هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. اینجا و آنجا میچرخیدم تا جای گرمی پیدا کنم و شب را به روز برسانم؛ لای بوتهای، شاخهٔ درختی. نبود. آب شده و رفته بودند زمین!
ناگهان نوری دیدم؛ نوری کمسو. جان گرفتم! بهسمتش هجوم بردم، امّا خوردم به چیزی سفت و افتادم زمین. فکر شیشه را نکرده بودم!
وقتی بههوش آمدم، همهجا تاریک بود. نور از بالا میتابید، از سمت آسمان. بالزنان رفتم بالا و این بار با فاصله از آن ایستادم. چه باشکوه بود!
گُل نبود امّا از تمام گلهایی که در عمرم دیده بودم، زیباتر بود. لابد شهد شیرینی هم داشت. همان جا پشت شیشه نشستم. چشم از او بر نداشتم. میسوخت و میسوخت و میسوخت. نورش میتابید به دیوار، به کتابچه، به من.
انگار داشت گریه میکرد. قطرهای از صورتش میچکید و آرامآرام فرو میلغزید. قطره حجم میگرفت و ردّش بر تن او میماند. در چند جای دیگر از بدنش هم ردّ قطرهها مانده بود.
میخواستم با او حرف بزنم امّا قادر نبودم. با هم فاصله داشتیم. کاش میتوانستم به کنارش بروم، دور او بچرخم و ترانه بخوانم. بر او بوسه بزنم و از شهد شیرینش بچشم. لابد خوشمزهترین شهدی است که در عمرم چشیدهام. حتماً هم همان جا، جان به جانآفرین تسلیم میکردم! چون شهدش خیلی داغ بود؛ داغتر از آتش حتّی.
نمیدانم چرا غمگین بود؟ اگر شیشه نبود، برایش قصّه میگفتم. از خودم میگفتم. از راههای دورودرازی که پشت سر گذاشتهام. شک نداشتم که خوشش میآمد و حسرت میخورد. مگر او کجا میتوانست برود؟ حتماً او هم دلش میخواست که قاطی گلها شود یا برود سفر. امّا نمیتوانست از جایش تکان بخورد. خدا کند که فردا پنجره وا شود. تصویرش در چشمهایم کشوقوس آمد و جاری شد، مثل چشمهٔ عسل، در تمام سلولهایم. نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح وقتی بیدار شدم، همهجا روشن بود. تازه فهمیدم کجا هستم. روبهروی من یک حیاط بزرگ بود و چند تا باغچه و یک طویله. برف باریده بود، بهاندازهٔ غم.
یاد او افتادم. پنجره باز بود. بال زدم و رفتم داخل امّا خبری از او نبود. رفته بود. شاید هم پرپر شده بود. هجدههزار قطره اشک از چشمهایم چکید؛ اشکهایی چندضلعی و نوکتیز. جای خالیاش را بوسیدم. لبهایم داغ شد.
علیرضا گلرنگیان، بهمن ۱۴۰۰
alireza_golrangian@vatanmail.ir