انگار تمام این سالها کتاب را از آخر به اول خواندم.
شب تولد حضرت زهرا، فهمیدم دوستی که در نیمۀ دوم دۀ چهارم زندگیاش به سر میبرد، مدارکش را برای چند دانشگاه اروپایی فرستاده است.
قصد مهاجرت داشت و به برنگشتن هم فکر کرده بود.
جملۀ آخرش هم این بود: «تا حالا هم اگر موجودی به نام مادر نبود، علتی برای ماندن نبود» بیدرنگ گفتم چقدر خوب که بند دلت به مادرت بند است
و سر حرف چرخید سمت وادی دل و مادر و … .
حاصل این گفتوگو نتیجهای جدید دربارۀ رابطه آدمها با مادر بود.
میگویند هرکس دلش از مادرش دور شود، جادۀ زندگیاش پُر میشود از سنگ و سنگلاخ و برکت از زندگیاش میرود.
اما انگار این گزاره خودش نتیجه است و مقدمهای دارد.
مقدمهاش این است که هرکس دلش رو به مُردن برود، بند دلش از مادرش باز میشود.
هرکس با خودش قهر کند بهرهاش از وجود مادرش هم کم میشود.
و در نهایت همۀ اینها همان بیبرکتی و جادۀ سنگلاخ است.
دیشب حس کردم تمام این سالها کتاب رابطه با والدین را از آخر به اول خواندهام.
انگار آدمها اول خوبیهاشان را از دست میدهند، بعد دلشان از مادرشان دور میشود.
انگار آدمها اول دلسنگ میشوند، بعد دلجوییهاشان از مادرشان کم میشود.
انگار آدمها اول با خودشان قهر میکنند، بعد با مادرشان کمتر دل میدهند و قلوه میگیرند.
البته و صد البته این اتفاق رفت و برگشتی است، اما انگار ابتدای کتاب فصل رابطه با خود است و به دنبالش رابطه با مادر.
برای خودم چراغ راه شد؛
زین پس هروقت به دلم نگاه کردم و دیدم شعلۀ محبت والدینم کم فروغ شده است، سری به روحم و اعمالم و درونم میزنم.
شاید، روحم و احساسم به خودم خشخشی شده است و
بعد احساسم به آنها.
صفورا امینجواهری، بهمن۱۳۹۹
aminjavaheri.s@gmail.com