virastaran.net/a/26847

حسرت

نوشته‌چه

توی کل عمرم فقط به یه آدم حسودی کردم، اونم شاگرد ممتاز کلاس در دوران دبستان و راهنمایی بود. یادمه تمام چیزایی که من نداشتم اون داشت. بچه‌اولی‌بودن، خانوادهٔ کم‌جمعیت، پدر‌و‌مادر جوون و تحصیل‌کرده، بیشترین توجه و احترام از معلم‌ها و مدرسه، نظم‌و‌قانون خاص خونه‌شون. برعکس، من بچهٔ پنجم بودم، کمترین توجه رو داشتم، مادرم در حد خوندن‌و‌نوشتن سواد داشت و پدرم بی‌سواد‌ کامل بود، هر دو مشکل اعصاب داشتن، به‌خصوص مادرم که بیماریش دوره‌ای عود می‌کرد و توی اون دوره حتی ما مجبور می‌شدیم درهای خونه رو قفل کنیم که بیرون نره و اتفاقی براش نیفته یا با مردم برخوردی نداشته باشه؛ چون کنترلی روی حرف‌هاش نداشت و هرچیزی به ذهنش می‌رسید می‌گفت (البته این حالتش هنوزم هست، ولی سه‌چهارساله کمتر شده). بابا هم خودش جانباز اعصاب‌و‌روان بود و خیلی اعصاب درست‌و‌درمونی نداشت. خلاصه‌ش کنم اوضاع خونه‌مون هیچ‌وقت معمولی نبود و از همون بچگی تفاوت زندگی‌مون با دیگران رو می‌فهمیدم و این به‌شدت توی روحیه‌م اثر داشت. هیچ‌وقت حوصلهٔ درس‌خوندن نداشتم و هر نمره‌ای که می‌گرفتم مربوط به آموخته‌هام سر کلاس بود. خودم می‌فهمیدم باهوشم؛ چون نکته‌ها رو زودتر از همون شاگرد ممتاز می‌گرفتم، ولی من کسی رو نداشتم که بگه بشین بخون و برای همین نمره‌هام تعریفی نداشت. معدلم توی دبستان هفده بود و راهنمایی رسید به پانزده و دبیرستان به سیزده. هیچ‌وقت از نظر مالی خودمو با دیگران مقایسه نمی‌کردم. البته وضع مالی متوسطی داشتیم و دغدغه‌م مادیات نبود. تنها خلأام از کودکی داشتن یه خانوادهٔ فرهنگی بود که به درس‌خوندنم اهمیت بدن و بتونم به رؤیام برسم. از همون بچگی دوست داشتم محقق بشم، ولی ضعفم عادت‌نداشتن به درس‌خوندن بود. اعتماد‌به‌نفس نداشتم و نمی‌تونستم باور کنم منم می‌تونم جزء رتبه‌برتر‌ها باشم. برای همین به‌شدت به اون دختر حسادت می‌کردم. خوب می‌دونستم فرق من و اون موقعیت خانوادگیه.

سوم راهنمایی که تموم شد ما از اون شهر رفتیم و دیگه از هم‌کلاسی‌هام خبر نداشتم و فراموششون کرده بودم. چند سال پیش یکی از بچه‌های دوران راهنمایی منو پیدا کرد و بین حرف‌هاش آمار بعضی بچه‌ها رو داد. بقیه برام مهم نبودن، ولی وقتی شنیدم شاگرد ممتازمون داروساز شده و شوهرش هم پزشکه باز اون حسادت برگشت. همون حس کودکیم تازه شد و به‌هم ریختم. خودمو مقایسه کردم که هنوز اندر خم یک کوچه‌ام. خودمو سرزنش کردم که من بی‌عرضه‌م. تا چند روز حالم بد بود. مدام اون رو تصور می‌کردم که جایگاه اجتماعی داره و یه آدم بزرگ و موفق شده و من هنوز انگار همون بچهٔ بی‌دست‌و‌پا و گوشه‌گیرم و کسی منو نمی‌بینه.

یادم نمی‌آد چند روز طول کشید که حالمو خوب کنم، ولی خوب یادمه چطور تونستم خودمو از این حسادت نجات بدم.

اول از همه داشته‌هامو برای خودم شمردم. دوم تلاش‌هامو به یاد خودم آوردم. به خودم یادآوری کردم که با تمام کمبودها همیشه تلاش کردم و کوتاه نیومدم. چند سال پشت کنکور موندم تا بیوتکنولوژی قبول بشم. آزاد قبول شدم، ولی بالاخره همون رشته‌ای بود که دوست داشتم. همیشه لنگ زدم، حتی تنبلی کردم، ولی هیچ‌وقت نایستادم، هیچ‌وقت تسلیم زندگی نشدم و هدفم رو فراموش نکردم. هیچ‌وقت از موقعیتم سوءاستفاده نکردم و به کم راضی نشدم. از خودم پرسیدم چی رو با چی دارم مقایسه می‌کنم؟ اون سختی‌های منو نچشیده، کمبودهای منو نداشته. به این فکر کردم که اگر اون جای من بود اون‌قدر مثل من پافشاری می‌کرد یا تسلیم می‌شد؟ چطور می‌شه گفت که کی باعرضه‌تر و قوی‌تره وقتی جبر روزگار امکانات رو نامساوی تقسیم کرده! وقتی خط شروع‌ها یکی نیست، وقتی یکی کفشِ خوب داره، یکی کفش نداره، یکی پا نداره…

الان گاهی باز یاد اون آدم می‌افتم، یه حسرتی به دلم می‌شینه، ولی دیگه به موقعیتش حسادت نمی‌کنم و سریع به خودم می‌گم «جبر روزگار!». بعد مسیری که اومدم رو مرور می‌کنم و راهی که در پیش دارم، یادآور می‌شم. در نهایت به خودم افتخار می‌کنم که هنوز دارم تلاش می‌کنم و بزرگ فکر می‌کنم. این ماجرا برای من درس بزرگی داشت. یاد گرفتم که «احساس خوشبختی در داشته‌ها نیست. ممکنه در تمام عمر تلاش کنیم و اون چیزی که می‌خوایم نصیبمون نشه، ولی مهم اینه که وقتی به عقب نگاه می‌کنیم، ‌بینیم که همهٔ تلاشمونو کردیم. احساس خوشبختی و آرامش برای من؛ یعنی رضایت از خود.»

فاطمه دهقان، فروردین۱۴۰۰

f.dehqan40@gmail.com

مقالات پیشنهاد شده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد