آقای تشرفی، دبیر زبان، همین که پایش را توی دبیرستان گذاشت، حسوحال بچهها به درس زبان انگلیسی صدوهشتاد درجه تغییر کرد. با خودش شوری آورده بود. او اولین و آخرین معلم مردی نبود که داشتیم، فقط متفاوت بود و با کاریزمایی منحصربهفرد. هنوز دو هفته از آمدنش نگذشته بود و ما سه دوست چون سه تفنگدار و سه همنشین در نیمکتی چوبی، توی حیاط مدرسه پرسهزنان به طرف کلاسها میرفتیم، همینکه نزدیک پلۀ ورودی ساختمان مدرسه شدیم، فاطی شاگرد همیشه بیست کلاسمون نگاهی به عقب انداخت و گفت: «همه کتاب زبان دستشونه و زبان میخونن.» من و منیژ هم سرمان را برگرداندیم. نگاه من به کوتاهی انداختن عکس بود. هنوز که هنوز است آن عکس را در آلبوم ذهنم به شفافی روز اول دارم: در نقطه نقطۀ حیاط آسفالت مدرسه که چند جریبی میشد، دانشآموزان دوتا دوتا، سهتا سهتا یا تکی با کتاب زبان در دست قرار گرفته بودند. لزوماً نمیخوانند؛ ولی آن را همراه داشتند.
آقای تشرفی نه مثل دبیر ادبیات قد کوتاه بود و نه مثل دبیر عربی خیلی قد بلند. بلندی قدش معقول و تقریباً درشت بنیه بود. آنچه که باعث تحول در درس زبان شده بود، شکل و شمایل ظاهریاش نبود. معلم جذاب و تودلبروی بچهها، دبیر زیست بود که قدی متوسط داشت و چهرهای جذاب، توصیهاش به ما این بود که بعد از چهلسالگی بچهدار نشویم؛ چون احتمال منگول شدن نوزاد بالا است.
تفاوت تشرفی در نوع حرف زدنش هم نبود، مثل بقیه با صدای خودش صحبت میکرد، اما در او چیزی بود که در دیگران یا نبود یا کمرنگ بود. آهنربایی در حرفهایش بود که ما را نهتنها جذب میکرد بلکه آنها را به ما میقبولاند. چگونه اینکار را میکرد؟ هر چه بود در شخصیت وجودیاش بود. شخصیتی که هر چه بشکافیاش، نمیتوانی توصیف ملموسی از آن بدهی. صداقت، یکرویی، درک متقابل، قهاربودن در پاسخ به سوالها و هزاران هزار وصفهای مثبت دیگر، نمیتوانند کاریزمای شخصیت را تعریف کنند.
یکبار از تفاوت استعداد یادگیریها میگفت که برخی مفهومیاند و برعکس برخی دیگر با حفظکردن میانۀ خوبی دارند. مثالش از خودش بود: خاطرهای از دوران دبیرستانش. گفت که خودش مطالب را مفهومی یاد میگیرد و یکبار که در حفظ عبارتی سه کلمهای زیستشناسی کلافه شده بود، برادر کوچکش را به باد کتک میگیرد و با هر زدنی، آن واژه را تکرار میکند بهطوری که همچنان آن را به یاد دارد. واژۀ عجیب را راحت به زبان آورد و من چون برادر کوچکش زیر ضربههای مشتولگد، درد کتک را به یاد دارم؛ ولی آن واژه را نه. حس دردی که فقط تفهیم کنندۀ نکتۀ حرفش است و بس.
عادت داشت عرض کلاس را جلوی تختۀسبز برود و بیاید و در فواصل اول و میان و آخر درسدادن، از فکرهای آن روزش بگوید. اینکه چطور میشود سردرد میگرنی به دلیلی به سراغت بیاد که آن دلیل برای خودت ناچیز است، مثل واقعۀ آن روزِ شهر که ظاهراً برایش مهم نبود؛ ولی سردرد برایش آورده بود.
هیچگاه کم نمیآورد. همه چیز را در آستین آماده داشت، آن هم پخته و سنجیده. به گونهای میگفت که مو لای درزش نمیرفت آنچنان قانع میشدی انگار وحی منزل است. آن روز او میگفت و ما مینوشتیم. در حین نوشتن نیره رستمی گفت : «ببخشید، ممکنه یواشتر بگید چون مجبوریم همش از روی بغلدستی نگاه کنیم»، حرف نیره تازه از گوش رد شده بود و داشت توی مغز مینشست که تشرفی گفت: «منم دارم برای بغل دستی میگم». جوابش چون طناب ضخیمی دور بازوهای تکتکمان پیچید و کتفبسته، آمادهتر از قبل، برای نوشتن آماده شدیم. حتی حاضر بودیم شیرجه بزنیم.
باهوش و کمهوش، بازیگوش و حواسجمع همه به یک اندازه شیر فهم میشدیم. منطقی در بیان حرفها و حاضرجوابیهایش وجود داشت که دیگر هیچ شکی در دل و ذهنت باقی نمیگذاشت. تا آخرسال یادت میماند و بعید بود اشتباهایت را یا سوالهای نامتعارفت را به شکلهای دیگر در موقعیتهای مشابه و غیرمشابه بخواهی تکرار کنی.
سالها بعد در آموزشگاه زبان وقتی پرسیدند چگونه میتوانیم معلمی خوب و مطلوب باشیم، سادهترین و شفافترین پاسخ این بود که بهترین معلمتان را سرمشق قرار دهید و من بین آرزو و تقلید از معلم نمونهام ماندم.
زهرا حسنآبادی، دی۱۳۹۹
Z_hasanabadi@yahoo.com