در لابهلای دودهای سیگار، میان کنتراست رنگها، به چشمانش خیره شد. خیره به خطها، گودی چشمها، خیره به احساسی که در مابین اونها موج میزد.
حس جنگیدن
حس قدرت
حس سرزندگی
حس عشق
چشمانش را بست.
بست، تا تصویر آن نگاه را در ذهنش حک کند.
حک کند تا فراموش نکند با تمام مشکلات، او مثل کوه ایستاد.
با شمشیری از جنس خنده، آغشته به زهر عشق،
به جنگ مشکلات میرفت.
مشکلات را در هم میتنید تا زندگی را بیش از پیش زیبا ببیند.
چشمانش را بست
سر به شانهاش گذاشت و گفت: «چجوری آنقدر محکم ایستادهای؟»
او گفت: «چون خودم، تو و خیلی چیزها و افراد را دوست دارم
و زندگی ارزش جنگیدن دارد.»
و بعد سکوت کرد.
چشمانش را باز کرد، به دود سیگار خیره شد
بعد
لابهلای دودهای سیگار گم شد.
محمدرضا برزوئی، فروردین۱۴۰۰
mrmohamadrexa13@gmail.com