۱. مادربزرگ یکبار گفت: «قدیم بره که بر نگرده.» حق داشت. زن تمیزی بود. مرتب و بانظم بود. قدیم و زندگی قدیم برایش تمیز نبود. آخر زندگی در یک اتاق که تمیزی بر نمیداشت. تازه در زمستان گوسفندی هم از سرمای بیرون مهمانشان میشد. اجاقِ پخت غذا و صرف غذا همه در یک اتاق بود. بیمار و خسته همه در یک جا و کنار هم میخوابیدند. دیگر نگو از مریضی کودکان و بیدار نشدنشان در صبح. خلاصه دل پُری داشت.
۲. هنس روزلینگ نیز دنیا را در گذر زمان مثبت میبیند. او محقق سوئدی در بهداشت و سلامت است. در کتاب «پُر واقعبینی»اش یا با عنوان سادهتر «واقعیت»ش گذشته را با حال مقایسه میکند. همه چیز در امروز نسبت به دیروز بهتر است. میگوید دیگر جهان اول و دوم و سومی نیست. مرزها برداشته شدهاند. گرسنگی و مرگ در اثر گرسنگی، چند برابر کاهش یافته است. کودکان خیلی کمتری بعد از زایمان میمیرند. کشورهای آسیایی به پای کشورهای اروپایی رسیدهاند. پس چرا ما اینگونه فکر نمیکنیم؟ در جواب دلیلهای بسیاری میآورد. به عنوان مثال میگوید چون ذهنهای ما پاسخهای صفر و یک را دوست دارد. و نیز چون اخبار، خبرها را صفر و یک به ما میگویند.
۳. قبول. بهداشت، تکنولوژی و صنعت زندگیها را رونق بخشیده است. اما همچنان اینجا چیزی کم است. دل ناراضی است. الآن که کافه نیست، کافه میخواهد. جمعهای شلوغ میخواهد. البته قبل از ویروس قاتل، کووید۱۹، قبل از بهمن ۹۸ هم ناراضی بود. دنیا رو به جلو پیشرفت میکند، ولی دل همچنان پرتوقع و ناراضی است. اگر پدر بود، با تبحر صورت مسئلۀ غلط را پاک میکرد. طوری پاک میکرد که گردهای سیاه کلمات را هم نمیفهمیدی کجا رفتند. سبکات میکرد، وارد حس زندگیات میکرد. انگار وردی میخواند. اما پدر دیگر نیست.
۴. پس گره را باید به دست خودمان بگشاییم. یعنی باید حسهای خوب زندگی را مدام احیا کنیم: آهنگ خوب گوش بدهیم ، کتاب خوب بخوانیم، لیوان چای داغ را با عطر کَز برگچای تخمیر شدهاش مزه مزه کنیم، هر چند این روزها جایش را به قهوه تلخ داده است. ولی اینجا هم چیزی میلنگد: آن روز مریم تا پا گذاشت توی دفتر موسسه گفت: «حالم داره بهم میخوره، اونقدر که به آهنگ Hero انریکه گوش دادم.» آهنگی پر از حسهای خوب و عمیق. راست میگفت. از چهرهاش معلوم بود. اوردوز کرده بود. حالش خوب نبود. یاد همدانشجوییام افتادم. بعد از تعطیلات نوروز تعریف کرد در ایام عید آنقدر تخمه کدو اعلای تبریز میشکند و میخورد که مسموم میشود. گویی حسهای خوب بهتنهایی از آن وَر بام تو را پایین میاندازند.
۵. جان نش، برندۀ نوبل ریاضی ۹۴، از نقطۀ تعادل میگوید. نه با حرف بلکه با ریاضیات. با فرمول و اعداد. شگفتی اثبات قضایا با اعداد و فرمول به کنار، خود فهمیدن موضوع تعادل مهم است. تقریبا ریاضیات با جان نش وارد علوم انسانی، اجتماعی و اقتصاد شد، با چیزی به نام نظریۀ بازیها. نظریۀ بازیها سعی دارد رفتارهای انسانی را با ریاضیات بر کاغذ بیاورد. هر چند این نظریه در نیمۀ راه است. و هر چند جان نش خودش دیوانه شد. ولی نقطۀ تعادلش زیبا است، همچون زندگینامهاش، با نام ذهن زیبا.
۶. تعادل همه چیز است. فقط سخت است. ناهموار و ناشناخته است. گاهاً دو کفۀ دل و ذهن، و جسم و روحت چنان در هم قاراشمیش میشوند که در آن بلبشو عقربۀ دو کفه را گم میکنی. چون دل و ذهن، و جسم و روحت در حسها و منطقهای جامعه آنقدر در آمیخته که نمیدانی رو به کدام سو هستی. اینجاست که یه ضربه نیاز داری، مثل وقتی که توی فکر هستی و داربست پیادهرو را نمیبینی. تق! سرت میخورد به میلۀ پنج سانتی زنگ زدۀ دار بست که دقیقاً به بلندی ارتفاع قدت تا پیشانی به دیگر میلهها پیچ و مهره شده است. اینجا درد و خفتیکار ارزش زیادی دارد. چون همۀ افکارت میپرند. سر را با دردش رها میکنی، پاهای ارزشمندت از نو، نو میشوند، جلوه و کارآییشان هویدا میشود. پاهایت را با زمین زیر پاها میبینی، میبینی که هر دو با هم چون دو رفیق و همدم تو را به سوی ناشناختهها و شناختههای همیشه تازۀ زندگی در بیرون از فکر، دعوت میکنند.
زهرا حسنآبادی، بهمن۱۳۹۹
Z_hasanabadi@yahoo.com
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
سر صبحی، کیفور شدم با این قلم تمیز. دست مریزاد.