virastaran.net/a/26610

تجربۀ یک روز با مرگ

نوشته‌چه

پنج‌شنبه شب، ساعت را برای نماز صبح کوک کردم و خوابیدم. صبح قبل از صدای زنگ، درد شدیدی در قفسه سینه و کتف و دست چپم امانم را برید و خوابم را ربود. درد آن‌قدر شدید بود که توان هر حرکتی را از من گرفته بود. با هر زحمتی که بود، نشستم. نشانه‌ها و درد‌های قبل از سکته را مرور کردم و اینکه چه کاری باید انجام بدهم. نشانه‌ها شبیه بود اما کامل نبود. تازه صدای اذان بلند شده بود و تبلتم با آهنگی ملایم هشدار وقت نماز می‌داد. با درد برخاستم و وضو گرفتم. با این فکر که شاید آخرین نمازی باشد که در سحرگاه می‌خوانم، سجاده را پهن کردم. با هر سختی که بود قامت بستم. رکوع و سجده‌ای که از درد طولانی می‌شد. دردی که یاد مرگ را نزدیک‌تر می‌کرد. یاد مرگی که تمرکزم را در نماز بیشتر می‌کرد. نمازم را تمام کردم، به سختی اما دلچسب‌. بعد از نماز، دوباره به مرگ فکر کردم. آیا با تمام دردی که احساس می‌کردم، مرگ همین‌قدر ساده و سریع بود؟ اگر شب قبل دربارۀ لحظۀ مردن از من می‌پرسیدند، بی‌شک من مردن در تنهایی را انتخاب می‌کردم، اما حالا و در این لحظه، دلم برای مامان و بابا و خواهر و برادرهایم تنگ شد، برای دوستانم، برای خویشانم برای تمام بچه‌های فامیل. تمام آرزوهایم برایم رنگ باخته بود، حتی آن‌هایی که مدتی پیش در خواب‌هایم راه یافته بودند. همۀ آرزوهایم به جز عاشق بودن. دلم محبت‌کردن بیشتر می‌خواست، صبوری بیشتر. انگار زمانی طولانی گذشته بود و من هنوز کیسۀ مهر‌ورزی‌ام را پر نکرده بودم. زمان به‌اندازۀ زلف سیاه معشوقه‌های شعر فارسی بلند شده بود و نزدیکی من به یاد مرگ به اندازۀ لحظۀ وصال عاشق و معشوق، کوتاه. برای آه کشیدن باید نفسی عمیق می‌کشیدم و درد توان آه کشیدنم را هم گرفته بود.
با هر زحمتی که بود مُسکّنی پیدا کردم و خوردم. دیگر آفتاب صبح امید، به ناز بر‌آمده بود. ماشین گرفتم و به خانه برادرم رفتم. تمام طول روز را با دردی که سفیر یاد مرگ بود گذراندم، با برادرزاده‌ام طوری بازی کردم که نماز آخرم را خواندم. حرف‌های عادی را طوری با چاشنی محبت و صبر گفتم که آرزوهای آخرم را برآورده شده می‌دیدم.
دیروز برای من تجربه‌ای نزدیک به یاد مرگ بود.

فاطمه‌کیانی، بهمن۱۳۹۹
tasnim2.kian@gmail.com

مقالات پیشنهاد شده

3 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید

  • فاطمه دهقان
    27بهمن 1399، 23:59

    چه تجربهٔ عجیب، ولی نزدیکیه! چقدر ما خودمون رو از این لحظه دور می‌بینیم. خیلی‌خوب تونستین اون لحظه‌ها رو وصف کنین! زنده باشید و سرفراز❤️

    پاسخ
  • متن زیبایی بود، از مرگ نوشته بودید ،حکایت عجیبی که این روزها اینقد عادی شده که حتی نسبت بهش سِرّ شدیم . مرگ همینجاست درست بغل گوشمون.
    ممنون دوست عزیز از قلم شیواتون

    پاسخ
  • متن مرگ خیلی جالب بود.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد