virastaran.net/a/22952

چطور ساده بنویسیم؟ | یازده قدم در ساده‌نویسی

آموزش, توصیه‌هایی برای نویسندگی, نگارش و زیبانویسی

ساده‌نوشتن در نویسندگی یا ساده‌نویسی به‌معنای فهمیده‌شدن و ایجاد ارتباط با تعداد زیادی از آدم‌های گوناگون است. هر نوشتهٔ پرمغزی را می‌توان ساده کرد، ساده گفت و جوری بیان کرد که همه متوجه شوند.

ساده‌نویسی-ساده‌نوشتن-نویسندگی- ویراستاران

  • چطور به‌سادگی حرف بزنیم، روی کاغذ بیاوریم و با دیگران شریک شویم؟
  • ساده‌نوشتن به چه معناست؟
  • مرز ساده‌نوشتن و زردنوشتن کجاست؟
  • آیا ساده‌نوشتن همان عامیانه‌نوشتن است؟

هر نوشتهٔ ساده‌ای الزاماً پرمغز و گیرا نیست؛ ولی هر موضوع پرمغز و عمیق و زیبایی را می‌توان ساده نوشت. ساده‌نوشتن به‌معنای همه‌فهم‌بودن است. ساده‌نوشتن به‌معنای ایجاد ارتباط با مخاطب حداکثری است. درست است که تعداد مخاطب بالا، معمولاً انگ زرد و سطحی‌بودن می‌گیرد؛ ولی هیج نویسنده‌ای نیست که بتواند ادعا کند دوست ندارد با تعداد مخاطبان بیشتری خوانده شود. هر نوشتهٔ پرمخاطبی الزاماً نوشتهٔ خوبی از آب درنمی‌آید؛ ولی پرمخاطب‌بودن می‌تواند یکی از اهداف هر نویسنده‌ای باشد.

پس ساده‌نوشتن در نویسندگی به‌معنای فهمیده‌شدن و ایجاد ارتباط با تعداد زیادی از آدم‌هاست با رده‌های سنی مختلف، با سطح تحصیلات گوناگون، با طرزفکرهای متنوع و با پیشینه و مکان‌های جغرافیایی ناهمگون. ساده‌نوشتن ابزاری است قوی که می‌تواند ما را هرچه بیشتر خواندنی کند.

مرز باریک ساده‌نوشتن و بی‌مغزبودن

شاید نکته‌ای که بیش از هرچیز باید بدانیم، این است که ساده‌بودن و بی‌مغزبودن یک نوشته مرز باریکی دارند. پُر‌مغزبودن یک نوشته از به‌کاربردن کلمات و اصطلاحات پرطمطراق و ادبیات‌زده نمی‌آید. پر‌مغزبودن از فکری می‌آید که پشت آن نهفته است.

هر نوشتهٔ پرمغزی را می‌توان ساده کرد، ساده گفت و جوری بیان کرد که همه متوجه شوند. شبیه همان حرف انیشتین است که می‌گفت اگر موفق نشدید مطلبی را برای یک کودک شش‌ساله توضیح دهید، پس لابد خودتان آن را متوجه نشده‌اید!‌ اشتباه رایجی که خیلی از نویسنده‌ها دچارش می‌شوند، همین است، اینکه اگر مطلبی می‌نویسند که قابل‌فهم نیست، یا پایان و پی‌رنگ مناسبی ندارد، آن را به حساب فاخر و فرهیخته‌بودنش می‌گذارند. یا ابراز می‌کنند که این متن آن‌قدر پیچیده است که راحت قابل‌هضم نیست. یا مثلاً فلسفی و عرفانی است؛ جوری که هرکسی قرار نیست از آن سر دربیاورد!

قدم اول در ساده‌نوشتن: صداقت

قدم اول در ساده‌نوشتن، صداقت است، صداقت با خودمان. اما صداقت در یک نوشته به چه معناست؟

نوشته‌ای که صداقت دارد، دقیقاً شبیه حرف‌هایی است که به یک دوست می‌زنیم: راحت و بی‌پرده، با کمترین میزان سانسور!‌ مثلاً اگر می‌خواهیم راجع به روز خاصی بنویسیم که در آن‌ غمگین یا افسرده‌حال بوده‌ایم، آن را پنهان نکنیم؛ اگر عصبانی بوده‌ایم، انکارش نکنیم؛ اگر اتفاقی افتاده که به‌دلیلی از آن خجالت‌زده شده‌ایم، آن را به چشم یک نکتهٔ فکاهی یا طنز در نوشته‌مان به کار ببریم، نوشته را سانسور نکنیم!‌

ساده‌نویسی و دشمنانش | با دو گروه از موانع ساده‌نویسی آشنا شوید

خواننده حتی اگر کتاب‌خوان نباشد، آن‌قدر باهوش هست که فرق نوشتهٔ صادقانه و سانسورشده را بفهمد. نوشته‌های سانسورشده، در پشت یک سری کلمات و پیرایه‌های ادبی گم می‌شوند. معمولاً لُبِ کلام در آن‌ها روشن نیست. از همان سطرهای اول نوشته معلوم است که نویسنده بیشتر قصد بازی با کلمات را دارد تا رساندن منظورش را. توی حرف‌هایش نصیحت است، نتیجه‌گیری است؛ اذعان به ضعف، تنهایی، غم، یا بیان آنچه دقیقاً دوست دارد شنیده شود، وجود ندارد؛ طوری که مخاطب مجبور می‌شود به‌زحمت کلمات و اصطلاحات را کنار بزند تا شاید مقصود کلام را دریابد.

قدم دوم برای ساده‌نویسی: قصه‌گویی

قدم دوم در ساده‌نویسی، قصه‌گویی است. خوانندهٔ امروزی دیگر نه وقت دارد و نه حوصله تا به حرف‌های کلیشه‌ای و درددل و نصیحت‌های نویسنده گوش کند. برای همین، قصه‌گفتن می‌تواند چارهٔ کار باشد.

قصه‌گویی اغلب هر مخاطبی را سر ذوق می‌آورد. باعث می‌شود برای چند دقیقه هم که شده، خودش را دعوت کند به خواندن و گوش‌دادن به یک ماجرا، حادثه یا قصهٔ کوتاه. شاید علتش این است که قصه‌های شخصی هیجان‌انگیزترند، یا شاید هم چون ما آدم‌ها ذاتاً کنجکاو و ماجواجوییم یا چون چنین قصه‌هایی، حسی از همدردی را در ما زنده می‌کنند.

نوشتهٔ شخصی را می‌توانیم با جمله‌هایی شبیه این‌ها شروع کنیم:

– هزار سال پیش دختری را دوست داشتم که دماغ گنده‌ای داشت. آن زمان‌ها مثل الان نبود که فرت‌وفرت آدم‌ها بروند و شاقول بگذارند و همه‌جایشان را کوچک و بزرگ کنند…

– از بزرگ‌ترین مواهب زندگی در ایران، خواب شیرین بعدازظهر است. بعد از ده سال زندگی در خارج، مطمئن بودم که عادتش از سرم پریده…

– چند وقتی است که یک مزاحم تلفنی دارم. اتفاقاً صدای دلبرانه و جذابی هم دارد…

– دختری که توی کافه دیده بودم، از من پرسید: «تا حالا عاشق شده‌ای؟» و جوری ع و ش و ق را کش‌دار و طعنه‌دار گفت که یاد یک بازی بچگانه بیفتم…

قصه‌های شخصی جالب‌اند. آدم دوست دارد تا آخرشان را بخواند. ولی نویسندهٔ خوب، کار را به قصه‌گویی خلاصه نمی‌کند؛ یعنی اجازه نمی‌دهد که نوشته‌اش تنها برای سرگرمی و تفریح خوانده شود. معنا چیزی است که نوشتهٔ عامیانه و پرمغز را از هم جدا می‌کند. همان طور که گفتم، نوشتهٔ ساده این توانایی را دارد که هم‌زمان سرگرم‌کننده و پرمغز باشد.

جُستارها و ناداستان‌ها (non-fiction) از همین شیوه استفاده می‌کنند. آن‌ها معنا را در ظرف سادهٔ قصه‌گویی می‌ریزند. جستارهای خوب آن‌قدر زیرکانه و قوی پی‌ریزی می‌شوند که من و شمای مخاطب را بدون آنکه بدانیم و بفهمیم، به داخل می‌کشانند. باعث می‌شوند برویم توی داستان شخصی یک آدم و با او و شادی و غم و هیجانش همذات‌پنداری کنیم.

پس تا اینجای کار می‌توان گفت که صادقانه قصه‌گفتن از قدم‌های ابتدایی ساده‌نویسی است. بیایید «معنا» و این را که چطور مخاطب می‌تواند با نوشتهٔ ما ارتباط برقرار کند، بگذاریم برای بعد. برای تمرین، بیایید ماجرایی را که توی همین هفتهٔ گذاشته، جایی توی مسیر خانه، کار، مهمانی، وقت ناهار یا در زمان آشپزی و رانندگی و… تحت‌تأثیر قرارمان داده، بازگو کنیم. ممکن است امانت‌داری یا کمک به نیازمندان یا مثلاً دورشدن مردم از هم و غرق‌شدن در تکنولوژی و این‌ها مدنظر شما باشد؛ اما فعلاً زمان قصه‌گویی است. در ادامه راجع به معنا بیشتر صحبت خواهم کرد. و دیگر اینکه نگران این نباشید که ممکن است قصه‌تان یک موضوع تکراری یا نخ‌نما باشد. همین که قصه‌ای می‌گویید مربوط به خودتان، آن را از دیگر قصه‌های مردم جهان متمایز می‌کند.

یادمان باشد که به‌کاربردن اسامی اشخاص حتی اگر مستعار باشد، یا نام‌های خیابان‌ها و غذاها و…، نوشته را شخصی‌تر و صمیمی‌تر و صادقانه‌تر می‌کند.

قدم سوم در ساده‌نویسی: معنا

از دو قدم اول در ساده‌نویسی حرف زدم: صداقت در نوشتار و قصه‌گویی.

اما این‌ها کافی نیست. نوشته‌ای که بی‌مغز باشد، زود فراموش می‌شود. فقط و فقط جنبهٔ سرگرمی پیدا می‌کند و یک‌بارمصرف است. برای متعالی‌کردن نوشتارمان به چیز بیشتری احتیاج داریم، چیزی که عمیق‌تر است، اتفاقی که خواننده را درگیر کند یا باعث شود سؤالی در ذهنش ایجاد شود. این همان چیزی است که باعث ماندگاری نوشته می‌شود.

هر نویسنده‌ای خودش را می‌نویسد، همان چیزی را که درک و دریافت می‌کند. نوشته‌هایش حاصل نگاهی است که به زندگی دارد. پس اگر می‌خواهید نوشتهٔ عمیق‌تری داشته باشید، باید عمیق‌تر ببینید و این چیزی است که یک‌شبه به نوشته‌هاتان راه پیدا نمی‌کند.

دانستن دغدغه‌های دنیا و مردمانش چیزی است که می‌تواند به نگاه هر نویسنده‌ای عمق و عمر ببخشد. راهش برای بعضی‌ها سفرکردن است. برای بعضی‌ها با آدم‌ها دمخورشدن و برای بعضی دیگر دقت در رفتارهای شخصی و فردی خودشان. واقعیت این‌ است که از همان سر صبح که در یخچال را باز می‌کنیم تا شب که خواب‌آلود دندان‌هایمان را جلوی آینه مسواک می‌زنیم، هر اتفاق پیشِ پاافتاده‌ای را می‌توانیم کمی عمیق‌تر ببینیم.

شاید بشود گفت که اغلب مفاهیم عمیق زندگی قبلاً گفته شده. همه خوانده‌اند و خوانده‌ایم. می‌توان گفت اصلاً قرار نیست حرف جدیدی زده شود. همهٔ حرف‌ها را زده‌اند! ولی چیزی که عوض شده زمان است، دوره‌ای است که در آن زندگی می‌کنیم و اتفاقاتی که در آن می‌افتد. نیاز آدم‌ها فرقی نکرده است؛ ولی نوع دسترسی‌شان به چیزها عوض شده. پس معنا، نیاز به ظرف تازه‌ای دارد. اینجاست که نویسنده وارد عمل می‌شود و فرصت پیدا می‌کند تا از این میدان جدید برای ریختن معنای قدیمی در فرمی تازه استفاده کند. اما چطور می‌توانیم معنا را به نوشته‌مان تزریق کنیم؟

بهتر است معنایی که در ذهن داریم، در نوشته‌مان مستتر بماند. در لایهٔ زیرین متن پنهان شود و حتی گاهی به‌عمد باعث شویم خواننده‌های مختلف از نوشته‌مان برداشت‌های متفاوت بکنند. شاید یکی از راه‌ها تشبیه و تمثیل باشد، شبیه‌کردن چیزها به هم. مثلاً داستان‌گفتن از اشیا و حیوانات بدون اشارهٔ مستقیم به آدم‌ها، با اینکه منظور ارتباط‌های انسانی باشد… .

در ادامه، از تشبیه و دیگر ترفندهایی برای واردکردن غیرمستقیم معنا به نوشتار حرف می‌زنیم.

قدم چهارم: توسل به تشبیه

صداقت، قصه‌گویی و معنا، این‌ها عناصر اصلی ساده‌نویسی است. رسیدیم به اینجا که چطور معنا را به نوشته‌مان وارد کنیم. از تشبیه گفتیم و اینکه یکی از ترفندهای قویِ بازی است، ترفندی که خواننده را بدون آنکه بداند، وارد یک کشف‌وشهود شخصی می‌کند. این دقیقا همان نکتهٔ جذاب استفاده از تشبیه است.

از اشیا بگوییم و روابط پنهان و آشکار انسانی منظورمان باشد. از رنگ و جنس و قیمت و انتخاب لباس‌های کمد اتاقمان حرف بزنیم و دلیل انتخاب‌های شخصی‌مان را به روابط انسانی رج بزنیم. از رنگ‌وبوی گلدان‌های روی رف پنجره بگوییم، اینکه مثلاً هریک برایمان چه حال‌وهوایی را زنده می‌کنند، اسم هرکدام‌شان چیست، مرد است یا زن، دختر است یا پسر، هرکدام چه اخلاق و عاداتی دارند و نهایتاً قصهٔ عاشقانه‌مان با یکی‌شان را بگوییم که سوگولی بوده، زیبا بوده و یک روز ناغافل دیده‌ایم که پژمرده است، برگ‌هایش یکی‌یکی ریخته و حالا دل‌شکسته‌ایم.

اصل در نویسندگی، روابط انسانی است. یک نویسنده در نهایت از دنیایی انسانی که در آن می‌زید، دم می‌زند. اگر جورج اورول از حیوانات می‌نویسد، ارتباطات تنگاتنگ انسان‌‌ها را هدف قرار داده. اگر غلامحسین ساعدی از بَیَل و عزادارانش می‌گوید، جامعه‌ای بزرگ‌تر را نشانه رفته است.

یکی از نویسنده‌های خوب با تشبیه‌های مثال‌زدنی، بی‌شک موراکامی است. هاروکی موراکامی در داستان‌نویسی، به‌دلایل فراوان ساده‌نویس زبردستی است. در روایتی صادقانه، قصه‌ای پرمعنا می‌سازد. معنایی که بی‌شک از ترفند تشبیه بسیار وام گرفته است. می‌توان خیلی راحت در دنیایی که می‌سازد، قدم زد. ماهی‌های پرنده‌، پختن و خوردن اسپاگتی به‌تنهایی، رنگ‌های ازدست‌رفتهٔ رفاقت و خواب‌های آشفتهٔ آدم‌ها، همه و همه خواننده را به برداشت و شهودی شخصی سوق می‌دهند.

تشبیه ابزاری قدرتمند است. به نویسنده اجازه می‌دهد صریح‌تر حرف بزند؛ مخصوصاً در جوامعی که مطبوعات دچار ممیزی و سانسور هستند، تشبیه راه فرار خوبی به حساب می‌آید. شاید حتی بهترین راه است برای گفتن حرف‌های تابو. از خاطرات شخصی‌مان با هم‌کلاس‌های دوران دبستان بنویسیم و منظورمان جامعه‌ای بزرگ‌تر باشد که بعدها در آن زندگی کرده‌ایم. این قدرت تشبیه است، كارى كه هیچ کلام مستقیم و پرطمطراقی از عهده‌اش برنمی‌آید.

در ظرف قصه‌گویی می‌شود دنیایی را بنا کرد که پی‌رنگی قوی اما هزاررنگ دارد، هزاران رنگ به تعداد ذهن‌های زیبای خوانندگانش.

قدم پنجم: غیرمستقیم‌گویی

از معنا گفتم و اینکه چطور تشبیه می‌تواند در القای معنایی که در ذهن داریم، کمک کند. از دیگر ترفندها برای واردکردن معنا در کلام، غیرمستقیم‌گویی است: به در بگوییم تا دیوار بشنود!

هر نویسنده‌ای دوست دارد خواننده‌اش را قانع کند. دوست دارد بگوید این است، ببین!‌ و حرفش را مثل یک میخ فروکند توی سر مخاطب. حتی اگر راجع به موضوع و مفهومی اطمینان نداشته باشد، تلاشش این است که خواننده را هم دچار همان شک کند. گرفتار همان بهت، همان اندوه، انگیزه، هیجان یا هوس. برای همین، یک رمان هزارصفحه‌ای می‌نویسد تا حرفش را بزند. صد سال تنهایی را می‌نویسد تا سایهٔ تنهایی انسان را به تصویر بکشد. خوشه‌های خشم را می‌پروراند تا از حس مالکیت و تکاپوی همیشگی برای بقا بگوید.

ولی مسئلهٔ اصلی، نوع بیان ماجراست، اینکه چطور نویسنده بمانیم و واضع نشویم، چطور نصیحت نکنیم، چطور غذا را لقمه نگیریم و حاضر و آماده در دهان مخاطب نگذاریم. این همان چالشی است که نویسنده‌های تازه‌کار با آن دست‌وپنچه نرم می‌کنند. این دو جمله را با هم مقایسه کنید:

– وقتی رسید، فهمید ستاره برای همیشه رفته است؛ چون دید جای قاب‌عکس‌هایشان روی دیوار خالی است. آرام بر لبهٔ تخت نشست و به یک سفیدی بی‌مرز خیره شد…

– وقتی رسید، همه‌جا را دنبال ستاره گشت. و بعد دید روی دیوارها جای قاب‌عکس‌های‌شان خالی است. آرام بر لبهٔ تخت نشست و به یک سفیدی بی‌مرز خیره شد…

دو توصیف متفاوت از یک ماجرا، با اختلافی ظاهراً جزئی. ستاره برای همیشه رفته و دیگر برنمی‌گردد! در توصیف اول، نویسنده همه‌چیز را فاش می‌کند. دیگر جایی برای حدس و گمان نمی‌گذارد. ولی در توصیف دوم، خواننده حدس می‌زند که به‌احتمال خیلی زیاد او رفته است. چارهٔ دیگری جز این حدس ندارد. این محتمل‌ترین اتفاق ممکن است. و خواننده این بازی را دوست دارد. او از اینکه جزئی از این تلاش فکری باشد و هرچند آسان و دست‌یافتنی، چیزی را کشف کند، لذت می‌برد.

کار نویسنده جای‌گذاری دوربین است. دوربین را در کنجی مناسب بکارد و برود رد کارش. همین! توضیح کار نویسندهٔ خوب نیست. هنر او چیدمان المان‌هاست. جوری بچیند که خواننده به‌ناچار به‌سمتی که باید، رهنمون شود. یک چرخش اسب، دو حمله از فیل، یک رخ از روبه‌رو و چند قدم از سرباز و در نهایت، کیش‌وماتی که ناگزیر است!‌ فرق پایان‌های باز که تعلیق خوبی ایجاد می‌کنند، با نوشته‌هایی که چفت‌وبست مناسب ندارند ولی ادعا می‌کنند که پایان باز دارند، مثل تفاوت کیش خالی‌دادن و کیش‌ومات است. از داستان‌های مثال‌زدنی در کاربرد چنین چیدمان استادانه‌ای، می‌توان داستان لاتاری اثر شرلی جکسون را به یاد آورد که خواندنش به‌شدت توصیه می‌شود.

در یک نوشتهٔ سادهٔ خوب، تشبیه و کلام غيرمستقیم، از هم جدا نیستند. می‌توانند دست در دست هم معنا را هرچه هنرمندانه‌تر در کلام‌ مستتر کنند و به روایتمان قوام و قوت بیشتری بخشند. در ادامهٔ این نوشته، از عناصر و ترفند‌های دیگر ساده‌نویسی بیشتر صحبت می‌کنیم. این نوشته به‌تدریج کامل خواهد شد.

قدم ششم: اعتمادسازی

در قسمت‌های قبل، مبحث ساده‌نویسی را با تعریف المان‌های اساسی‌اش شروع کردیم: صداقت، قصه‌گویی و معنا. صداقت را تعریف کردیم و گفتیم صادقانه‌نوشتن دقیقاً يعنى چه، تعریفی که شاید آن‌قدرها سیاه‌وسفید نباشد. خط باریکی است میان آنچه می‌خواهیم دیگران بدانند و چیزهایی که دوست داریم تا همیشه برای خودمان نگه داریم. فاصله‌ای است میان سانسورنکردن واقعیت و محافظت از حریم شخصی. شاید بهترین تعریف برای صداقت، یک حس خوشایند باشد، یک نوع اعتماد که به واقعی‌بودن حرف نویسنده پیدا می‌کنیم. متن زیر را با هم بخوانیم:

خیلی خوشم می‌آید که بنشینم توی سینماهای ارزان آمریکا که مردمش با تماشای فیلم، الیزابتی زندگی می‌کنند و الیزابتی می‌میرند. توی خیابان مارکت یک سینما هست که آنجا با یک دلار می‌شود چهار تا فیلم دید. اصلاً اهمیتی برایم ندارد که فیلم‌هایش خوب است یا بد. من که منتقد نیستم. فقط دلم می‌خواهد فیلم تماشا کنم. همین که چیزی روی پرده تکان بخورد، برایم بس است… .

این شروع داستان کوتاهی است به نام «شرکا» اثر ریچارد براتیگان، نویسندهٔ سرشناس معاصر آمریکایی، ترجمهٔ علیرضا طاهری. بیشتر شبیه شروع یک متن از یک وبلاگ است یا یک صفحه از یک دفترچهٔ خاطرات شخصی. چیزی لابه‌لای کلماتش هست که دوست‌داشتنی‌اش می‌کند: پل می‌زند بین نویسنده و خواننده. همان اعتمادی که حرفش را زدیم، اعتمادی که اساس ساده‌نویسی است که اگر به وجود آید، آن‌وقت دیگر ریش و قیچی دست اوست و می‌تواند هر حرفی را، هر عقیده‌ای را لابه‌لای کلماتش نقش بزند و بگذارد جلوی چشم خواننده‌اش.

ریچارد براتیگان در همان شروع، با استفاده از عبارت «خیلی خوشم می‌آید…»، از ادبیات پرطمطراق دور می‌شود. یک پسند عامیانه لابه‌لای کلمه‌هاست که باعث جذب مخاطب حداکثری می‌شود. از اینکه ارزان‌بودن سینما و فیلم‌های الیزابتی را دوست دارد، خوشمان می‌آید. جایی توی دلمان تحسینش می‌کنیم. از اینکه از گفتنش ابایی ندارد و حرف‌هایی را می‌زند که کمتر جایی می‌شنویم، لذت می‌بریم.

درست است که برای دستیابی به صداقت، سانسور کلامی باید به حداقل مقدار ممکن برسد. ولی این عدم خودممیزی نویسنده، به‌معنای دقیق آنچه در تعریف نان‌فیکشن (ناداستان) می‌شنویم نیست، اینکه باید همه‌چیز موبه‌مو اتفاق افتاده باشد.

در ساده‌نویسی، ما با یک رویهٔ کلامی مواجهیم، نه یک فرم از نوشتار. متنی که از اصول ساده‌نویسی پیروی می‌کند، می‌تواند جستار، داستان کوتاه، رمان یا هرچیز دیگری باشد. می‌توانیم ترکیبی از تخیل و واقعیت را به کار ببریم. مکان‌هایی را که تابه‌حال رفته‌ایم ترکیب کنیم و فضایی تازه خلق کنیم، اسامی مستعار به کار ببریم و شخصیت‌های جدید بیافرینیم تا حریم شخصی را حفظ کنیم. در ساده‌نویسی مجازیم در اتفاقات موجود دست ببریم و این الزاماً چیزی از صداقت کلام کم نمی‌کند.

از مثال‌های دیگر در ساده‌نویسی، جوآن دیدیون، جستار‌نویس آمریکایی است. خواندن نوشته‌هایش مثل دستبردزدن به یک دفترچهٔ خاطرات شخصی است، شفاف و بی‌پرده. متن زیر را که برگرفته از متن یک سخنرانی منتشرشده از او در نیویرک تایمز با ترجمهٔ فرزانه قوجلو است، با هم بخوانیم:

البته که عنوان این سخنرانی را از جرج اُرول دزدیدم. یک دلیلش این بود که از طنین صدای واژه‌ها خوشم می‌آید: چرا می‌نویسم (Why I Write)، سه کلمهٔ کوتاه و بدون ابهام که در صدایی سهیم‌اند، یعنی این صدا:

آی (Why)

آی (I)

آی (Write)

نوشتن از بسیاری جهات وقتی است که می‌گوییم «من»، وقتی است که خودمان را بر دیگران تحمیل می‌کنیم، می‌گوییم به من گوش کنید، راه‌ورسم مرا ببینید، فکرتان را عوض کنید… .

قدم هفتم: مثلث ساده‌نویسی

چرا و چطور مثلث ساده‌نویسی دقیقاً سه رأس دارد؟ چرا ترکیب صداقت و قصه‌گویی، صداقت و معنا، یا قصه‌گویی و معنا کافی نیستند؟ بیاید به هریک از این ترکیب‌ها جداگانه نگاهی بیندازیم.

مثلاً یک دل‌نوشته را در نظر بگیرید؛ مثل خیلی از نوشته‌های وبلاگی، فیس‌بوکی، اینستاگرامی، توییتری…

دلم لک زده برای یک لیوان چای و خونهٔ مادربزرگ که کنارش بنشینم و برای لحظه‌ای خستگی در کنم. چشم‌هام رو ببندم و واسم مثل اون روزا دوباره قصه بگه…

این نوشته سرشار‌ از صداقت است؛ از اعماق قلب نویسنده‌اش می‌آید و برای صمیمیتی در گذشته دل‌تنگی می‌کند. نقبی هم می‌زند به خانهٔ مادربزرگ و یک خاطرهٔ قدیمی. یعنی دو المان صداقت و قصه‌گویی را تا حدود زیادی دارد؛ ولی کافی نیست. معنایش شخصی است. برای خودش است! حلقه‌ای میان خاطرهٔ نویسنده و چیزی بزرگ‌تر مثل یک دغدغهٔ جمعی وجود ندارد. خیلی زود فراموش می‌شود. پس در تعریف و هدف ما از ساده‌نویسی نمی‌گنجد.

حالا نوشته‌ای را در نظر بگیرید که صداقت و معنا را ترکیب کرده باشد: یک شعر پُرمایه یا یک متن فاخر. مثلا‌ً نوشتهٔ زیر از سیدعلی صالحی:

اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم
دست‌هامان خالی
دل‌هامان پُر
گفت‌وگوهامان مثلاً یعنی ما!
کاش می‌دانستیم
هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد

کلام این شعر صادقانه و ناب است. صمیمیتی ما را به کلام وصل می‌کند. دوست داریم تا انتهایش را بخوانیم و بدون تردید سرشار از معناست. در یاد می‌ماند. از اشتباه ما و دست‌های خالی و دل‌های پر می‌گوید، از پروانه و پریروز پیلگی و فراموشی. ولی کافی نیست. در تعریف ما از ساده‌نویسی نمی‌گنجد. چرا؟ چون قصه‌ای در میان نیست. نویسنده یا شاعر روایتی برای تعریف ندارد. ما در اینجا با یک ماجرا سروکار نداریم. شخصیتی وجود ندارد که دنبال کنیم تا پیگیر شویم، برویم و ببینم آخرش چه شد.

متن زیر از ارنست همینگوی را با هم بخوانیم:

پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک‌آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاری‌ها، کامیون‌ها، مردها، زن‌ها و بچه‌ها از روی آن می‌گذشتند. گاری‌ها که با قاطر کشیده می‌شدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا می‌رفتند، سرباز‌ها پرهٔ چرخ‌ها را می‌گرفتند و آن‌ها را به جلو می‌راندند. کامیون‌ها به‌سختی به بالا می‌لغزیدند و دور می‌شدند و همه پل را پشت‌سر می‌گذاشتند. روستایی‌ها توی خاکی که تا قوزک‌های‌شان می‌رسید، به‌سنگینی قدم برمی‌داشتند. اما پیرمرد همان جا بی‌حرکت نشسته بود. آن‌قدر خسته بود که نمی‌توانست قدم از قدم بردارد.

ترکیبی کم‌نظیر از قصه‌گویی و معنا. روایت جزءبه‌جزء صحنه و اتفاق‌ها برای رسیدن به یک معنای ماندگار، مثل خیلی از داستان‌های خوب دیگر.

مثلث ساده‌نویسی-ویراستاران-ساده‌نویسی

نوشته‌های سلینجر، کتاب‌های اشتاین بک، بعضى داستان‌های گلشیری، احمد محمود، صادق چوبک را در نظر بگیرید. این‌ها بدون تردید استادان قصه‌گویی هستند. روایت دقیق و بی‌نقص چیزها، آدم‌ها، مکان‌ها. معنا نیز در دل نوشته‌هاشان نهفته و جاری است. ولی این‌ها نیز در تعریف ما از ساده‌گویی نمی‌گنجند؛ چراکه صداقت (صمیمیت) در نوشته‌ها به آن مفهومی که تعریف کردیم، کم‌رنگ است. صداقت، به‌معنای ارتباط با مخاطب حداکثری. مثل نامه‌نوشتن یا درددل برای یک دوست، روایتی رودررو و بی‌پرده. روایتی که نه ضرورتاً ولی اغلب با بهره‌گیری از راوی اول‌شخص و بدون شخصیت‌پردازی‌های جانبی میسر می‌شود.

برای تمرین، به نوشته‌های قبلی‌مان سر بزنیم. ببینیم دقیقاً چه المان یا المان‌هایی از ساده‌نویسی را دارند و کدام‌ها‌ را ندارد. کدام‌ها‌ در آن‌ها کم‌رنگ و کم‌مایه است و چطور می شود تقویتشان کرد. یادمان نرود که حتماً به مثال‌های خوب ساده‌نویسی از ریچارد براتیگان، موراکامی، جوآن دیدیون، شل سیلوراستاین و وودی‌آلن سر بزنیم.

قدم هشتم: روایت اول‌شخص

نوشتن از نگاه اول‌شخص، اولین گزینهٔ هر نویسنده است. کشف زاویه‌های جدید از زندگی و رویدادهایش و خلق شخصیت‌های تازه، هر کاری را غنا می‌بخشد؛ ولی برای ساده‌نویس‌شدن و ماندن، نگاه اول‌شخص، دوربین اصلی است. نوشتن با نگاه اول‌شخص نه‌تنها آسان‌تر است که به صمیمیت کلام هم کمک فراوان می‌کند. مثال‌های پایین را با هم بخوانیم:

گاهى زندگى صرفاً به قهوه بند است و به همان‌ قدر نزديکى که در يک فنجان قهوه مى‌گنجد. يک وقتى من يک چيزى دربارهٔ قهوه خواندم. مى‌گفت قهوه براى آدم خوب است: همهٔ اندام‌ها را تحريک مى‌کند.
مى‌دانستم يک سال طول می‌کشد تا آب جوش بيايد. ماه اکتبر بود و آب توى ظرف هم خيلى زياد. مشکل اين بود. نصف آب را خالى کردم توى لگن ظرف‌شويی… .

قهوه، ریچارد براتیگان

مثال دوم:

به فروشگاهی که لوازم آشپزخانه می‌فروخت، رفتم و یک تایمر آشپزخانه گرفتم با یک قابلمهٔ آلومینیومی. قابلمه آن‌قدر بزرگ بود که می‌شد یک سگ گله را داخل آن حمام کرد… .

سال اسپاگتی، هاروکی موراکامی

مثال دیگر:

کارآگاه خصوصی بودن هم مصیبتی است. آدم از صبح تا شب باید با هزار جور جانور سروکله بزند. به همین دلیل، وقتی آن مردک حیف‌نان، ورد بابکوک، سرش را انداخت پایین و به دفترم آمد، تنم مورمور شد.
گفت: «کایزر؟ کایزر لوپوویتس؟»

کارگاه افاده‌ای‌ها، وودی آلن

در همهٔ این خطوط‌، به‌روشنی نویسنده را در جای‌جای ماجرا می‌بینیم. حتی اگر شک داشته باشیم که شخصیت اصلی دقیقاً چه کسی است یا نامش چیست، بازهم می‌توانیم به‌آسانی تصور کنیم که خود براتیگان دارد از لذت نوشیدن قهوه می‌گوید. موراکامی را تصور می‌کنیم که روزی در آشپزخانهٔ خانه‌اش، مشغول پختن اسپاگتی بوده، یا وودی آلن است که روبه‌رویمان نشسته و دارد از یک جور گرفتاری کاری حرف می‌زند.

در روایت اول‌شخص، شما قهرمان داستان می‌شوید و خواننده مجاب می‌شود تا دنیا را از دریچهٔ چشمان شما رویت ‌کند. اگر به هر دلیلی راحت نیستید یا ترجیح می‌دهید، می‌توانید نام و لقب و سن و قد و وزن و ملیت و جنسیتی متفاوت از خودتان بیافرینید. می‌توانید نقاب بزنید، دروغ بگویید. ایرادی ندارد. این دروغی است برای بیان گویا‌تر حقیقت. این کارِ همهٔ نویسنده‌هاست. زاویهٔ اول‌شخص، مثل دوربین دانای کل، مسلط به تمامی اتفاقات دنیا نیست؛ ولی برای ساده‌نویسی کافی است. دنیا را به همان اندازه‌ای نشان می‌دهد که باید، و این “همه چیز را نداستن”، قسمتی از صداقت کلام است.

ساده‌نویسی یک تیغ دولبه است! یک لبه‌اش زردنویسی است و لبهٔ دیگرش سهلِ ممتنع نوشتن که همان هدف نهایی ما‌ست. ممکن است تیر‌مان بارها و بارها به خطا برود. ممکن ‌است متهم شویم به گل‌درشت و توخالی و دل‌نوشته‌نویسی!‌ ولی ناامید نمی‌شویم. اگر از ابتدای راه، این سطور را دنبال کرده‌اید، به این دلیل است که علاقه‌ای کم‌وبیش به ساده‌نویسی در شما وجود دارد. مثال‌های بالا را به خاطر بیاورید. نویسنده‌های بزرگش را. فرموله‌کردن و ایجاد دستورالعمل برای هر نوع نوشتاری، تنها بعد از خلق آن ممکن است. فقط می‌شود بعد از نگارش یک رمان یا داستان کوتاه یا شعر زیبا، تحلیل و نقدش کرد و چرایی‌اش را به بحث گذاشت. پس شجاعت داشته باشیم: بیشتر بخوانیم، بیشتر ‌بنویسیم و عشق‌بازی کنیم.

بیایید از یک مثال موفق ساده‌نویسی با هم لذت ببریم: داستان كوتاه «تو گرو بگذار، من پس می‌گیرم» نوشتهٔ شرمن الکسی.

قدم نهم: مرور یک داستان

در قسمت قبل، از یک مثال خوب ساده‌نویسی نام بردیم: داستانی از شرمن الکسی. البته بگویم که عنوان داستان درست ترجمه نشده بود. عنوان اصلی این است: What You Pawn, I will Redeem (چاپ‌شده در مجلهٔ نیویورکر، آوریل۲۰۰۳). کلمهٔ Pawn در انگلیسی به‌معنای گروگذاشتن است یا قراردادن وثیقه. مغاز‌ه‌هایی هم هستند به نام Pawnshop که در ازای امانت‌گرفتن وسایل شخصی مردم، به آن‌ها وام می‌دهند؛ مثلاً پول نقد و این‌ها. بیایید اسم داستان را این‌طور ترجمه کنیم:‌ «چیزی را که تو گرو می‌گذاری، من پس می‌گیرم». ترجمه‌ٔ صحیح عنوان یک داستان، به فهم بهتر چیزی که منظور نویسنده است، کمک می‌کند. اصلاً خیلی وقت‌ها، اسم یک داستان یا رمان، چکیدهٔ «معنا»ی آن است.

اما داستان «چیزی را که تو گرو می‌گذاری، من پس می‌گیرم» چه می‌خواهد بگوید؟ راوی اول‌شخص داستان (خود نويسنده) یک سرخ‌پوست است. سرخ‌پوست‌ها چندان پیشینهٔ خوب و صمیمانه‌ای با سفیدپوست‌های آمریکا ندارند. این را با کمی مطالعهٔ تاریخی، خیلی راحت می‌شود فهمید. در شروع داستان هم در همان یکی‌دو پاراگراف اول، نویسنده چند جملهٔ کنایه‌آمیز نثار سفید‌ها می‌کند:

سرخ‌پوست­‌ها هم باید تمام زورشان را بزنند که رازهای زندگی­‌شان دست این سفیدهای فضول نیفتد… .

من به یک عبارت، سند زندهٔ بلایی هستم که استعمار سر ما رنگی‌ها آورده… .

خیلی خوب می­‌دانم که بهترین راه سرکردن با سفیدها سکوت است… .

ولی این‌ها فقط کمی مقدمه‌چینی است. معنا هنوز آن‌قدرها واضح نیست. اگر سری به انتهای داستان، به آخرین خطوط بزنیم، همه‌چیز روشن‌ می‌شود:

لباس مادربزرگم را گرفتم، زدم بیرون. می‌دانستم آن تکهٔ منجوق زرد تکه‌ای از وجود من است. می‌دانستم اصلاً خودم، کم‌وبیش، همان منجوق زرد هستم… .

یا جایی در وسط کار می‌گوید:

به خودم گفتم یعنی ممکن است اگر لباس رقصش را پس بگیرم، مادربزرگ دوباره زنده بشود؟

این سطور، تمامی معناست، همان چیزی‌ است که نویسنده برای گفتنش، داستانی چنین زیبا آفریده. او می‌خواهد لباس عروسی مادربزرگ را که نه‌فقط لباس بلکه میراث شادمانی آبا و اجدادی‌اش است، پس بگیرد و چیزی را که سال‌ها پیش از او دزدیده شده و گرو گذاشته شده، دوباره از آنِ خود کند.

بعد از یکی‌دو پاراگراف اول، شرمن الکسی دست به کار می‌شود و حول همین معنا، شروع به روایتی صادقانه می‌کند:

تمام ماجرا از سر ظهر شروع شد… .

اینکه نویسنده از همان ابتدا شخصیت‌هایی مثل «جکسون»، «رزشارون» و «جونیو» یا شیئی سمبولیک مثل لباس عروسی مادربزرگ را در ذهن داشته، بعید است. حداقل درکش آسان نیست. بیاید حدس بزنیم که در ابتدا عصارهٔ اولیهٔ معنا که پس‌گرفتن هویتی گم‌شده است، تشکیل شده بوده و بعد همه‌چیز حول آن، به‌آرامی و تدریجاً شکل گرفته.

مثلاً مدت ۲۴ ساعتی که جکسون برای به‌دست‌آوردن ۹۷۴ دلار باقی‌مانده تلاش می‌کند، همهٔ اتفاق‌های بار سرخ‌‌پوستی بیگ هارت، یا ماجرای دختری که دوستش دارد و پلیس مهربانی که روی ریل راه‌آهن پیدایش می‌کند، همه و همه حول محور پس‌گرفتن لباس مادربزرگ می‌چرخد، حول معنا! نویسندهٔ زیرک داستان به‌خوبی می‌داند که این تلاش فردی قهرمان داستان برای از رهن درآوردن لباس است که دوست‌داشتنی‌اش می‌کند:

ولی من می‌خواستم بازی را ببرم. می‌خواستم واقعاً به دستش بیاورم.

پس گزینه‌های آسان‌یاب دیگر مثل صدازدن پلیس را از ذهن مخاطب خط می‌زند:

گفت:‌ «باید پلیس خبر کنیم.»

گفتم: «نمی‌خواهم این کار را بکنم. الان دیگر قضیه یک جورهایی روکم‌کنی خودم شده. باید توی این مبارزه برنده شوم و لباس بشود مال من.»

کلام نویسنده در ابتدا با سفیدپوست‌ها کنایه‌آمیز است و نقطهٔ مقابل پس‌گرفتن این میراث هم یک فروشندهٔ سفیدپوست است؛ ولی قهرمان در انتها با همه‌چیز و همه‌کس به صلح می‌رسد:

هیچ می‌دانستید چند تا آدم نازنین توی این دنیا زندگی می‌کنند؟ آن‌قدر زیادند که نمی‌شود شمرد.

و در آخر، در آرامشی خیال‌انگیز، با گذشتهٔ تقریباً فراموش‌شده‌اش در خیابانی به‌وسعت جهان، جشنی جاودانه به پا می‌کند:

مردمی که توی پیاده‌رو بودند، ایستادند. ماشین‌ها ایستادند. شهر ایستاد. همه نگاهم می‌کردند که با مادربزرگم می‌رقصم. خود مادربزرگ بودم که می‌رقصید.

قدم دهم: چرا دیگران باید نوشته‌ام را به یاد بسپارند؟

چرا دیگران باید نوشته‌ام را بخوانند؟ این سؤال صادقانه‌ای است که هر نویسنده بهتر است گاه‌به‌گاه از خودش بپرسد. در ساده‌نویسی، صداقت و قصه‌گویی، به چنین سؤالی پاسخ می‌دهد و به‌کارگیری مناسب آن‌ها، به جذب مخاطب بیشتر کمک می‌کند.

ولی سؤال اساسی‌تر چیز دیگری است: «چرا دیگران باید نوشته‌ام را به خاطر بسپارند؟» نویسنده‌های زیادی را می‌شناسیم که شیرین و روان می‌نویسند، کلمات و عبارات فوق‌العاده‌‌‌ای به کار می‌برند، طنز بجا، توصیفات نافذ و ذهنی خلاق دارند؛ ولی بلافاصله بعد از خواندن، فراموششان می‌کنیم. حتی نمی‌توانیم به‌راحتی یک یا چند تا از یادداشت‌ها و داستان‌هایشان را به یاد آوریم. چرا؟ چه‌چیزی باعث ماندگاری یا ناماندگاری یک اثر می‌شود؟

داستان شازده کوچولوی دوسنت اگزوپری را به خاطر بیاورید. داستانی است از ارتباطات انسانی: عشق، تنهایی، دل‌تنگی و دل‌بستگی؛ موضوعاتی که ورای هر زمان و مکانی می‌توان خواند و فهمید و تجربه کرد.

داستان لافکادیوی شل سیلور استاین را لابد خوانده‌اید. داستان یک شیر که از جنگل دور می‌شود و در سودای ثروت و شهرت، به شهر می‌رود تا برای یک سیرک کار کند. در نهایت، بعد از گذشت سال‌ها، وقتی کامیاب شد و هرآنچه خواست به دست آورد، یک روز وقتی با شکارچی‌های‌ دیگر برای شکار به جنگل برمی‌گردد، تلنگر بزرگی می‌خورد: نمی‌داند عضو کدام گروه است. شیر است یا شکارچی شیر!

مفاهیمی این‌چنینی، وابسته به یک شخص خاص نیست، سن نمی‌شناسد، زمان ندارد، مال کشور و فرهنگ خاصی نیست. و در مقابل، متن‌های ناماندگار، آب روان‌اند. جنبهٔ مناسبتی دارند. برای یک روز یا شخص خاص نوشته شده‌اند. برای خانواده و فامیل و دوستان، و بیشتر به درد فضای گذرای مجازی می‌خورند.

تنها راه عمیق‌‌شدن در معانی والاتری از زندگی، خود زندگی است. دستیابی به مفاهیم عمیق در نوشتار، احتیاج به یک واکاوی درونی دارد: گذر از لایه‌های سطحی‌تری که پیش روی ماست، برای رسیدن به چیزی ورای آن. این اتفاق شخصی‌ است و لازم است تا هرکس راه خود را بپیماید؛ ولی هرآنچه عرض زندگی‌مان‌ را بیشتر کند، مفید خواهد بود. سفرکردن، خواندن تاریخ، دیدن فرهنگ‌ها و سردرآوردن از رسم‌ورسوم دنیا احتمالاً به کارمان بیاید.

جان اشتاین بک می‌گوید: «اگر نویسنده بداند چه می‌خواهد بگوید، لاجرم شیوهٔ بیان آن را هم خواهد یافت.» دانستن اینکه چه می‌خواهیم بگوییم، همان دانه‌ای‌ ‌است که در هستهٔ کلام نهفته است. دانه‌ای است که دشوار و جان‌فرسا، ولی یافتنی است. و آن زمان که پیدا شد، آبیاری و نگهداری لازم دارد.

یک مثال خوب دیگر از ساده‌نویسی، داستان کوتاه «مردی با کت قهوه‌ای» ا‌ست، داستانی کوتاه از شروود اندرسون. داستان دربارهٔ تاریخ‌‌‌نگاری جوان است که اگرچه در نوشتن پرسر‌و‌صداترین اتفاقات تاریخ تبحر کافی دارد، از بیان ساده‌ترین و عمیق‌ترین مفاهیم زندگی شخصی خود عاجز است. داستان را اینجا بخوانید. به‌زودی درباره‌اش بحث خواهیم کرد. یادتان نرود که به کاربرد زیرکانهٔ معنا در دل داستان توجه کنید.

قدم یازدهم: مرور داستان «مردی با کت قهوه‌ای»

در قدم قبلی، از یک مثال دیگر ساده‌نویسی گفتیم: از «مردی با کت قهوه‌ای»، داستانی از شروود اندرسون. نام اثر، به‌تنهایی تأمل‌برانگیز است. اولین سؤالی که به ذهنمان می‌رسد، این است که مگر یک لباس، خصوصیتی‌ دائمی است؟ مگر یک ویژگی است که نتوان از تن جدا کرد و بشود از آن صفت ساخت؟

من هیچ‌وقت نمی‌توانم خودم را از خودم جدا کنم.
کتی قهو‌ه‌ا‌ی بر تن دارم که نمی‌توانم آن را از تنم دربیاورم… .

در حقیقت کت قهوه‌ای، همان خودی است که مرد جوان تاریخ‌دان نمی‌تواند از آن جدا شود، تمثیلی که بن‌مایهٔ داستان است.

مردی با کت قهوه‌ای-ویراستاران-شروود اندرسون

در نگارش داستان، دوربین اول‌شخص، «صداقت» ایجاد می‌کند. در نوع بیان مطالب و توالی اتفاقات، «قصه‌گویی» به کمک نویسنده می‌آید. اما آنچه فوت کوزه‌گری اندرسون است، ارائهٔ «معنا» است. راوی دارد از ناتوانایی‌اش در فهم و بازگویی مشکلات زندگی شخصی‌ و ‌رابطه‌‌ی عاشقانه‌اش می‌گوید، همین. داستان، معنای عجیب‌وغریبی ندارد، ساده است؛ اما نحوهٔ چینش اِلِمانِ معنا در آن است که هنرمندانه‌اش کرده. در چنین چینشی، دو نکته درخور بررسی است:‌

۱. ارائهٔ تدریجی اطلاعات: اینکه در ابتدا نمی‌دانیم زندگی خصوصی مرد تاریخ‌دان از چه قرار است، نمی‌دانیم همسرش او را ترک گفته؛ ولی آرام‌آرام و با شروع روایت و در لابه‌لای سطور اطلاعات تاریخی‌ای که از جلوی چشمانمان رژه می‌روند، این دانسته‌ها به ما تزریق می‌شود.

ناپلئون سوار بر اسب به‌سوی میدان جنگ تاخت
اسکندر سوار بر اسب به‌سوی میدان جنگ تاخت

و جالب اینکه در نهایت هم این را نمی‌فهمیم که چرا همسرش او را ترک گفته! و یادمان نرود که دلیل این جدایی، در بن‌مایهٔ اصلی داستان تأثیری ندارد.

۲. ایجاد تضاد میان مفاهیم: نویسنده میان نظم و کوبندگی و اهمیتِ به‌ظاهر زیاد وقایع تاریخی، میان عظمت و شکوه اسکندر، ناپلئون و ژنرال گرانت و لطافت و کوچکی یک رابطهٔ عاشقانه، تضادی ظریف پدید آورده است. تاریخ‌دان جوان آن‌قدر سرش می‌شود که تابه‌حال چندین جلد کتاب تاریخی نوشته، از بزر‌گ‌ترین سرداران و رزم‌ها و فتوحاتشان روایت کرده؛ ولی از درک اینکه چرا همسرش او را ترک گفته و از اینکه چرا تنهاست، عاجز است.

بر تن‌داشتن «کت قهوه‌ای» همان درخودماندن و پوسیدن و درجا‌زدن است. لباسی همیشگی است که رنگی چندان شاد و زنده‌ ندارد. و در نهایت، راوی داستان امیدوار است که روزی بتواند نه با کسی دیگر، که با خودش حرف بزند؛ نه کتاب، که وصیت‌نامه‌ای بنویسد.

در پایان، به چند المان‌ ساده‌نویسی در داستا.ن «مردی با کت قهوه‌ای» با ترجمهٔ شادمان شکروی اشاره می‌کنیم. داستان با طرح چند سطر از سرفصل‌های تاریخی شروع می‌شود تا ذهن مخاطب کمی تیز ‌شود! و سپس نویسنده قصه‌ای شخصی می‌گوید: از خودش، از همسرش، از محل زندگی و چی و چی..

– پدرم یک نقاس سادهٔ ساختمان بود. او به‌اندازهٔ من در این دنیا پیشرفت نکرد (کنایه به مفهوم پیشرفت و ایجاد تضاد).

– کتا‌ب‌هایم همچون سربازان وظیفه‌شناس، شق‌ورق در قفسه‌های کتاب ایستاده‌اند (صفاتی که از آن‌ها برای ایجاد تضاد با وضعیت فعلی خود نویسنده استفاده می‌شود)

– اتاق ساکت و آرام است؛ اما درون کتاب‌ها، جریان‌های توفنده در حال گذر است (ایجاد تضاد).

– چشم‌هایش از من روی می‌گرداند. خانه ساکت است. قلم از انگشتانم می‌افتد (نهایت ابراز عجز و ناتوانی).

– من هیچ‌وقت نمی‌توانم خودم را از خودم جدا کنم. کتی قهو‌ه‌ای بر تن دارم که نمی‌توانم آن را از تنم دربیاورم (اوج داستان، معنا به نهایت می‌رسد).

– پیش از این سیصد یا چهارصدهزار کلمه نوشته‌ام؛ اما آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به‌سمت معنای واقعی زندگی باشند؟ (تلنگری دیگر و تأکیدی دوباره به معنای داستان که البته ضروری هم نبود).


نویسنده: علی معتمدی
منتشرشده در کانال تلگرامی نویسندگی خلاق.

مقالات پیشنهاد شده

1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید

  • محمود نجبایی
    6آبان 1399، 00:31

    درود فراوان بر جناب معتمدی. متن بسیار خوبی بود و استفاده بسیار بردم. البته متنتان می توانست از این منسجم تر باشد و به نظرم جای بازنویسی دارد. مثلا 11 قدم از یک جنس نیستند و شمارشان می تواند کمتر شود و قدم های ناهمجنس به میان متن بروند. انشالله از آن در یک نوشته ام بهره خواهم برد.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد