در اجتماعی به سر میبریم که قدرت و زورمندی از هر اجتماع و تمدنی که تاکنون وجود داشته، پیچیدهتر و وسیعتر و نامفهومتر است. در جهانی زندگی میکنیم که بیشتر آن را فقر فراگرفته است: فقر در هنرمندی، فقر در آزمودگی، فقر در ثروت. و مردم این جهان با دلی آکنده از حسرت و حسد دستشان بهسوی ما دراز است که به یاری آنان برخیزیم. بسیار کار هست که باید بکنیم و باید حدود توانایی خود را در آنچه از ما میخواهند، بدانیم. در دنیایی به سر میبریم که امکان ظهور دجّالی در همهجا میرود، دنیایی که با آنچه از زمانهای بسیار بسیار دور میشناختهایم، تفاوت فراوان دارد… .
مسئلهٔ دشواری که در اینجا میخواهم از آن بحث کنم، چیزی است که مایهٔ رنج و ناراحتی علم شده و بهطور خلاصه، خصوصیات آن را میتوان چنین تعریف کرد: چیزهایی که باید بدانیم و بیاموزیم، فراوان است و این امور بهصورت خوبی و مطلوبی طبقهبندی و منظم نشده و همهٔ آنها از چند اصل و مبدأ قابلفهم سرچشمه نمیگیرد و این چیزهای دانستنی، بهزبانهای مختلف نوشته شده. تنها گروههای محدودی از متخصصان این معلومات را در اختیار دارند. دانستههای بشر بهصورت بسیار سریعی ترقی و تکامل پیدا میکند و ما از اینهمه علم و دانش جز کمی چیزی نمیدانیم… .
بحث خود را با داستان کوچکی آغاز میکنم: در دانشگاه کالیفرنیا سانسکریتشناس بزرگی بود که در فقهاللغة مقامی شامخ داشت و به ادبیات هند و فلسفهٔ هندو بسیار علاقهمند بود. من نزد وی کمی زبان سانسکریت خواندم، و بسیار میشد که از بیهودگی علم معاصر سخن میراند و مرا سرزنش میکرد. به من میگفت:
از همهچیز گذشته، اگر از علم کاری برمیآمد، لازم بود آدمی امروز بسیار آسانتر از هر زمان دیگر بتواند مهذب و تربیتشده بار آید.
میدانیم که این راست نیست. میدانیم که در این طرز تفکر، چیزی وجود دارد که صریحاً واضحاً بر خطا و باطل است.
گزیدهای از: احمد آرام، «درخت دانش»، فرهنگ درستنویسی سخن، ۱۳۸۵، تهران: سخن، ص۴۲۱ تا ۴۲۷.
گزیننده: مهسا صابر.