نیمسال ششم کارشناسیام بود و رفته بودم جلوی کلاس و قرار بود ارائه بدهم. مثل ملّاها، با شور و هیجان توضیح میدادم، شاهد و مثال میآوردم، نقل میکردم، پشتبندش نقد میکردم و چرخ آسیاب نظرهای پیشین را که از گردش میانداختم، دیدگاه خودم را بیان میکردم. این آخری یعنی ابراز نظرهای خودم را سخنورانه و در اوج شکوه، هیتلروَش و با بُرّاترین منطق و رساترین صدا سرمیدادم.
در خیال خودم بسیار کاریزماتیک شده بودم و هیچ نیرویی تاب ایستادن در برابر سحر کلامم را نداشت. افسون زبانم افیون بیانم بود و همه را ماتِ مات کرده بود. باید هم مبهوت میشدند. سه سال بود که برای این سی دقیقه کمین میکشیدم. ایّوبسان سه سالِ آزگار همهٔ هوش و ذوق و نبوغم را با شوق بهپای همین یافتهها و دیدگاههایی ریخته بودم که الان داشتم ابراهیموار جلوی استاد و همکلاسیهایم ذبحشان میکردم.
القصّه، همین طور در کیهان توهّمم غوطهور بودم که… هاهاهاهاهاهاهاها… بله، با صدای خندهٔ همکلاسیهای فرهیختهام گویی در فضای وهمآلودم شهابآسا به ستارهای آتشین برخورده باشم، منهدم شدم. هیچوقت دقیقاً متوجه نشدم علت خندهشان چه بود؛ اما چندان هم مهم نبود؛ چون تجربه گواه بود که اغلب این خندهها علت خاص و متمایزی ندارد و بیشتر صرفاً برای تفرج است و نفستازهکردن اهل علم!
اینک این سوتَک استاد بود که سکوتک پس از خندهٔ دوستان را شکست و بازهم این نوای صدای استاد بود که من را اینچنین مینواخت: «معینجان، نکند ناراحت شوی. اینها به مبحث خندیدند، به تو نخندیدند.» من که شاید بتوان گفت از این گفتهٔ استاد یکّه خورده بودم، لحظهای درنگ کردم. مانده بودم چه بگویم که هم مهر استاد را ارج بگزارم، هم مضحکهٔ احتمالی دوستان را جواب بدهم، هم گفتهام غائلهای بهپا نکند و برای خودم دردسر نسازم.
ناگهان بارقهای به ذهنم جَست: با طمأنینه و در کمال آرامش، طوری که انگارنهانگار خندهای در کار بوده، بزرگوارانه گفتم: «نه استاد، خندیدن که عیبی ندارد. از قدیم گفتهاند خنده بر هر درد بیدرمان دواست.» این را که گفتم کلاس دوباره مات شد. هیچکس نمیدانست الان باید دقیقاً چه کند: برنجد؟ بخندد؟ انتقاد کند؟ اعتراض کند؟ اصلاً واکنشی نشان بدهد یا نه؟ چند ثانیهای همین گونه در ابهام گذشت تا ارائهام را ادامه دادم و پس از آن هم هیچکس چیزی نگفت، نه جنبید، نه خندید.
باری، همهٔ اینها را نوشتم تا نشان بدهم که آنچه من گفتم، در حالت عادی معنایی روشن دارد؛ اما در آن بافت ویژه، معنایی دوگانه در خود گنجانده بود. یکی معنای مستقیم که در همهٔ بافتها جلوه دارد و دیگری معنای ضمنی که فقط در آن بافت خاص پدید میآمد.
حالا اینجا معنای مستقیم کدام است و معنای ضمنی کدام؟
معنای مستقیم و بیتوجه به بافت کلام صرفاً خبری است:
خندیدن برای درمان بیماریهای درمانناپذیر خوب است و دارویی است برای درمان همهٔ دردهای بیدرمان.
اضافه بر معنای مستقیم، این جمله معنایی ضمنی هم دارد که با توجه به بافت کلام معلوم میشود:
خندیدن برای درمان بیماریهای درمانناپذیر خوب است و دارویی است برای درمان همهٔ دردهای بیدرمان؛ پس آهای شمایی که مرض بیعلاج دارید، بخندید تا درمان شوید. یعنی شما مریض هستید و میخندید تا درمان بشوید؛ وگرنه بیجا و بیخود نمیخندیدید.
حالا میخواهم فرق میان «ایهام» و «کژتابی» را برایتان روشن کنم. اگر گوینده یا نویسنده عمداً جملهای بگوید یا بنویسد که آن جمله بیش از یک معنا بدهد، جملهاش ایهام دارد؛ ولی چنانچه جملهای که گفته یا نوشته است، سهواً و بر اثر بیدقتی بیش از یک معنا بدهد، دیگر ایهام نیست و جملهٔ کژتاب است. خلاصه اینکه تفاوت ایهام و کژتابی در عمدیبودن یا سهویبودن است. در خاطرهٔ من، از طرفی چون جملهٔ «خنده بر هر درد بیدرمان دواست» دستکم دو معنا میداد و من هم عمداً و آگاهانه این جمله را بهکار برده بودم، ایهام ایجاد شده؛ ولی از طرف دیگر، چون وانمود کرده بودم که مقصودم فقط معنای مستقیم آن جمله است، همکلاسیهایم گمان کردند که این جمله کژتاب است و کسی نتوانست به من اعتراض کند.
گفتنی است در نوشتههای فنی و علمی که هدف صرفاً انتقال صریح و سریع معناست، نه ایهام رواست، نه کژتابی جایز است؛ چون مخاطب را گیج و گمراه میکند. در نوشتههای ادبی و خلاق افزون بر انتقال معنا، خودِ زبان هم هدف است و گاه نهتنها انتقال سریع و صریح معنا واجب نیست؛ بلکه استفاده از ساختهای پیچیدهٔ دستوری و بهکارگیری جملههای چندمعنا که ذهن مخاطب را درگیر کند و او را به دقت و فکرکردن وادارد، هنر هم هست؛ ازاینرو ایهام در متنهای ادبی و خلاق ناروا نیست و حتی آرایهٔ ادبی بهشمار میآید.
این را هم بگویم که در زبانشناسی، حوزهای را که معنای مستقیم و بافتزدوده را بررسی میکند، «معنیشناسی» مینامند و به حوزهای که معنای ضمنی و بافتمند را مطالعه میکند، میگویند «کاربردشناسی». حالا بیایید تا میتوانیم با هم بخندیم که خنده بر هر درد بیدرمان دواست!