virastaran.net/a/27409

نوای بیداری

نوشته‌چه

مسافت سرِ کار تا خانه را پیاده طی کردم. چند روزی صدای کشیده‌شدن آرشه روی سیم‌های ویولن ذهنم را درگیر کرده بود انگار می‌خواست آن‌قدر بنوازد تا یادآوری کند که چه‌کاری درست است و چه‌کاری غلط.

پیش خودم گفتم شاید مقداری پیاده‌روی برای ساکت‌کردن مغزم خوب باشد، ولی فایده‌ای نداشت. با نوایی در سر وارد خانه شدم. امروز قرار بود پسر چهارساله‌ام و همسرم با هم وقت بگذرانند و من چند ساعتی را به دور از هیاهوی زندگی استراحت کنم.

در را بازکردم. وارد راه‌رو شدم کفش‌هایم را در جاکفشی گذاشتم. کفش‌های پخش شدهٔ پسر و همسرم را جفت کردم و سر جایشان قرار دادم.

وارد هال می‌شوم. در حین درآوردن لباس‌هایم یکی‌یکی اسباب‌بازی‌های ولو شده وسط هال را جمع می‌کنم. بالاخره به اتاق خودم می‌رسم لباس‌هایم را آویزان می‌کنم و با لباس راحتی به آشپزخانه می‌روم تا چای برای خود آماده کنم. هم‌چنان موسیقی در مغزم می‌نوازد، حتی دیدن ظرف‌های کثیف تلمبار شده توی سینک ظرفشویی‌ آن صدا را قطع نمی‌کند. همان‌طور که منتظر پُرشدن کتری هستم ظرف‌ها را داخل ماشین‌ ظرفشویی می‌چینم. تا چای آماده شود آشپزخانه را مرتب می‌کنم. روی در کابینت‌ها را دستمال می‌کشم تا جای انگشتان پسرک شیطانم را پاک کنم. پنجره را کمی باز می‌کنم‌ تا هوای تازه وارد ساختمان شود. گلدان پیچک جلوی پنجره را کمی آب می‌دهم، برگ‌هایش را تمیز می‌کنم و هم‌چنان به نوای ویولن درون مغزم گوش می‌سپارم. نوای غریبی دارد تا‌به‌حال نشنیده بودمش نمی‌دانم مغزم به دنبال یاد‌آوری چه چیز‌ مهمی است.

آشپزخانه را جارو می‌زنم. لیوانی چای برای خودم می‌ریزم و به هال می‌آیم. خانه را از نظر می‌گذرانم مرتب است. از وقتی رهام به دنیا آمده دیوار‌های خانه‌مان را با عکس‌های او پر کرده‌ایم. یک دست مبل راحتی به رنگ آبی تیره که کثیف‌کاری‌ها و شیطنت‌های کودکم را کمتر نشان دهد را با مبل‌های استیل کرم رنگ اول عروسی عوض کرده بودیم تا پسرک نازنینمان راحت باشد. جلوی تلویزیون روی مبل لم می‌دهم و چای را کنار دستم می‌گذارم تا خنک شود. موسیقی قطع نمی‌شود. نگاهم به گلدان‌های کنار پنجره می‌افتد به نظرم امروز نورِ کافی برای آنها نبوده. بلند می‌شوم پرده توری آبی آسمانیم را کنار می‌کشم تا نور بیشتری به درون خانه بتابد. برمی‌گردم، چایم را برمی‌دارم. روی زمین کنار گیاهان می‌نشینم در همان حالی‌ که چای می‌نوشم و به گیاهان نگاه می‌کنم، به موسیقی درون ذهنم گوش می‌دهم. این نوا مرا به سمت گذشته می‌خواند. یادآور روزهای دانشگاه. ساز به‌دست از این کلاس به آن کلاس با شور و شوق فراوان، اجراهایی در مراسم‌های خانوادگی، تا روزی که قرار یک کنسرت را با دوستانم گذاشتم.

من‌: «پدر چرا اجازه نمی‌دی؟ مگه وقتی دانشگاه رشته موسیقی قبول شدم خوش‌حال نشدی؟ مگر با هم برای ثبت نام نرفتیم؟ حالا چی عوض شده؟»

پدر: «آخه نسیم جون درس خوندن با کنسرت‌گذاشتن خیلی فرق داره. گفتم بری دانشگاه هم سرت گرم‌ بشه هم یه‌چیزی یاد بگیری ما رو سرگرم کنی.»

من: «رشته‌مو دوست دارم می‌خوام کار کنم. حرفه‌ای شم. نمی‌خوام که مدرک و این همه سازو قاب کنم بزنم به دیوار.»

پدر:‌ «لازم نیست بزنی به دیوار، بیا برای ما بزن برای خانوادت، ما که همیشه تشویقت کردیم.»

من: «تا کی پدرجان، پس پیشرفتم چی می‌شه.»

پدر: «نه. همین که گفتم.»

و من مدرک و سازهایم را قاب گرفتم و ته انباری جا گذاشتم.

پدرم با کمک آشنایی که داشت کاری اداری برایم پیدا کرد و من سال‌ها پشت میزنشین و مشغول کاغذبازی بودم، گاهی با دوستانم مراوده داشتم. همگی در پی رشد و ترقی و من هم‌چنان نشسته در پشت میز.

از آخرین باری که با پدرم مشاجره داشتم دیگر دست به ساز نزده بودم.

خاطره‌ای شده بود به ظاهر فراموش شده.

وای این آرشه‌کشیدن بر روی سیم‌های ویولن تمامی نداشت.

وسوسه‌ام می‌کرد که ساز در دست بگیرم.

بعد از نوشیدن چای تلویزیون را روشن کردم. خبرها از مردم ترسیده افغانستان می‌گفت. طالبان کابل را هم تسخیر کردند. خوانندهٔ خوش‌سیما و خوش‌صدای افغانستانی با پوششی جدید عکسی از خود منتشر کرده بود. کارگردان زنی در حال فرار از خود فیلم گرفته بود. گریه و ترسِ زنان و کودکان و دختر بچه‌هایی که سرنوشتشان دوباره به دست طالبان افتاده بود، قلبم را تکه‌تکه می‌کرد و هم‌زمان صدای ساز بلند و بلندتر می‌شد.

فکر کردم سرنوشت چه کلمهٔ پر معنایی در جهان آزاد، اما من و این زنان و دخترکان هم‌زبان معنی آن‌‌ را به‌درستی درک نکرده بودیم؛ معنی سرنوشت را، معنی آزادی را. دختران سرزمین خودم‌ را با دختران افغانستانی مقایسه می‌کردم. نقاط مشترک زیادی یافتم، ولی در همان حال تکه‌ای از غزل پادشاه سخن، سعدی، به ذهنم آمد «تو را حکایت ما مختصر به گوش آید که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب».

برای ما به‌نظر راه نجاتی بود! امیدی بود!

خودم را سپردم به صدای ساز. مرا به انباری‌ای که در پارکینگ خانه‌مان داشتیم هدایت کرد.

خیلی علاقه‌ای به وسیله جمع‌کردن نداشتم. به‌ همین‌ خاطر به‌غیر از طبقات فلزی طوسی رنگی که به یک طرف دیوار زده بودیم بقیهٔ فضای انباری خالی بود. از طبقه‌ای که مخصوص وسایل من بود سازها و کارتن‌ها را پایین آوردم. از درون کارتن‌هایی که کتاب‌هاو جزوه‌هاو نت‌هایم قرار داشت دفاتر نت‌هایم را پیدا کردم و بقیه را مرتب سرجایش گذاشتم. در میان سازهایم ویولن را پیدا کردم. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. حدود ده‌سالی از قهر من با سازهایم می‌گذشت. دست‌هایم موقع بلند‌کردن سازم می‌لرزید و اشکهایم به پهنای صورت روان.

سازو نت‌ها را با خود به خانه بردم و روی میز چوبی وسط هال گذاشتم. نفسم بند آمده بود انگار روبه‌روی موجودی عجیب‌غریب ایستاده بودم مات‌ و حیران.

صدای باز‌شدن در و واردشدن همسر و فرزندم را نشنیده بودم با دیدن آن دو روبه‌رویم با تعجب گفتم: «اِ، کی اومدین؟»

همسرم با تعجب و خوش‌حالی نگاهم می‌کرد و پسرم هیجان‌زده سمت کیف ویولن حمله‌ور شد و با صدای بلند می‌گفت مامان این چیه؟ مامان این چیه؟ دوست نداشتم در آن حالت غافل‌گیر شوم. خودم را جمع‌وجور کردم و رو به همسرم گفتم: «سازم».

از عکس‌العمل همسرم به شدت واهمه داشتم. ولی او در کمال خون‌سردی و آرامش روی مبل نشست و گفت: «اگه دوست داری ادامه بدی من حمایتت می‌کنم فقط تصمیم بگیر.»

و من مانده بودم با احساسی که ده سال سرکوب شده بود. نمی‌دانستم چه‌ کسی را مقصر بدانم‌. پدرم را برای مخالفتش یا خودم را برای واگذاری سرنوشتم به تصمیم دیگران و یا همسرم را که حتی در این شش‌سالی که با هم زندگی می‌کردیم یک بار هم به این موضوع اشاره نکرده بود که چرا سازهایت را در انباری قایم کردی، ولی در نهایت خودم مسبب این همه وقفه در کاری بودم که دوست‌داشتم. در طی سال‌های محرومیت از علایقم ذهنم با این موضوع درگیر بود که چرا همیشه زن‌ها و دخترها برای انجام کارهای مورد علاقه‌شان باید منتظر حمایت مردی باشند.

سرنوشت دخترکان افغانستانی پیش‌‌ رویم مجسم شد آن‌ها چه‌طور می‌توانند بدون مردن با سرنوشتی که برایشان رقم می‌زنند بجنگند. طالبان آمد تا زنان محو شوند.

قدرت زیادی در خود حس کردم می‌خواستم صدای زنان و دختران خاموش باشم. شاید بتوانم کاری هر چند کوچک از طریق صدای سازم انجام دهم پس ادامه می‌دهم. همان لحظه فریادهای زن افغانستانی در مغزم پیچید. «وطنم خراب شد کجا بروم؟» با اشک‌های جاری و دلی سوخته برای هم‌نوعانم در تقلای‌ خاموش‌کردن ساز درون مغزم بودم که دانستم آن نوا زمانی خاموش خواهد شد که من ساز را در دستانم بگیرم و سرنوشتم را از سر و شاید کمی بهتر بنویسم که در آن‌‌ حمایت‌گری باشم از جنس زن.

الهام خلیل‌زادگان، شهریور۱۴۰۰

elykhalilzadegan@gmail.com

مقالات پیشنهاد شده

1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید

  • الهام جان همین متن و هم متن‌های دیگه‌ای که نوشتین سرشار از احساسه. بیان و قلم روانی داری. خوبه که از دغدغه‌های زنان می‌نویسی. خواننده مطالب زیبایی که می‌نویسی هستم.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد