جلسهٔ دوم کلاس ویرایش بود. با اشتیاقی زیاد زودتر از سر کار برگشتم و در فضای سبز باغ غدیر روی نیمکتی نشستم. میخواستم مطالب جلسهٔ اول را با خودم مرور کنم. جلسهای که به تعبیر آقای باقری، مهمترین جلسه از لحاظ نظری بود.
ذهنم آشوب بود و متمرکز شدنم سخت… .
جزوه و مدادم را دست گرفتم و تلاش کردم خیلی سریع مباحث کلاس را به یاد آورم. یادم آمد که آقای باقری بعد از نظرخواهی دربارهٔ فضای کلاس، به مقایسهٔ زبان و ادبیات فارسی پرداختند و آثار نویسندگان و سخنرانهای بسیاری را مثال زدند. با دلیل به ما ثابت کردند علیرغم اهمیت ادبیات و تمدن چندینساله، چون عامهٔ مردم بهدنبال شفافیت و سادگی هستند و ۹۹درصد از مطالبی که شبانهروز انتشار مییابد، در حوزهٔ زبان فارسی است، باید در این وادی خودمان را قوی کنیم.
از محکمبودن بنای ساختمان گفتند که نسبتبه زیباسازی آن ارجح است.
روش درست ترجمه را توضیح دادند که باید بهجای وفاداری به متن، وفاداری به معنا را در نظر بگیریم و جملات طولانی انگلیسی را بشکنیم تا مفهوم اثر هرچه سریعتر به خواننده منتقل شود.
پیامآوریِ پیامبر برای عرب جاهلی را مثال زدند و اینکه ایشان هرگز از مردم نخواست سطح درکشان را افزایش دهند. جملهٔ «از پیامبر پیامبرتر نباشیم» هنوز یادم هست… .
یاد نرمشهای بین کلاس و خندههایمان افتادم.
داشتم مثلث نویسنده و خواننده و زبان معیار را در ذهنم مرور میکردم که دیدم آقای باقری از دور به طرف من میآیند. از روی نیمکت بلند شدم و گفتم سلام «استاد». با لحن طنز گفتند «بخون، بخون، استاد میپرسه!» و رفتند… .
سعی کردم باز تمرکز کنم. مثال سفرشان به مشهد در ذهنم آمد و تعجب از اینکه چرا برای اعلام درجهٔ حرارت مقصد به مسافران هواپیما از مقیاس سلسیوس و فارنهایت بهجای سانتیگراد استفاده شده و علیرغم ناآشنابودن برای خیلیها، کسی اعتراض نکرده.
نزدیک زمان شروع کلاس بود. باید وسایلم را جمع میکردم؛ اما عجیب دلم میخواست این قسمت از یادداشتهایم را عیناً از رو بخوانم:
«بچهها، همیشه سعی کنید حرفی که توی زندگیتون میزنید، مفسر براش درست نشه. صریح باشه. بچهها، اینا رو میگیم، خداحافظ، رفت، تموم شد. خوب اینا رو گوش کنید. یه بار دیگه بهش فکر کنید. اگه قبول ندارید، بیاین بحث کنیم؛ ولی اگه قبول دارید این فلسفه رو، میخواین پیامک بزنین برای دوستتون، یهجوری بنویسین که بفهمه. مینویسیم نمیای؟ نوشته چرا و ما هم فکر میکنیم میاد؛ اما نمیاد. بعد میگی چرا نیومدی. میگه من نوشتم چرا بیام! خوب یه علامت سوال خرج کن، خیلی سخت نیست! بهجاش یه ساعت طرف رو علاف نمیکنی… . چه موقع اوضاع درست میشه؟ هر وقت شما خودتون رو جای خواننده بذارید. بچهها، این قانون رو توی دنیاتون ببرید. همیشه خواننده اولویته. اگه این کمکم توی زندگیتون بیاد، بهتون قول میدم خیلی ارتباطتون درست میشه؛ یعنی خیلی از مردم شما رو دوست خواهند داشت. بهتدریج این اتفاق میافته، اصلاً چیز مشهودی نیست که بگم چقدر خوبه. کمکم میبینی مردم بهت اقبال کردند، حرفی که میزنی، کاری که میکنی، اونو مدنظر قرار میدن. این میشه مشتریمحوری.»
مرورم که تمام شد، سریع وسایلم را برداشتم و به کلاس رفتم. جلسهٔ دوم دربارهٔ کژتابی بود و کلی کیف کردیم.
از کلاس ویرایشمان هشت سال میگذرد و من با مرور مطالب و خاطراتم، هنوز که هنوز است، نکات جدیدی از آنها میآموزم. نکاتی که صرفاً ویرایشی نیست؛ زندگیساز است. خاطرات زیادی که همواره با لذتی وصفنشدنی آنها را تعریف کردهام و خیلی از آدمها با شنیدن ریزبهریز جزئیاتش تعجب کرده یا خیال میکنند همین تازگیها کلاس رفتهام! بارها خواستهام جار بزنم. امروز کلماتم فریاد میزنند که بگویند در این همه خاطرات قدیمی، راز مهمی نهفته است: حقیقت این است که رمز ماندگاری «ویراستاران» در ذهن من و سایر مشتاقان، همین مشتریمحوری است! «ویراستاران» همیشهٔ خدا خودشان را جای ماها گذاشتهاند و این به همه ثابت شده است. از مباحث کلاسهای کاربردی و تخفیفاتشان گرفته تا کیفیت برگزاری و حتی نظرسنجی برای نوع پذیرایی!
یادم هست در همین جلسهٔ اول کلاس ویرایش، آقای باقری دربارهٔ قرآن توضیح دادند که بیشتر در حوزهٔ زبان فارسی قرار میگیرد و معنارسانی اولویتش بوده تا بازی با کلمات. داشتند خیلی عادی میگفتند که همهٔ ما معنای ظاهری قرآن را متوجه میشویم؛ ولی دیدند اکثرمان با تردید نگاهشان میکنیم. گفتند «بچهها، ظاهری را میگمها! همین ترجمهٔ تحتاللفظی دیگه…». باز هم با تردید به چشمانشان نگریستیم. احساس میکنم همانجا بود که این جرقه در ذهنشان ایجاد شد که فکری بهحال ترجمهٔ قرآن کنند و احتمالاً همین کشش درونی باعث جذب پیشنهاد ویرایش «ترجمهٔ خواندنی قرآن» شد.
ترجمهای که در آن خبری از کلمات قلمبهسلمبه نیست و به گفتهٔ خیلیها، خواندنش آنقدر لذت دارد که گاهی آنرا به خواندن آیات قرآن ترجیح میدهند! این است خوانندهمحوری! این است رمز دوستداشتنی بودن! این است رمز در خاطر ماندن…!
من رشتهٔ کشاورزی خواندهام و سررشتهٔ زیادی از ادبیات و زبان فارسی ندارم؛ ولی در این هشت سال، هر وقت بهنحوی از ویراستاران فاصله گرفتهام و به خود گفتهام بیخود خودت را در جمعشان نچپان، نتوانستهام مدت زیادی از آنها دور باشم. اسمش را امید یا نور یا هر چیز دیگری که بگذارم، از این ارتباط، برکات زیادی به دنیایم سرازیر شده… .
بیخود نیست که من هنوز بیشتر روزها به عکسهای کلاس نگارش و ویرایشمان خیره میشوم! بیخود نیست که نوشتههایم اینقدر جان گرفته! بیخود نیست که همان نیمکت باغ غدیر را طوری انتخاب کرده بودم که در مسیر عبور استاد باشد…! من از دیدهشدن به اینجا رسیدم. من با اهالی «ویراستاران» خودم را شناختم. من نیاز به «مهر استادی» داشتم… .
و این دلگرمیها و دیدهشدنهای پیدرپی است که ذوق خواندن و نوشتن را در وجودم افروخته و به هر سمت آسمان خدا که مینگرم، آبی زلالش نوید رفتن ابرهای سیاه زندگیم را میدهد.
بر من خرده نگیرید اگر پیرگونه دعایشان میکنم:
«ویراستاران»، الهی خدا دستتان را بگیرد همانطور که دستم را گرفتید…!
زهرا کیوانفرد، مرداد۱۴۰۰
zkeyvanfard213@gmail.com