زیباترین هنگامهٔ عشق
همان لحظهای بود که
چشمانت را دیدم.
چشمان تیلهای و قهوهای و دلربایت را میگویم.
مگر میشد اصلاً آنها را ببینی و عاشق نشوی.
دلم میخواهد بعد سالهای سال در یک عصر پاییزی،
در وقت مصادفت زهره با مشتری،
بعد از عروس و داماد شدن بچههامان،
وقتی که دوتایی در سالروز پیوستنمان،
نشستهایم و چای مینوشیم
برگردم و برایت بگویم که:
“خلاصه دلم را با چشمانت ربودی”
.
حس عشقم را نزار قبانی مینویسد:
«تمام آدمهایی که مرا میشناسند
میدانند که خیلی حسودم.
و تمام آدمهایی که تو را میشناسند،
اوه
لعنت به تمام آنهایی که تورا میشناسند.
خواستم بگویم که هم حسودم هم کسی نباید معشوق مرداد ماهی من را بشناسد.
اصلاً در چلهٔ تابستان دورت بقچه میپیچم که نبینند تو را.
و خوشبهحال من که تو را دارم…»
رضا مسعودی، تیر۱۴۰۰
rezamasoudi96@gmail.com