virastaran.net/a/26678

کی مقصره؟

نوشته‌چه

کفش‌هایم را در می‌آورم. پاهایم را در ماسه‌های داغ فرو می‌کنم. گرمایش نمی‌تواند یخ‌های وجودم را آب کند. در بعداز‌ظهر روزی تابستانی، بدن خسته‌ام را کشان‌کشان تا لب دریا می‌برم. خنکای آب پاهایم را در بر می‌گیرد. سرم را پایین می‌اندازم حشرات ریز قرمز رنگی را می‌بینم که از روی پاهایم رد می‌شوند، هر وقت به این‌جا می‌آمدیم از ترس این حشرات ریز با دو به درون آب شیرجه می‌زدم، اما امروز از هیچ چیز نمی‌ترسیدم، نه رانندگی در جاده، نه تنهایی و نه حشرات، چرا؟ با خود زمزمه می‌کنم، چرا؟!
الان که تنهاترینم، درمانده‌ترینم، غمگین‌ترینم اما ترس، نه!
سرم را بالا می‌آورم خورشید را می‌نگرم هنوز خیلی وقت دارد تا به غروب بنشیند، ولی من افول خود را حس کردم. همیشه از رویارویی با چنین واقعه‌ای هراس داشتم؛ روبه‌رو شدم چهره در چهره. ناگهان تمامی ترس‌هایم فرو ریخت همراه با تمام هستی‌ام.
در همین ساحل با هم پیمان وفاداری بستیم، با یک دنیا امید. این تکه از دنیا، این ساحل زیبا میعادگاه عشقمان‌ بود، شنوای راز و نیازمان، لیک در این‌ مکان با رقیب آشنا شد. آیا اشتباه از من بود؟ بعد از سه سال زندگی مشترک صمیمی‌ترین دوستم را هم دعوت کردم و سبب آشنایی‌شان شدم. تمام راه به اتفاقات پیش آمده اندیشیدم، کجای کارم اشتباه بود، آیا جذابیتم را از دست داده بودم؟ آیا به یارم بی‌توجهی کرده بودم؟ نیازهایش را نادیده گرفته بودم؟ پاسخی نمی‌یافتم. اگر موضوع برعکس بود آیا او نیز به جست‌وجوی کوتاهی‌های خود می‌رفت.
چه قدر عجیب، خیانت را کسی دیگر انجام داده و من خودم را نیز گناه‌کار می‌دانم، این طرز فکر از کجا می‌آید؟
حس کرده بودم یک‌بام و دوهوا شده، به او هشدار داده بودم که مراقب باشد، اگر نه مرا از دست می‌دهد. پس زمان اجرای تصمیم بود، چه‌ شد که این‌‌طور شد؟ ماجرا را یک بار دیگر از نظر گذراندم.
دَر را باز کردم وارد حیاط شدم باغچۀ نسبتاً بزرگ سمت راست حیاط، همیشه اولین جایی بود که نظر مرا به خود جلب می‌کرد. گل‌های رز سفید و قرمز و صورتی‌ام را بوییدم و نوازش کردم. نظری به نمای ساختمان انداختم دیوارهای آجری، پنجره‌های بلندِ قدی. بسیار این خانۀ قدیمی و اصیلِ به‌جای مانده از مادر و پدر همسرم را دوست می‌داشتم. متاسفانه یک‌ سال بعد از عروسی‌مان آن دو عزیز را در تصادف از دست داده بودیم. ناگهان ماشینش را در پارکینگ دیدم و متعجب شدم. قرار بود مأموریت باشد و من هم به خانهٔ مادرم بروم تا شب تنها نمانم، زودتر از سر کار به خانه آمدم لباس بردارم و بروم. کنجکاو و نگران به آرامی پنچ پله حیاط تا بالکن را طی کردم تا به در ساختمان برسم. در خانه را باز کردم از راهروی باریک و بلند گذشتم به سالن رفتم، صدای خنده و زمزمۀ همراه با بوی تند عطر زنانه گیجم کرده بود. به آرامی به سمت صدا حرکت کردم. وحشت از آنچه که ممکن بود ببینم داشت فلجم می‌کرد. سالن را رد کردم، رسیدم به در اتاق خوابمان، در روی هم بود به آرامی گشودم. خشک شدم، بهترین دوستم همراه با همسرم در بسترمان.
۱
قدرتی عجیب در خود یافتم، به سمت دوستم حمله‌ور شدم با کشیدن موهایش آن دو را از هم جدا کردم. لحظۀ غریبی بود روبه‌روی دو نفر از عزیزترین‌ کَسانم ایستاده بودم. راه تنفسم بسته شده بود. چشمانم سیاهی می‌رفت. باورم نمی‌شد، شاید هم می‌دانستم ولی سکوت کرده بودم. مدتی به رفتارهای همسرم شک داشتم ولی نمی‌خواستم پی‌گیر شوم. گاهی باید حقیقت تا عمق چشمانمان نفوذ کند تا ببینیم و بیدار شویم.
بیدار شدم و شرم‌آگین، انگار من خیانت کرده بودم. از این‌ همه وقاحت و بی‌شرمی پریشان وخجل بودم. منتظر عکس‌العمل آن دو نماندم و مسیر خانه تا بیرون دَر را دویدم. فقط می‌خواستم از آن لحظات شرم‌آور خلاص شوم. زیبایی‌های آن خانه و خاطراتمان و اصالتی که برای آن مکان قائل بودم به یک‌باره فرو ریخت. بی‌محابا سوار ماشینم شدم و به قصد میعادگاه‌مان به جاده زدم، دیگر نمی‌ترسیدم.
2
نسیم ملایمی صورتم را نوازش کرد، چشمانم را بستم و به صدای دریا گوش دادم. نغمه‌ای خروشان، همانند ذهن آشفتۀ من.
کجای کارم اشتباه بود؟ ناگهان متوجه شدم این سوال را با صدای بلند پرسیدم. در کنارم آقایی مسن‌، با موهای سپید و عصایی در دست نگاهم می‌کرد. معذرت‌خواهی کردم و کفش‌هایم را برداشتم تا بروم. مرد مسن صدایم زد: «دخترم بیا یه کم حرف بزنیم.» با تعجب به او خیره شدم و چیزی نگفتم.
ادامه داد: «ببخشید وقتی خودتو سرزنش می‌کردی یه چیزهایی شنیدم، جریان چیه؟»
همان‌طور که نگاهش می‌کردم پرسیدم: «تا حالا شما به نزدیکاتون خیانت کردین؟»
نگاهش به تیرگی شب گرایید و با سر تأیید کرد.
گفتم: «و مقصر کی بود؟»
سرسختانه نظری به من انداخت و گفت: «متأسفانه خودم، فقط خودم، کسی که خیانت دیده هیچ تقصیری نداره.»
گفتم: «حتی گناه اعتماد؟!»

گفت: «روابط سالم باید بر اساس اعتماد شکل بگیره و اون کسی که قدر اعتماد رو ندونه گناه‌کاره هیچ دلیل و منطقی پذیرفته نیست، تو چرا به‌جای این‌که یقۀ خیانتکار رو بگیری با خودت داری می‌جنگی.» بلند شد و رفت.
۳
نگاهش کردم جواب این سؤال را نداشتم. ذهن درهم و به‌هم‌ریخته‌ام را زیرورو کردم جملاتی مانند: «با لباس عروس رفتی، با کفن سفید بیا بیرون» و یا «دختر جون این‌قدر نخور چاق می‌شی شوهر گیرت نمیاد» از ناخودآگاهم بیرون کشیده شد. چرا جواب این سوال را داشتم؛ تربیت مرد سالارانه که تمامی مادرانمان با آن بزرگ شده بودند و زن را فقط مایۀ سرگرمی و رفع نیازهای مردان می‌دانستند بدون این‌ که حق و حقوقی برای هم‌جنسان خود قائل باشند و انتقال آن به ناخودآگاه دختران، زنان و مادران آینده.
۴
در آن لحظه‌ غرق در سبکی شدم. حرف‌های آن پیر دانا که زمانی خود نیز غفلت کرده بود تأثیری شگرف بر من گذاشت. خودم را بی‌گناه‌ترین آدم دانستم وقت تصمیم‌گیری بود یا بیشتر از این خودم را نابود می‌کردم مانند هزاران زن و مادری که سکوت کرده بودند و از ترس قضاوت دیگران حرف دلشان را نگفته بودند و یا توانایی ایستادگی در برابر این ناعدالتی را در خود تقویت می‌کردم، می‌دانستم که حامی نخواهم داشت نه خانواده و نه قانون.
من فقط اعتماد کرده بودم و خیانت درخور من نبود. با خود اندیشیدم: «این فقط زندگی منِ یک‌نفر نیست، زندگی هزاران زنی‌ست که تنها بودند و هستند.»
همان‌جا بر روی شن‌ها دراز کشیدم، غروب زیبای آفتاب را از نظر گذراندم، و دل‌‌گرم شدم به طلوعی دیگر.

الهام خلیل‌زادگان، بهمن۱۳۹۹
elykhalilzadegan@gmail.com

مقالات پیشنهاد شده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پُر کردن این بخش الزامی هست
پُر کردن این بخش الزامی هست
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
کپی شد