تو همیشه آن کسی بودی که میگفت گریه نکن. صدایت را میشنیدم. نه از پردهٔ نرمونازک گوشم، از پس هزارتوی پردههای دلم صدایت را میشنیدم. تو همیشه همان جا سر جایت بودی: «بین من و قلبم» و هروقت که به قلبم پشت کرده بودم، صدایت را از پشت سر شنیده بودم: «گریه نکن!» حتی بهاسم صدایم میکردی. انگار از تمام واجبات و محرمات گذشته بودی و از من اجابت همین یک جمله را میخواستی: «گریه نکن.»
نه اینکه گریه بد باشد… نه؛ حال من بعد از گریه بدتر میشد. تو میدانستی.
گریه نکردم؛ نه توی حیاط مدرسه، نه کنار باجهٔ تلفن خراب خوابگاه، نه پشت درهای بستهٔ خانهای که دیگر اجازه ندادند آنجا بروم.
گریه نکردم؛ نه روی تخت بیمارستان، نه پشت پنجرهٔ قطار، نه قبل از رفتن به اتاق عمل… نه بعد از آن.
من گریه نکردم؛ چون تو صدایت همیشه آمده بود. تو خواسته بودی که به حال بدِ بعد از گریه، سُر نخورم. از جایی بین من و قلبم، بلند صدایم کرده بودی که فاطمه، گریه نکن.
اما بعد از تمام آنها، بین دو نماز گریه کرده بودم. ظهر و عصر یا مغرب و عشایش مهم نبود. بین دو تا نماز بودنش مهم بود. جای گریه آنجا بود. بغلم کرده بودی و هر کدام از آن نمازها، یکی از دستهایت شده بود روی شانههایم. فقط آنجا بود که نمیافتادم اگر گریه میکردم. صورتم روی مُهر شکسته، قرمز میشد و سکوتِ آغوشت، تنگ در آغوشم میفشرد و حالا اجازه داده بودی که با صدای بلند گریه کنم.
فاطمه حاجیپروانه، اسفند۱۴۰۰
faha.parvane@gmail.com
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
چقدر غمانگیز که دردی بزرگ بود و مبهم. چقدر امیدبخش که خدایی هست. چقدر قلم به زیبایی احساس را به تصویر کشیده بود.