بعد از هشت سال که از دورهٔ ویرایش در اصفهان گذشته بود، به دورهٔ نگارش آمدم. این بار هم مدرسش آقای باقری بود، با این تفاوت که محل کلاس اصفهان نبود و در دفتر خودشان برگزار میشد: «دفتر پُرکتاب و پُرگل و پُردوستیِ»شان…!
ششماهی میشد که برای کار همسرم به شهر پرند آمده بودیم. قرار بود کلاس در اسفند ۹۹ برگزار شود و حالوهوای عید داشت. من که بعد از پنج سال بچهداری، دنبال تغییر روند خانهنشینی بودم، دل را به دریا زدم و علیرغم ترس از کرونا، در کلاس شرکت کردم؛ البته شرکت در کلاس به همین راحتیها نبود: پسر پنجسالهام را همهجا دنبال خودم میکشاندم! بیش از نیمی از جلسات را با آژانس آمدیم که بچه اذیت نشود. برای همان آژانس هم باید از سه ساعت قبل آماده میشدیم. فاصلهٔ پرند تا تهران در بهترین حالت ممکن، چهلوپنج دقیقه است؛ ولی نافرمانی بچه و تعطیلی ادارات و خریدهای شب عید را هم باید لحاظ میکردم.
وقتهایی هم بود که بنا به درخواست پسرم یا ملاحظات اقتصادی خودم، با ترس و لرز فراوان سوار تاکسی و اتوبوس میشدیم.
پسرک فقط یک جلسه تا آخر کلاس با من بود. بقیه را تا نصفه بود و خوراکی میخورد و با گوشی و نقاشی سرگرم میشد تا همسرم دنبالش بیاید. گاهی هم از همان اول، او را به خواهرم میسپردم.
این هماهنگی با آنها باتوجهبه مشغلهٔ زیادشان و کشاندن بچهٔ خسته و خوابآلود به دنبال خودم و نیز رسیدگی به امور خانه چنان برایم اذیتکننده بود که هر جلسه با خودم میگفتم این بار، دیگر تمرینها را حل نمیکنم. نمیتوانستم قید کلاس را بزنم! راحت به دست نیاورده بودم که راحت از دست بدهم… .
شبی رسید که پول در کارت داشتم ولی نمیتوانستم برداشت کنم. کارت بانکیام مشکل پیدا کرده بود و اینترنتی هم نمیشد انتقال بدهم. قبل از کلاس به فکر بودم؛ ولی بچه روی پایم خوابید. بعد از کلاس به چند عابربانک رفتم. سودی نداشت. به سوپر اطراف کلاس رفتم و خریدی کردم. او هم بیستپنجهزار تومان بیشتر کارت نکشید. کرایهٔ من با همان اتوبوس هم حدود پنجاههزار تومان میشد.
چارهای نداشتم. مجبور شدم از دفتر ویراستاران تا نزدیک میدان آزادی پیاده بروم! برخلاف هوای بهاری دو شب قبل، آن شب باد سردی میوزید. در حین پیادهروی اجباری، با خودم میجنگیدم که چرا با این کلاسآمدنم همه را به زحمت انداختهام و خودم هم بیشتر از همه آسیب دیدهام. همانجا بود که عهد کردم برای کمک به خودم، لااقل بیخیال تمرینهای کلاس بشوم و فقط برای تغییر روحیهام در کلاس شرکت کنم. این تنها تسکینی بود که میشد به خودم بدهم؛ اما مگر میشد قید تمرینها را بزنم؟! حلنکردن تمرین یعنی اهمیتندادن به خود و آموزگار… . در حین پیادهروی تند، حرفهای آقای باقری را در ذهنم مرور میکردم. قرار بود یک خاطره یا نکتهٔ آموزشی تعریف کرده و صدایمان را ضبط کنیم. بعد همان را عیناً بنویسیم و در آخر ویرایشش کنیم. هدف این بود که از نوشتن نترسیم و بدانیم همه میتوانیم بنویسیم.
من به نوشتن عادت داشتم و اغلب ترسی را حس نمیکردم؛ اما آن شب چنان تحت فشار سرما و نگرانیِ رسیدن فرزندم به خانه بودم که انگار این تمرین برایم غیر ممکن بود! کسی مرتب بر سرم پتک میکوبید که اگر در این رفتوآمدها کرونا یا تصادفی برای بچهات اتفاق بیفتد، هرگز خودت را نمیبخشی؛ مخصوصاً که رفتن به این کلاس را از مادرم که راه دور بود، مخفی کرده بودم. اگر طوری میشد، جواب او را چه میدادم؟!
آن شب سرد، با فلاکت بسیار، حدود یازده به خانهمان در بیابانهای تاریک پرند رسیدم! صبح روز بعد، مثل همیشه، از تصمیمم پشیمان شدم. باز به تمرین فکر کردم. قرار بود بدون فکر و خیلی معمولی این صوت را ضبط کنیم؛ اما من در ذهنم به تمام اتفاقات خوش و مسائل آموزشی گذشته فکر میکردم و نمیتوانستم چیزی انتخاب کنم. پنهانکاری از مادرم شدید شکنجهام میداد. حال روحیام آنقدر بهمریخته بود که نمیتوانستم با کسی حرف بزنم؛ چه رسد به اینکه بخواهم خاطرهٔ شیرینی برای خوشایند دیگران نقل کنم!
تا ظهر صبر کردم. رغبتم به انجام تمرین بیشتر شد؛ ولی هنوز بدحال بودم. دیدم دلم میخواهد حرف آقای باقری روی زمین نمانَد؛ ولی در عین حال، گفتن از اتفاقات دلچسب زندگی برایم غیرممکن است. تصمیم گرفتم با همان حسوحال بد و بغضی که در گلو داشتم، صوت کوتاهی ضبط کنم و به گروه همکلاسانم بفرستم تا رفع تکلیف کرده باشم. یکی از اتفاقات دشوار و مرتبط با کلاس را انتخاب کردم. صوت را اینگونه آغاز کردم که: من برای آمدن به کلاس، تمام مقدمات لازم را فراهم کرده بودم و حتی با وجود اینکه کل اثاث را به تهران نیاوردهایم و یخچالم کوچک است، حبوبات زیادی را پخته و منجمد کردهام تا کارهایم عقب نماند؛ ولی با این حال، بعضی چیزها از دستم در می رود و… .
از اینجا به بعد، همان متن «دسر تعامل» است که پیشتر در نوشتهچه خواندهاید:
میخواهم این را بگویم که برای نوشتن، زیاد به حسوحالمان اهمیت ندهیم. صبر نکنیم تا اوضاعمان مساعد بشود. بنویسیم و بدانیم که روزی همین غصههایمان قصه میشوند و هم دیگران و هم خودمان از خواندنشان لذت میبریم!
بنویسیم؛ حتی در بدترین حالت.
حتی با ناامیدی مطلق… .
بنویسیم!
فقط بنویسیم…!
زهرا کیوانفرد، خرداد۱۴۰۰
zkeyvanfard213@gmail.com