اردیبهشتیام. از این اطوارها که برای متولدین هر ماه، خصوصیات مشخصی میچینند، بیزارم!
اردیبهشتیام. دهمش. روز خلیج فارس؛ اما حتی دلم به وسعت جویبار هم نیست، چه رسد به دریا و خلیج!
از وقتی خودم را شناختم و البته هنوز هم نمیشناسم، از روز تولدم بیزار بودم. نه به این دلیل که از پیرشدن میترسم و قطعاً از پیرشدن میترسم؛ بلکه از تلاش دیگران برای شادکردنم بیزارم! همیشه برنامه همین است… .
آنهایی که به کفزدن و ذوقشان عادت دارم و از این رفتارشان گریزانم، هر سال زودتر از سال قبل، به پیشواز این سوگ میآیند و اصرار دارند خوشحالم کنند! آنهایی که هزاران سال انتظار دیدن خودشان یا پیامشان را کشیدهام، این روز و روزهای دیگر همچنان خاموشاند… .
دلم تبریک آنها را میخواهد. دلم زلزدن به تکتک کلماتشان را میخواهد. دلم گریهٔ بسیار میخواهد… .
بدبختی تاب دیدار یا حتی خواندن همان چند کلمهشان را هم ندارم و باز اینطور برای آن لحظه لهله میزنم…! یک بار، یک نفرشان در چهار کلمهٔ جادویی و البته معمولی، تولدم را تبریک گفت. وای که چه روز و شبهایی میگریستم و توان هضمش را نداشتم… .
اسمش لیاقت است. لیاقتش را نداشتم! آری، تو هزار بار بگو عزتنفست را نگه دار. باشد. تلاشم را میکنم؛ اما تو را به خدا، بگو اسم این حال من چیست؟! آیا چیزی بهجز بیلیاقتی است؟! ندیدبدیدم. عادت به خوشی ندارم. به ناخوشی هم! داستانِ همان غوره و مویز است… .
میدانی، نه اینکه نخواهم، استعدادش را ندارم! عادت به محبت ندارم؛ گرچه در جمع مهرورزانِ آشنا و غریبام. حقیقت همین است و برای همین، همه از کنار قندیل وجودم میگریزند و میترسند کلامی عاشقانه با من بگویند. توبهکارشان میکنم بس که مثل مادر «هانیکو» میپرسم آقا، با من بودید…؟! و زار میزنم و باز میخوانم و باز میپرسم… .
فکر نکنی باعاطفهام. نه! ادایش را خوب بلد شدهام تا همین چهار نفری که خودم را بهزور در جمعشان چپاندهام، نپراکنم!
من آن آدم دلمرده و خشکی هستم که فقط خوب کل بازارها را چرخیده و زیباترین نقاب ممکن را انتخاب کرده است! همان که روزها به روی تو میخندد و ابلهوار به تو میچسبد؛ ولی شبها صورتش نفسی میکشد و بعد خیس خیس میشود… .
من آن آدم توذوقزن و بدقلقی هستم که بالاجبار قدردان آن شادیآورانِ هرساله است. نمیفهمم! تصوری ندارم از اینکه هرکدامشان ممکن است فردا نباشند و چقدر ممکن است از دوریشان متلاشی شوم… .
البته گاهی وسوسه میشوم با همان صورتک قبلی در جمعشان قهقهه بزنم و از ته دل برایشان شادی بیاورم؛ اما دیگر نمیتوانم. روی صورتم جا نمیگیرد. اینجا شبیه پدر هانیکو هستم: هیچچیز نمیتواند مرا به وجد بیاورد… .
همین چند روز پیش از روی پسر پنجسالهام خجل شدم. چند لحظهای توانستم با چشم بصیرت به رفتارش نگاه کنم. دیدم گاهی چقدر از دنیای کودکانهاش به در میشود و به هر روشی متوسل تا توجه مرا به خود جلب کند، بلکه لبخندی به لبم بنشاند. آنوقت، منِ بیخاصیت، لبخند تلخی میزنم و باز صورتم جمع میشود و به منجلاب درون شیرجه میزنم. نمیدانی چقدر شرمندهٔ رویش شدم… .
خب، بگو ببینم، چقدر از بدیهایم بگویم؟ چند مثقال حال خوب برایت مانده که آن را هم خراب کنم؟! نه، انگار هنوز دندهات میخارد! دوست داری تا تهش را بدانی. باشد؛ پس این را هم میگویم که توی دلم نمانَد. گاهی آنقدر بیروح و کمحوصلهام که سوراخ جوراب سفید را با همان نخ سیاهی که توی سوزن هست، میدوزم! از این وحشتناکتر و مسخرهتر؟!
دلم خنک شد دوستجانم… . «دوستجان» را هم که میدانی چرا ساختهام! تملقاتم دلت را زده. میدانم… .
ولی دلم حال آمد. تا توانستم، این اخلاقهای گند را به رخت کشیدم! دیگر هیچ چیز برای ازدستدادن ندارم. مختاری بمانی یا نه… . بروی هم دیگر متلاشی نمیشوم. دلم یکدل میشود که به فینال بازی تارومار رسیدهام! چرا دروغ بگویم؟! بهتر از تو را از دست دادهام… .
هان؟! تکرارش نکن! تهوع میگیرم اگر باز مرا بستایی… . اصرار داری، خب بگو؛ ولی درِ گوشهایم را میگیرم! نگیرم هم دیگر خر نمیشوم! خودم را که نمیخواهم گول بزنم… .
حتماً میخواهی نقاط قوتم را به رخم بکشی. چه و چه و چه، به من چه! همهشان عاریتی است. مال آن فریبانقاب است… . جمعش کن این بساط را…!
چه؟! در آغوش تو بگریم؟! ولم کن که حالم را بهم زده این دلسوزی مصنوعیات…
من اگر بخت یارم بود که اینجا نبودم… . آغوش…! آغوش..! آغوش فقط همان که ندارمش! آغوش تو به دردم نمیخورَد…! آغوش هیچکسی جز او به دردم نمیخورَد… . بیراهه نرو! مادرم را میگویم. هم او که خوبیاش را برایت نگفتهام. هم او که غرور نگذاشته تیر وجودم به سمتش رها شود. همان که سالهاست میکاود و میکوشد خندهای به لبم بیاورد ولی به قول خودش، با یک من عسل هم نمیتواند مرا بخورد!
او را میگویم. آغوش او را میگویم. او را میخواهم. نوازشش را میخواهم. او را میخواهم. گریه میخواهم. گریه میخواهم… .
دیگر حرف از آغوشت نزنیها! به جوش میآیم. دیگر از درددل نگوییها! رودل میکنم! من که به این چیزها عادت ندارم! بهظاهر استوارم. بگویی، درجا میشکنم… .
لعنت به این دل! نمیگذارد که نگویم شکست! بیا! بیا که دلم سخت میخواهد همین تو را هم در آغوش بگیرم. بیا که همین پیشنهاد تو برایم یک دنیا میارزد… . بیا که در این آغوش، تمرین زارزدن کنم برای آغوشش… .
باشد. بس میکنم. حوصلهات را سر بردم؟ خوبام، اینقدر نپرس! لجم میگیرد. بگذار نفسم حال بیاید. اعتراف برایم چندشآور است؛ ولی قلبم از جا کنده میشد اگر باز میباریدم… . نگاه کن، بلوز خوشگلت را لکهلکه کردهام. بده بشویم تا شوره نبسته است.
تو را که فرستاده؟! چه شد که شدی فرشتهٔ نجاتم؟! اصلاً یکهو از کجا پیدایت شد؟! این بار سر بالا میگیرم. میخواهم تملقت کنم: تو شدی فرشتهٔ نجاتم! بخند… . بخند و بدان که دانستم همه چیزِ دنیا تمرینکردنی است… . محالهایش اینگونه ممکن میشوند! تو اگر نبودی، با که این تمرین غیرممکن را میکردم؟! جان من بگو که رنجشی از من نداری. دیگر کی میگذاری سر به سینهات بگذارم؟! حوالی بدحالیام خبرت کنم، خوب است؟! ظرفهایت را خودم میشویم. چادرت! میدانم حساسی. با دقت اتویش میزنم. اصلاً هرچه تو بخواهی؛ فقط بگذار بار دیگر و بارهای دیگر این آغوشکشانی را بیازمایم. من در این آرزو میمانم… .
دیرت نشود دوستجانم؟! هرچقدر هم بیریا باشی، من که میدانم چقدر سرت شلوغ است… . برو. باور کن خوبام. عالی شدهام. چشمانم باز نمیشود؛ ولی لازمش ندارم! همهجا سفید سفید است، لازمش ندارم… .
برو که خودم میدانم برای تسلی دلم از چهها گذشتهای. برو که فقط خدا میداند امروز چقدر به دلم نشستهای! آخرش جای خودت را باز کردی… .
قبول! قاهقاه بخندم میروی؟! خندهٔ این مدلی را قبول داری یا بیشتر روی صورتم چروک بیندازم؟ برو. خواهرت شدم دیگر. جان خواهری برو. خوب خوب خوبم. آنقدر خوب که حالا میدانم چطور حال خودم را خوب کنم! آبگرمکنت درست است؟! با اجازهات سری زیر آب میکنم. باشد، نشد هم فدای سرت! آنقدر روی فرم آمدهام که لازم نیست مثل قدیمها تا ناکجاآباد بتازانم و محتاج دیدن شکوفه و شنیدن صوت بلبل باشم. غیژغیژ همین موتور یخچالت برایم بس است. قدرت شنیدنش یعنی اوضاعم عادی شده است؛ از خود بیرون آمدهام. عجب تولدی شد امسال! چاشت یادت نرود… .
زهرا کیوانفرد، خرداد۱۴۰۰
zkeyvanfard213@gmail.com