جمعهای شلوغ بود. علی با لپتاپ کار میکرد. امیر آویزان من بود که بازی بکنیم. پتک محکمی هم مرتب توی سرم کوبیده میشد که نصف بیشتر تمرینهای کلاس نگارش مانده! غذا را از شب قبل پخته بودم؛ حتی برنجش را؛ اما علی نمیدانست. خیال میکرد من به دل درست نشستهام مشق مینویسم و با بچه … ادامه خواندن دسر تعامل
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.