به اتاقی که برای خود در پشتبام درست کردهام میآیم. به دیوارها نگاه میکنم. سرتاسر دیوارپوش سفید با راههای طوسی، بر روی یک طرف دیوار کمانۀ دفی همراه با زنجیرهایش خودنمایی میکند. پوستش بر اثر تغییر دما پاره شده و فقط کمانه باقی مانده.
بعد از ۲۱ سال با پوستش خداحافظی کردم. اشکهایم بدرقهاش میکرد. با عشق فراوان و سری پر شور این دف را تهیه کرده بودم. اسمم را کلاس نوشتم و شروع کردم. با هر ضربهای که یاد میگرفتم هیجان من بیشتر و بیشتر می شد.
کمانه را نگاه میکنم آویزان بر دیوار با سکوتی بلند مرا فرا میخواند. به طرفش کشیده میشوم. دستی بر گِردی تنهاش میکشم. صدای زنجیرهایش بلند میشود، فریاد نکشیدۀ سالهای زندگیام را در آن میشنوم. فریادها بلند و بلند و بلند میشود تا جایی که دیگر تاب شنیدنشان را ندارم با حرکتی، دف را آرام میسازم و صدای درون مغزم را. همیشه همۀ چیزهای ناخوشایند را با یک تکان سر، با یک حرکت دست با یک فرمان مغز خاموش کردهام، آیا این خاموشی دوامی دارد؟
یا با هر ساز کوک و ناکوکی به رقص در میآید در حفرۀ تاریک مغزم.
روزهایم بیشتر از سیاهی روزهای رنگی است خاطرات کودکی و نوجوانی خاطرات شادی و نشاط دورهمی و مسافرت و گشتوگذار، خاطرات جوانی، اما یاد و خاطرۀ نرسیدنها، دویدنها و نرسیدنها، خاطرات میانسالی همراه با آه و حسرت هجرانها، از دست دادنها، سیاهپوشیها، عادی شدنها.
از پنجرۀ اتاق به بیرون نگاه میکنم، فصل سرما و برگریزان، درختچههایم را میبینم. برگهاشان پخش بر زمین، ساقهها خشکیده. دلم بهار و تابستان را میخواهد. سرما دگر بس است، دلم باغچه زیبای پر از گلم را میخواهد. زمستان هم زیباست، اما با خاطرات برفبازی و آدمبرفی و هرآنچه که زمستان را در ذهنها ماندنی میکند، اما این زمستان همراه با غمی بزرگ برای خانوادهام بود. زمستان امسال، پدری، بزرگِ خاندانی را از خانواده جدا کرد. این زمستان هم در ذهنها به یادگار خواهد ماند، اما همراه با حسرتی عظیم.
روزها میآیند و میروند. بدون هیچ رحمی و ما همچون دوندگان برای رسیدن به خط پایان در این تکرار ایام ناچار آمدیم. جای هیچ مکث و لحظهای تعلل نیست. هل داده میشوی، با نیم نگاه به پشت سر و نیم نگاه به آینده و حال هیچ، سهم الان از زندگی هیچ.
گذشته را چگونه رها کنیم که تمام پیکرۀ وجودی ما از تاثیرات آن است. آینده را چگونه نبینیم که همۀ ترسها از ناشناختههاست.
چارهای نیست تا در این میدان حضور داریم باید استوار بود. لحظه را دریابیم عشق را دریابیم دوست داشتنها را. دوست بداریم تا دوست داشتهشویم.
الهام خلیلزادگان، بهمن۱۳۹۹
elykhalilzadegan@gmail.com