفات آنها را تقریباً با هر صفت ذیروحی میتوان ساخت.
صفت مختوم به پسوند «انه» در متون قدیم بهندرت دیده میشود؛ ولی در نوشتههای امروز، بهخصوص در مطبوعات و رسانههای گروهی دیگر، فراوان به کار میرود. سبب آن ظاهراً این است که چنانکه در آغاز مقاله نمونهای آوردیم، مترجمان و نویسندگان در ترجمهٔ صفاتی که در زبان فارسی خاص ذیروح است ولی در زبانهای بیگانهٔ رایج در کشور ما آنها را برای غیرذیروح نیز به کار میبرند، ناگزیر از استفاده از صفات مختوم به «انه» بودهاند.
از آنچه دربارهٔ صفات مختوم به «انه» گفتیم، چنین نتیجه میگیریم که:
۱. پسوند «انه» پسوندی مرکب از علامت جمع «ان» بهاضافهٔ پسوند «ه» شباهت است؛
۲. پس صفت مختوم به «انه» را فقط با اسمهایی میتوان ساخت که بتوان آنها را با «ان» جمع بست؛
۳. صفتی را که میتوان برای غیرذیروح به کار برد، نمیتوان به صورت صفت مختوم به «انه» درآورد؛
۴. پس صفاتی مانند فجیعانه، بلیغانه، رسمانه و بهخصوص تحقیرانه و تحقیقانه که در لغتنامه و فرهنگ معین، و عاجلانه که فقط در فرهنگ معین آمده است، بی آنکه شواهد معتبری برای آنها آورده شود، خلاف قاعده است؛ زیرا فجیع و بلیغ و رسم و تحقیر و تحقیق و عاجل را نمیتوان به «ان» جمع بست. بهعلاوه فجیع و بلیغ و عاجل خود صفت غیرذیروحاند و نیازی نیست که آنها را با پسوند «انه» صفت غیرذیروح کرد.
در خود لغتنامهٔ دهخدا در تعریف فجیعانه آمده است؛ «فجیعانه (ص نسبی، ق مرکب) به زاری (یادداشت بهخط مؤلف)، به وضع فجیع. رجوع به فجیع و فاجع شود.» بعد ذیل فجیع آمده است: «(از ع، ص) در تداول فارسی دردناک، اسفبار، جانگداز، چنانکه گوییم فلان را به وضع فجیعی کشتند». این تعریف و مخصوصاً ترکیب وضع فجیع نشان میدهد که فجیع صفت غیرذیروح است نه ذیروح و میتوان آن را علاوه بر وضع، برای غیرذیروحهای دیگر نیز به کار برد. مثلاً میتوان گفت فلان به مرگ فجیعی (نه مرگ فجیعانهای) درگذشت، یا بهطرز فجیعی (نه بهطرز فجیعانهای) کشته شد.
همین گونه است صفت بلیغانه که در لغتنامهٔ دهخدا ذیل این کلمه میخوانیم: «بهطور فصاحت و بلاغت و بهطور رسایی (ناظمالاطباء)»؛ در حالی که همانجا در تعریف بلیغ میخوانیم: «بلیغ: مرد فصیح رسانندهٔ سخن، تیززبان.» بعد شواهدی از کلیله و دمنه و گلستان برای سخن بَلیغ، جد بلیغ، موعظهٔ بلیغ و تحسین بلیغ میآورد و نشان میدهد که بلیغ، هم صفت ذیروح است و هم صفت غیرذیروح؛ یعنی هم گویندهٔ بلیغ میتوان گفت و هم سخن بلیغ؛ بنابراین سخن بلیغانه، جدبلیغانه، موعظهٔ بلیغانه و تحسین بلیغانه و مانند اینها خلاف قاعده است و بلیغانه مصرفی ندارد.
در فرهنگ معین، ذیل کلمهٔ رسمانه آمده است: «(ق مر.) بهطور رسمی: رسمانه رفتار میکند.» و در تعریف کلمهٔ رسماً میخوانیم: «(ق.) طبق مرسوم، بآیین: ناپلئون در ۱۸۰۴ رسماً تاجگذاری کرد» که بنابراین معنا و مورد استعمال رسمانه و رسماً یکسان است؛ چنانکه میتوان گفت ناپلئون در ۱۸۰۴ رسمانه تاجگذاری کرد. اگر چنین باشد، پس میتوان قطعاً، عمداً، سهواً، طبعاً، علناً، قهراً، جبراً، را هم قطعانه، عمدانه، سهوانه، طبعانه، علنانه، قهرانه، جبرانه گفت. اتفاقاً این دو کلمهٔ اخیر در لغتنامهٔ دهخدا بهنقل از ناظمالاطباء آمده است، بی آنکه شاهدی از متون ادبی برای آن آورده شود.
درمورد صفت عاجلانه نیز باید گفت که چنانکه از شواهد زیر برمیآید، صفت عاجل خاص غیرذیروح است و ساختن آن وجهی ندارد:
زیراکه نادان جز به عذاب عاجل از معاصی باز نیاید (کلیله و دمنه).
راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغصکردن خلاف رای خردمند است (گلستان سعدی).
زهر نزدیک خردمندان اگرچه قاتل است
چون ز دست دوست میگیری شفای عاجل است (سعدی)
فرهنگ معین در تعریف عاجلانه مینویسد: «بهشتاب، بهتعجیل» و نشان میدهد که ظاهراً صورت برساختهٔ عاجلاً است. بهجای آن میتوان همان عاجلاً یا عجولانه را به کار برد که درست به همین معناست.
از آنها شگفتانگیزتر تحقیقانه و تحقیرانه است که معلوم نیست بهپیروی از کدام قاعده ساخته شده است. البته لغتنامهٔ دهخدا و فرهنگ معین آنها را قید گرفتهاند و تعریفی که از آنها دادهاند، شامل صفت که ما از آن سخن میگوییم نمیشود؛ ولی چون به هر حال اینگونه قیدها را بهصورت صفت نیز میتوان به کار برد، ناگزیر باید در اینجا به آنها هم اشاره کنیم.
لغتنامهٔ دهخدا در تعریف تحقیقانه میگوید: «(قید) بهطور تحقیق و از روی واقعیت و حقیقت (ناظمالاطباء)» و در تعریف تحقیرانه مینویسد: «(قید) بهطور حقارت و کوچکی و خواری (ناظمالاطباء)». چنانکه میبینیم، لغتنامه برای این دو کلمه نیز شاهد معتبری به دست نداده و فقط به ذکر مأخذ اکتفا کرده است. اگر در همان جا به تعریف کلمات تحقیقاً و تحقیراً نگاه کنیم، متوجه میشویم که معنای آنها بهترتیب با معنای تحقیقانه و تحقیرانه یکی است. ازاینرو میتوان حدس زد که شباهت تلفظ میان تنوین «اً» و پسوند «انه» در تخاطب سبب شده است که تحقیقاً و تحقیراً، تحقیقانه و تحقیرانه شود و احتمال میرود که درمورد فجیعانه و بلیغانه و رسمانه و عاجلانه نیز همین اتفاق روی داده باشد و ظاهراً منشأ این خلطها، چنانکه از اشارهٔ لغتنامه برمیآید، همان فرهنگ ناظمالاطباء است.
ایرادی که بر فجیعانه و بلیغانه و عاجلانه وارد کردیم، این بود که گفتیم فجیع و بلیغ و عاجل خود صفات غیرذیروحاند و افزودن پسوند «انه» به آنها برای اینکه از آنها صفت غیرذیروح بسازیم، وجهی ندارد. وانگهی این کلمات را نمیتوان به «ان» جمع بست که در نتیجه بتوان «انه» به آخر آنها افزود. ولی جمعبستن آنها به «ان» آنقدر عجیب و خارج از قاعده نیست که جمعبستن تحقیر و تحقیق به «ان». هرگز هیچ فارسیزبانی اینگونه اسم مصدرها را به «ان» جمع نبسته است و جای شگفتی است که این کلمات به دو فرهنگ معتبر زبان فارسی راه یافته است.
۵. آگهی همهروزهٔ «خریدار عادلانه، تلویزیون، ویدئو، استریو، ارگ، لوازم منزل» در صفحهٔ نیازمندیهای روزنامهٔ کیهان ما را بر آن میدارد که نتیجهٔ دیگری از آنچه دربارهٔ صفات مختوم به «انه» گفتیم، بگیریم. آن نتیجه این است که صفت مختوم به «انه» را نمیتوان برای ذیروح به کار برد: بهجای انسان شرافتمند نمیتوان گفت انسان شرافتمندانه. پیداست که مقصود صاحب سادهدل آگهی این است که این کالاها را بهقیمت عادلانه میخرد.
در اینجا لازم است به نکتهٔ دیگری که آنهم به موضوع صفت مختوم به «انه» مربوط میشود، اشاره کنیم. اخیراً در بعضی نوشتهها میبینیم که برای اینکه صفتی برای علومی مانند روانشناسی، مردمشناسی، اخترشناسی، کیهانشناسی، خاورشناسی، زیستشناسی، زمینشناسی و جز آنها بیاورند، از همین پسوند «انه» استفاده میکنند.
مثلاً برای رساندن مفهوم «تحقیق»ی که در زمینهٔ روانشناسی صورت گرفته است، ترکیب صفت و موصوفی تحقیق روانشناسانه به کار میبرند و ترکیبات مشابهی از قبیل مطالعات مردمشناسانه، کاوشهای باستانشناسانه، نظریات کیهانشناسانه، پیشرفتهای زیستشناسانه میسازند. دلیل استفاده از این نوع صفت در اینگونه ترکیبات آن است که چون افزودن یای نسبت مثلاً به آخر روانشناسی برای ساختن صفت منسوب به آن، یعنی روانشناسیای، و ترکیب صفت و موصوفی آن با تحقیق، یعنی تحقیق روانشناسیای، ترکیب ثقیل و ناخوشایندی است، ناگزیر به ترکیب تحقیق روانشناسانه توسل میجویند.
در نظر اول چنین مینماید که این کار، مشکل را حل میکند؛ ولی با توجه به آنچه پیش از این گفتیم، صفت روانشناسانه منسوب به روانشناس میشود و تحقیق روانشناسانه بهمعنای تحقیقی مانند یا بهشیوهٔ تحقیق روانشناسان است؛ یعنی بهجای اینکه صفت را به «علم» نسبت دهیم، به «عالم» نسبت میدهیم؛ بهجای اینکه به روانشناسی نسبت دهیم به روانشناس نسبت میدهیم. مانند این است که بهجای تحقیق فلسفی بگوییم تحقیق فیلسوفانه، یا بهجای مطالعات تاریخی، نجومی، فقهی، علمی، بگوییم مطالعات مورخانه، منجمانه، فقیهانه، و عالمانه که معنایی دارد متفاوت با آنها.
بعضی از نویسندگان طریقهٔ دیگری اختیار کردهاند و آن بهکاربردن اسممصدر «شناخت» بهجای حاصلمصدر «شناسی» در جزء دوم این ترکیبات و گرفتن صفت «شناختی» از آن است؛ به این معنا که مثلاً نخست بهجای کیهانشناسی، کیهانشناخت به کار میبرند و سپس از آن صفت مرکب کیهانشناختی میگیرند. بهعبارت دیگر، با آنکه برای اسم این علم ترکیب کیهانشناسی را قبول دارند و به کار میبرند، برای صفت آن ترکیب کیهانشناختی میسازند و به این ترتیب، بهجای مطالعهٔ کیهانشناسانه یا کیهانشناسیی، صفت و موصوف مطالعهٔ کیهانشناختی اختیار میکنند.
سخن لغتنامهٔ دهخدا مؤید این نظر است، آنجا که در تعریف «کیهانشناخت» (ذیل کلمهٔ شناخت) مینویسد: «کیهانشناخت: شناسایی کیهان، معرفت کیهان، و میتوان به جای «شناسی» در آخر ترکیبات حیوانشناسی و گیاهشناسی این کلمه را به کار برد» (یادداشت بهخط مؤلف). ظاهراً برای بیرونآمدن از مضیقهٔ ساختن صفت برای اسم اینگونه علوم، این طریقه هم وافی به مقصود است و هم درستتر.
۴. فعل
فعل نیز مانند صفت از جهت وابستگی آن به ذیروح و غیرذیروح به سه دسته تقسیم میشود:
دستهٔ اول افعالی است که در معنای حقیقی خود خاص ذیروح است؛ مانند گفتن، خواندن، نوشتن، خندیدن، گریستن، رقصیدن، کشتن، کشتهشدن، مردن، چریدن، خزیدن، دویدن و جز اینها. اینگونه افعال را در معنی حقیقی آنها برای ذیروح به کار میبریم. و اگر برای غیرذیروح به کار ببریم، در معنای مجازی آنهاست.
دستهٔ دوم افعالی است که در معنای حقیقی خود فقط خاص غیرذیروح است؛ مانند گداختن، خشکیدن، چکیدن، باریدن، وزیدن، نوشتهشدن، چاپشدن، برگزارشدن، بازشدن، آبادشدن، ویرانشدن و جز اینها.
دستهٔ سوم افعالی است که هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح؛ مانند بودن، هستن، وجودداشتن، افتادن، آسیبدیدن، آشفتهشدن، لرزیدن، رسیدن، غلتیدن، تغییرکردن، مشهورشدن، قوتگرفتن، جداشدن و جز اینها.
اما تمایز میان ذیروح و غیرذیروح درمورد فعل هنگامی آشکار میشود که بخواهیم فعلی را به فاعلِ جمع نسبت دهیم. در این مورد اگر فاعلِ جمع ذیروح باشد، فعل را به صیغهٔ جمع میآوریم؛ ولی اگر فاعلِ جمع غیرذیروح باشد، معمولاً فعل آن را به صیغهٔ مفرد میآوریم.
عوامل خروج از زبان معیار | دو نکته از مبانی درستنویسی زبان فارسی معیار
رعایت این قاعده در زبان تداول بهروشنی دیده میشود. مثلاً میگوییم پاهام درد میکند، نمیگوییم درد میکنند؛ میگوییم گندمها روی زمین ریخت، نمیگوییم ریختند؛ میگوییم چراغها خاموش شد، برقها رفت، خیابانها خلوت است، لباسهام خیس شد، این پرتقالها شیرین است، موهام بلند شده است، چشمهام تار است، پولهام تمام شد، انگشتهام سوخت، حرفهاش آدم را دلسرد میکند، دو دو تا میشود چهار تا، و مثالهای بیشمار دیگری که ذکر آنها از حوصلهٔ این مقاله بیرون است. کافی است که به سخنگفتن روزانهٔ خود و دیگران توجه کنیم تا ببینیم که معمولاً از این قاعدهٔ حاکم بر زبان پیروی میکنیم و شم زبانی ما قبول نمیکند که در اینگونه موارد فعل را به صیغهٔ جمع بیاوریم.
گذشته از زبان تداول، شواهد بیشماری در زبان مکتوب کهن و معاصر میتوان آورد که همه حاکی از وجود تمایز میان ذیروح و غیرذیروح از جهت مطابقت فعل با فاعل جمع ذیروح و عدممطابقت آن با فاعل جمع غیرذیروح است:
چندان بخارید خود را تا ناخنانش بیفتاد (تفسیری بر عشری از قرآن مجید، ص۲۰۴).
و چون گندم به حلق آدم فروگذشت و به شکم رسید، حالی آن حلههای بهشت از ایشان فروریخت (ترجمهٔ تفسیر طبری، ج۱، ص۵۵).
خواست که آسمانها بدَرَد و زْهم بشود از زَفَرِ ایشان [در ترجمهٔ تکاد السموات یتفطرن من فوقهن، شوری، ۵ ] (ترجمهٔ قرآن موزهٔ پارس).
چون برفها که بر کوهها (بُوَد) میگدازد و اندکاندک به هم میآید، جویهای خُرد از آن تولد کند و چون این جویها به هم پیوندد، جویی بزرگتر پدید آید (رسالهٔ آثار علوی، ص۳۷).
و در مدتهای دراز بارانهای بسیار مانند طوفانها میبارد و در آن جویها میرود و آن آبها گل و خاک را میبرد (همان، ص۳۶).
و ولایتهایی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود…، باز دست آورد (فارسنامهٔ ابنبلخی، ص۹۴).
جماعتی بر آناند که بیتها که به زبانِ شیخ رفته است، او گفته است (اسرار التوحید، ص۲۱۸).
این بگفتند و نیزه بر نیزهٔ یکدیگر زدند… تا نیزهها بشکست (سمک عیار، ص۲۵۷).
خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالی آن روییده بود و پاهایش بر جای قرار گرفت (کلیله و دمنه).
و فتنه آنکه [آن است که] جنگهای نابیوسان و کارهای نااندیشیده حادث گردد و شمشیرهای مخالف از نیام برآید (همان، ص۸۰).
بخوشید سرچشمههای قدیم
نماند آب جز آب چشم یتیم (بوستانِ سعدی).
چوبی از بالا درافتاد و سرش بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین چکید (تذکرة الاولیاء، ص۳۱۰).
برفهای عظیم افتاد و کوه و هامون را بینباشت (ترجمهٔ تاریخ یمینی، ص۳۴۹).
در آثار نویسندگان معاصر نیز رعایت این قاعده کاملاً مشهود است:
در شمال ایران بادهای بارانآور زیاد میوزد (مشیرالدوله، ایران قدیم، ص۳).
همه قسم درخت و گل و ریحان در ایران میروید (همان).
صحبتهای شیرین جلیل پاشا به طول انجامید (عباس میرزا، شرح ملک آرا؛ نقل در: لغتنامهٔ دهخدا).
چنانکه میبینیم، افعالی که در این شواهد آمده است، یا خاص غیرذیروح است یا افعالی است که میتوان آنها را هم برای ذیروح به کار برد و هم برای غیرذیروح. قاعدهای که از این شواهد میتوان استخراج کرد، این است که فعلِ خاص غیرذیروح اگر برای فاعل جمع غیرذیروح به کار رود، به صیغهٔ مفرد میآید.
مثلاً میدانیم که فعل وزیدن خاص باد است که غیرذیروح است. مطابق این قاعده نمیتوان برای بادها صیغهٔ جمع آن را به کار برد و گفت بادها میوزند، یا فعل باریدن خاص باران و برف و تگرگ است و نمیتوان گفت در شهرهای شمالی ایران بارانهای سیلآسا میبارند.
درمورد افعالی مانند فعل افتادن که هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح، باید گفت که این نوع افعال را اگر به ذیروحِ جمع نسبت دهیم، به صیغهٔ جمع و اگر برای غیرذیروح جمع به کار ببریم، به صیغهٔ مفرد میآوریم؛ چنانکه مثلاً میگوییم دزدان در تاریکی شب از بام به زیر افتادند؛ ولی تختهسنگهای عظیمی بر اثر زلزله از کوه به میان جاده افتاد. مسافران یکیک از راه رسیدند. «یاران برسیدند کس پیش مَلِک حبشه فرستاد و دستوری خواست» (قصص الانبیاء، ص۲۲۶). نامههایی رسیده است که باید به آنها پاسخ داد. در کتابخانهٔ این شهر کتابهای بسیار بود که اشغالگران همه را در آتش سوختند. در کشتی مسافران بسیاری بودند که چون کشتی غرق شد، نتوانستند خود را نجات دهند.
هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند (سفرنامهٔ ناصرخسرو، ص۴).
مر اگر تُهی بود از آن قند دست
سخنهای شیرینتر از قند هست (بوستان سعدی)آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست (حافظ)کارها پدید آمد و خردمندان دانستند که آنهمه نتیجهٔ یک خلوت است (تاریخ بیهقی؛ نقل در: لغتنامهٔ دهخدا).
و خُلقهای بد در میان ایشان پدید آمد (قصص الانبیاء؛ نقل در: لغتنامهٔ دهخدا).
مردم غور چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند (تاریخ بیهقی، پیشگفته).
تشخیص
دلیل اینکه زبان فارسی فعل فاعل جمع ذیروح را به صیغهٔ جمع و فعل فاعل جمع غیرذیروح را به صیغهٔ مفرد میآورد، آن است که برای یکایک افراد ذیروح شخصیت مستقل قائل است؛ آنها را از هم جدا میکند و فعلی را که برای آنها میآورد، در حقیقت به یکایک آنها نسبت میدهد.
اما فعل غیرذیروحِ جمع را بدان سبب به صیغهٔ مفرد میآورد که افراد غیرذیروح را از هم جدا نمیکند و به یکایک آنها شخصیت فردی نمیدهد و جمع آنها را در حکم مفرد میگیرد. مثلاً وقتی که میگوید «قطرات خون از سرش بر زمین چکید» برای یکایک قطرهها شخصیت و فردیت و استقلال قائل نمیشود و فعل چکیدن را به یکایک آنها نسبت نمیدهد و در حقیقت مجموع قطرهها را در حکم نوع قطره میگیرد.
اما در مواردی که زبان به یکایک افراد جمع غیرذیروح نظر دارد و آنها را از هم جدا میکند و به هریک شخصیتی مستقل میدهد، غیرذیروح به مرتبهٔ ذیروح تعالی مییابد. و این چیزی است که در اصطلاح ادبی به آن «تشخیص» (personification = شخصیتدادن) میگوییم. «تشخیص» گرایش روانی گوینده است به اینکه میان ذیروح و غیرذیروح شباهتهایی بیابد، و یکی از صنایع بدیعی است که به موجود غیرذیروح یا معنیِ مجرد، شخصیتی دارای صفات و احساس و حیات خاص ذیروح میدهد، و این البته قیاسی کاملاً «سوبژکتیو» است و بستگی به حالت درونی و احساس گوینده دارد، و این یکی از باریکترین و شاید پیچیدهترین نکات در بحث مربوط به مطابقت یا عدممطابقت فعل با فاعل جمع غیرذیروح است.
تشخیص در موضوع موردبحث ما عبارت است از نسبتدادن فعل خاص ذیروح به فاعل جمع غیرذیروح. اگر، چنانکه گفتیم، بهکاربردن فعل غیرذیروح برای فاعل جمع غیرذیروح نیز موجب میشود که فعل به صیغهٔ مفرد بیاید، بهکاربردن فعل ذیروح برای فاعل غیرذیروح نیز موجب میشود که فعل به صیغهٔ جمع آورده شود. حتی میتوان گفت که فعل خاص ذیروح را عموماً به هر فاعل جمعی که نسبت دهیم، بهمقتضای شم زبانی خود نمیتوانیم آن را به صیغهٔ جمع نیاوریم:
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا
چشمانْت میگویند لا ابروت میگوید نَعَم (کلیات سعدی، ص۵۴۱)
گفتن فعل خاص ذیروح است. برای هر فاعلی، اعم از ذیروح و غیرذیروح، که به کار رود، به آن شخصیت ذیروحی یا بهتر بگوییم شخصیت انسانی میدهد.
کوهها و درختان و بناها را دید که بر موافقت شیخ رقص میکردند (اسرار التوحید، ص۲۴۲).
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل (بوستان سعدی)بادام بُنان مقنعه بر سر بدَریدند
شاه اِسپَرَمان چینی در زلف کشیدند (منوچهری)اما حواس باطن آناند که صُور محسوسات را دریابند و بعضی آناند که معانی محسوسات را دریابند (چهار مقاله، ص۷).
گر به نزهتگه ارواح بَرَد بویِ تو باد
عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند (حافظ)روزی و عمرِ خلق به تقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بستُرند (ناصرخسرو)راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغگاه شهریار (فرخی)
و اما گاهی و بیشتر در مباحث علمی و فلسفی که گوینده برای رعایت دقت به یکیک افراد فاعل جمع غیرذیروح نظر دارد، تشخیص بهمعنای نسبت دادن فعل ذیروح به غیرذیروح نیست؛ بلکه سخن از فردیت و استقلال دادن به افراد فاعل جمع غیرذیروح است. مثلاً در مثال زیر:
و اگر کسی، پیش از آنکه از آب و خاک گِل شوند، یکی از آن بشکند، بیند که آب از میان خاک بیرون آید (آثار علوی، ص۵۱).
واضح است که گِلشدن فعل ذیروح نیست که به فاعل غیرذیروح نسبت داده شده باشد و بر اثر آن، فاعل غیرذیروح شخصیت یافته باشد؛ بلکه خودْ فعل غیرذیروح است؛ اما نویسنده برای اینکه آب و خاک را از یکدیگر متمایز کند و به هریک، مانند افراد ذیروح، فردیتی مستقل بدهد، فعل را به صیغهٔ جمع آورده است. از اینگونه است مثالهای دیگر زیر:
بخار زیبقی و بخار کبریتی بیغُبار بوند. چون بر یکدیگر پیوندند، بخار زیبقی بر کبریتی غالب آید (همان، ص۶۰).
اما تولد قلعی چنان بود که بخار زیبقی و کبریتی صافی و خالص و بیغبار باشند. پس از آنکه نضج تمام یابند، به هم پیوندند و ممتزج گردند (همان، ص۶۱).
اصلهای طبیعی را بیصورتهای طبیعی هیچ معنی و فایده نیست… اصلهای طبیعی و صورتهای طبیعی حکمت است که با هم باشند (کشف المحجوبِ ابویعقوب سجستانی، ص۴۵).
گُرده [کلیه] دواَند، یکی سوی راست و دیگر سوی چپ و هر دو بردَفسیدهاند [چسبیدهاند] بر مهرههای پُشتمازه (هدایة المتعلمین، ص۹۳).
چو این چهار گوهر [عناصر چهارگانه] به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند (فردوسی)
افعال اسنادی و مجهول
تا اینجا افعالی که از آنها سخن گفتیم، بیشتر از نوع فعل خاص بود. اکنون به دو نوع فعل دیگر، یکی فعل اسنادی و دیگر فعل مجهول، میپردازیم و مسئلهٔ مطابقت و عدممطابقت فعل با فاعل جمع غیرذیروح را در آن بررسی میکنیم.
در فعل اسنادی، یکی از افعال بودن و شدن و گاه رفتن و آمدن و گشتن (گردیدن) معمولاً با صفت ترکیب میشود. در جملههای اسنادی صفت (مسنَد) بهوسیلهٔ یکی از این افعال مسندٌالیه نسبت داده میشود. در این نوع افعال، معمولاً صفت غیرذیروح به غیرذیروح نسبت داده میشود؛ به همین جهت در صورتی که فاعل غیرذیروح جمع باشد، فعل به صیغهٔ مفرد میآید.
و نعمتها فراوان و ارزان باشد (سفرنامهٔ ناصرخسرو، ص۲۳).
راهها ناایمن شده است (تاریخ بیهقی، ص۲۷).
دیو گفت: «اگر دزد گاو بیرون برد و درها باز شود، زاهد از خواب درآید» (کلیله و دمنه، ص۲۱۵).
آن نبشتهها در دست من تر نشد (مناقب العارفین، ج۱، ص۴۵۳).
بناهای آباد گردد خراب
زباران و از تابش آفتاب (فردوسی)مساکن ایشان به مرگ ایشان ویران شد (تفسیر ابوالفتوح، ص۱۵، ص۱۵۶).
این زمینها و آسمانها یک لخت بود (بلعمی، ص۴۲).
و بیشتر درختها پربار بود (سفرنامهٔ ناصرخسرو، ص۱۵).
بسا کوشکهای منقش و باغهای دلکش… که امروز با زمین هموار گشته است (چهار مقاله، ص۲۸).
خداوندا، اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان کی هفت طبقهٔ دوزخ از اعضا و جوارح من چنان پُر گردد کی هیچکس را جای نماند (اسرار التوحید، ص۲۴۱).
اما افعالی مانند مطلعشدن، متولدشدن، مأیوسشدن، قانعشدن، غضبناکشدن، غمگینشدن، هراسانشدن، بدگمانشدن و بسیاری افعال دیگر مانند آنها که از ترکیب صفت خاص ذیروح و فعل اسنادی ساخته شده است، افعال خاص ذیروح است و معمولاً آنها را، چون به فاعل جمع ذیروح نسبت دهیم، به صیغهٔ جمع میآوریم.
درمورد فعل مجهول باید گفت که علیالاصول افعال متعدی را میتوان به صیغهٔ مجهول درآورد. دکتر خانلری در تعریف این نوع فعل مینویسد فعل مجهول «فعلی است که اثر آن به مفعول میرسد یا فعلی [است] که به مفعول نسبت داده میشود»؛ بنابراین «صیغهٔ مجهول از فعل متعدی ساخته» میشود؛ «زیراکه فعل لازم منسوب به فاعل است و مفعول ندارد» (تاریخ زبان فارسی، ج۴، ص۲۱۳). در فعل مجهول، فاعل نامعلوم است و مفعول جانشین فاعل میشود و آن را معمولاً با افعال «شدن» و گاه «آمدن»، «گشتن (گردیدن)» و «رفتن» میسازند؛ مانند نوشتهشدن، خوردهشدن، خواندهشدن و گفتهشدن که صورت مجهول افعال متعدی نوشتن، خوردن، خواندن و گفتن است.
اگر فعلی متعدی داشته باشیم که فاعل آن ذیروح و مفعول آن غیرذیروح باشد و آن را بهصورت مجهول برای غیرذیروح جمع به کار ببریم، معمولاً آن را به صیغهٔ جمع میآوریم. مثلاً فعل متعدی نوشتن را در نظر میگیریم که فعل ذیروح است. اگر فرض کنیم که مفعول آن کتاب باشد که اسم غیرذیروح است و بخواهیم صورت مجهول آن یعنی نوشتهشدن را به کتابها نسبت دهیم، این فعل مجهول را معمولاً به صیغهٔ مفرد میآوریم و مثلاً میگوییم: کتابها نوشته شد (نه: نوشته شدند) و به همین قیاس میگوییم غذاها خورده شد، نامهها خوانده شد، سخنها گفته شد، و مانند اینها:
و آن کشتیها هریک را مقدار پنجاه گز طول و بیست گز عرض بود… که اگر صفت آن کنند، اوراق بسیار نوشته شود (سفرنامهٔ ناصرخسرو، ص۵۶).
این چند فصل بر سبیل اختصار نوشته شد (سیاستنامه، ص۱۰).
و به حضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامهها نبشته شد (تاریخ بیهقی، ص۸۳).
پس از آنکه این نامهها گسیل کرده آمد، امیر حرکت کرد (همان، ص۸۴).
پوشیده گردد فَر ایشان خبرها آن روز [در ترجمهٔ فعمیت علیهم الانباء یومئذٍ (قصص، ۶۶)] (قرآن موزهٔ پارس، ص۱۲۵).
آن روز خبرها برایشان پوشیده شود (تفسیر ابوالفتوح، ج۱۵، ص۱۵۸).
و این قصهها به جای خویش گفته آید (بلعمی، ص۲۰۳).
شمشیرهای مختلف کشیده شود و خونها ریخته آید (سیاستنامه، ص۷).
و اگر اتفاق افتد که آن مجاری بسته شود… (آثار علوی، ص۴۴).
و در میان مساجد چهارهزار ختمه قرآن سوخته شد (مناقب العارفین، ص۲۱).
بعد از این چند ولایت دیگر گرفته شد (مجمع الانساب، ص۴۴).
چند کتاب در هر بابی از علوم به نام این پادشاه… کرده شد (داستانهای بیدپای، ص۳۷).
نوع دیگر از فعل مجهول افعالی مانند تطمیعشدن، تفسیرشدن، تعیینشدن، حلشدن (معما)، مخابرهشدن (خبر)، مصادرهشدن (اموال) و محاصرهشدن (شهر، لشکر) است. اینگونه افعال در حقیقت صورت مجهول افعال متعدی تطمیعکردن، تفسیرکردن، تعیینکردن، حلکردن، مخابرهکردن، مصادرهکردن و محاصرهکردن است که افعال خاص ذیروح است؛ ولی مفعول آنها بعضی ذیروح و بعضی غیرذیروح است. مثلاً مفعول فعل تطمیعکردن ذیروح است؛، زیرا کسی را تطمیع میکنند نه چیزی را؛ ولی مفعول فعل تفسیرکردن غیرذیروح است؛ زیرا چیزی (نوشتهای) را تفسیر میکنند نه کسی را. اما مفعول فعل تعیینکردن هم ذیروح است و هم غیرذیروح؛ هم کسی را تعیین میکنند و هم چیزی را:
آنگاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند (کلیله و دمنه).
ز قید عشقم آزادی، اسیری، تا ابد نبود
چو بهر عاشقی حکم ازل کرده است تعیینم (اسیری)
پس تطمیعشدن فعلِ ذیروح و تفسیرشدن فعل غیرذیروح است و فعل تعیینشدن، هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح. اولی برای فاعل جمع ذیروح به صیغهٔ جمع، دومی برای فاعل جمع غیرذیروح به صیغهٔ مفرد میآید و سومی، اگر برای فاعل ذیروح جمع به کار رود، به صیغهٔ جمع و اگر برای فاعل غیرذیروح جمع به کار رود، به صیغهٔ مفرد میآید: مأموران محل تطمیع شده بودند. در این کتاب آیات قرآنی بهشیوهٔ تفسیربهرأی تفسیر شده است. عدهای از مأموران دولتی برای رسیدگی به تخلفات تعیین شدهاند. روزهای نوزدهم تا بیستویکم آذر برای برگزاری سمینار بررسی رمان تعیین شده است.
تشبیه
مورد دیگری که در آن تمایز میان ذیروح و غیرذیروح از جهت مطابقت یا عدممطابقت فعل با فاعل جمع غیرذیروح مشهود است، هنگامی است که غیرذیروح را به ذیروح یا غیرذیروح دیگر تشبیه میکنند. آنچه از شواهد زیر برمیآید، نشان میدهد که اگر مشبَه غیرذیروح و مشبهٌبه ذیروح باشد، فعل که در مثالهای زیر فعل اسنادی است، با مشبَه جمع مطابقت میکند؛ به این معنا که فعل مشبَهِ جمع، به صیغهٔ جمع آورده میشود:
همهٔ اعضای تن لشکر وی (دل)اند (کیمیای سعادت، ص۱۵).
تن چون شهری است و دست و پای و اعضا چون پیشهوران شهرند (همان، ص۱۹).
پس حواس خادم عقلاند (همان، ص۳۰).
دین و ملک دو برادر همزادند (چهار مقاله، ص۱۱).
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیماند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید (حافظ)
ولی اگر مشبَه غیرذیروح و مشبهٌبه نیز غیرذیروح باشد، فعل با مشبه جمع مطابقت نمیکند و به صیغهٔ مفرد میآید:
دلهای شما به سختی و بیآبی، چنان چون سنگهای خاره گشته است (تفسیر پاک، ص۱۰).
نعمتهای اینجهانی چون روشنایی برق است (کلیله و دمنه).
فرمانهای ایشان چون شمشیر بران است (تاریخ بیهقی، ص۱۰۵).
شاهد زیر از جهت تمایز میان مشبهٌبه ذیروح و مشبهٌبه غیرذیروح بسیار گویاست:
شهوت و غضب را برای طعام و شراب و نگاهداشتن تن آفریدهاند؛ پس این هر دو (شهوت و غضب) خادم تناند و طعام و شراب علف تن است (کیمیای سعادت، ص۲۰).
در جملهٔ اول، شهوت و غضب به خادم که اسم ذیروح است تشبیه شده است و بنابراین فعل اسنادی (اند) به صیغهٔ جمع آمده است؛ ولی در جملهٔ دوم که طعام و شراب به علف تشبیه شده است که اسم غیرذیروح است، فعل اسنادی (است) به صیغهٔ مفرد آمده است.
نتیجه
از آنچه در بخش مربوط به فعل گفتیم، بهاختصار چنین نتیجه میگیریم که:
۱. فعل غیرذیروح، اگر برای فاعل جمع غیرذیروح به کار رود، به صیغهٔ مفرد میآید.
۲. فعل ذیروح، اگر برای فاعل جمع غیرذیروح به کار رود، به صیغهٔ جمع میآید.
۳. در افعالی که هم برای ذیروح به کار میرود و هم برای غیرذیروح، فعل اگر برای فاعل جمع ذیروح به کار رود، به صیغهٔ جمع و اگر برای فاعل جمع غیرذیروح به کار رود، به صیغهٔ مفرد میآید.
۴. در افعال اسنادیای که مسندٌالیه جمع غیرذیروح است، اگر مسند خاص ذیروح باشد، فعل به صیغهٔ جمع و اگر خاص غیرذیروح باشد، فعل به صیغهٔ مفرد میآید.
۵. در افعال مجهول، اگر مفعولِ فعلِ متعدیِ آنها ذیروح باشد، فعل برای فاعل جمع به صیغهٔ جمع و اگر غیرذیروح باشد، به صیغهٔ مفرد میآید.
۶. در تشبیه، اگر مشبَهٌبه ذیروح باشد، فعل برای مشبَهِ جمع غیرذیروح به صیغهٔ جمع و اگر غیرذیروح باشد، به صیغهٔ مفرد میآید.
پانوشت: * در اینجا باید به سه نکته اشاره کنیم: یکی اینکه نظیر همین صفات را میتوان با افزودن پسوند «انه» به اسم ذیروح نیز ساخت؛ مانند پدرانه (محبت پدرانه)، برادرانه (دوستی برادرانه)، پسرانه، دخترانه (مدرسهٔ پسرانه، دخترانه) مَلِکانه (مراحم ملکانه)، شاهانه (خلعت شاهانه)؛ ولی چون بحث ما دربارهٔ صفت ذیروح و تبدیل آن به صفت غیرذیروح است، از ذکر آن خودداری کردیم. دیگر اینکه صفاتی را که به این طریق، یعنی هم با صفت و هم با اسم ذیروح، میتوان ساخت، بهصورت قید نیز میتوان به کار برد: فلان احمقانه کار میکند. دشمن مغرضانه تبلیغ میکند. باید با مسائل جدی مسئولانه برخورد کرد. با همکیشان خود برادرانه رفتار کنید، و جز اینها. سوم اینکه اسمهای مختوم به «انه» در بیعانه، خدمتانه، شاگردانه، بیهوشانه، («بیهوشانه در شراب افکند و به خوردِ خادم داد»، سمک عیار) از شمول بحث ما بیرون است.
منبع: اسماعیل سعادت، «زبان فارسی؛ ممیز ذیروح از غیرذیروح»، مجلهٔ نشر دانش، س۱۴، ش۵ و ۶، مرداد و آبان۱۳۷. این مطلب اولین بار اینجا منتشر شده است.
2 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
میشه مطلب رو توی وبلاگ خودم بزارم؟
بله.